رمان شالوده عشق پارت ۱۶۴

4.5
(19)

 

 

-الو؟ خیر باشه اول صبح!

 

-سلام آقا شرمنده بدموقع مزاحم شدم اما اوضاع اینجا اصلاً خوب نیست!

 

 

خواب از سرش پرید.

 

 

-چرا چی شده مگه؟!

 

-آقا همین یه کم پیش فهمیدیم نصفی از باغ ها افتاده دست حاتم ها، با قیمت خیلی زیادی خریدنشون پست فطرت‌ها!

 

 

باغ ها را خریدند؟!

 

چرا؟ هدف این رقیب های تازه وارد چه بود؟!

 

 

یک روز زمین می‌خریدند.

 

یک روز عمارت ها را صاحب می‌شدند.

 

روزی دیگر نمایشگاه تاسیس می‌کردند و حال هم روی باغ های میوه دست گذاشته بودند!

 

عجیب بود…

کارهایشان حتی در خوش بینانه‌ترین حالت ممکن هم عجیب بود!

 

 

متفکر زمزمه کرد.

 

-داری میگی خریدن. یعنی باغ هارو به زور از دست صاحب هاشون بیرون نکشیدن. وقتی خود باغ دارها راضین تو چرا جوش می‌زنی جمال؟

 

-دردت به سرم آقا شما می‌دونی خیلی از مردم ما از سر همین زمین و باغ ها نون می‌برن سر سفره زن و بچه‌شون. من نگران شغل و سفره این آدمام. اگه این تازه واردها واقعاً ریگی به کفششون نیست، پس چرا اینجوری پول های کلون خرج زمین های اینجا که اونقدرا هم ارزش نداره، می‌کنن؟ دِ آخه اگر بخوایم بگیمم برای سرمایه گذاریه که با وجود دبدبه کبکبه‌شون معلومه که هیچ نیازی به سرمایه گذاری تو شهر کوچیکی مثله ما ندارن و حتی اگر فرض بر این بگیریم که قصدشون سرمایه گذاریه، چرا فقط به اینجا گیر دادن؟ کلی روستای کوچیک و خوش و آب و هواتر و با ارزش‌تر از منطقه ما همین دوروبر هست، حتی مردم بهشون اونجاهارو معرفی کردن اما حتی یک سانتم از اینجا بیرون نمیرن. واقعاً به نظر شما این اوضاع عادیه خان؟!

 

 

 

با دو انگشت سبابه و شست گوشه‌ی چشم هایش را فشرد و کلافه سر تکان داد.

 

 

البته که به نظرش عادی نبود. اما آنقدر این روزها دغدغه داشت که وجود حاتم ها و باغ خریدن هایشان برایش بی‌اهمیت ترین موضوع بود.

 

رابطه‌اش با شمیم روی هوا مانده بود.

اوضاع خانه جالب نبود و از همه مهم‌تر تکلیف روشن نشده‌ی گندم بود.

 

 

قصد داشت بعد از خوب شدن کامل او به حاتم ها رسیدگی کند اما کم کم داشت پای مردم روستا به قضیه باز می‌شد.

 

نمی‌توانست به آن ها بی‌اهمیت باشد.

 

نمی‌توانست به شرایط زندگیشان و شغل هایشان توجه نکند، آن ها هم مثل خانواده‌اش یادگار و امانتی های پدرش بودند.

 

 

-آقا شما فکری نداری؟

 

 

صدای جمال مستاصل و خسته بود.

 

 

ناراحتی و نگرانی‌اش را خیلی خوب درک می‌کرد.

 

نسل در نسل این مرد زاده و بزرگ شده‌ی شهر کوچکشان بودند.

 

خانوادگی کسانی بودند که هرگز پایشان را از خاک آنجا بیرون نگذاشته و هرگز هم علاقه‌ای به دیدن سایر قسمت های سرزمینشان نداشتند.

 

 

برای آن ها موضوع چیزی فراتر از عِرق خاک بود و دقیقاً بخاطر همین بود که جمال را به عنوان چشم و گوش خود در روستا انتخاب کرده بود.

 

حال می‌توانست نسبت به ناراحتی او و استرس دیگران از آمدن غریبه ها بی‌تفاوت باشد؟!

 

صد البته که نمی‌توانست.

 

 

-خیلی‌خب تو آروم باش جمال تا نفهمیدیم دقیقاً با چی سرکار داریم کسی‌رو نترسون. من سعیم‌رو می‌کنم اگر شد تو این یکی دو روزه بیام اونجا.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x