امیرخان:
در را که پشت سرش بست، صدای آب توجهش را جلب کرد.
با فهمیدن اینکه شمیم در حمام است، بیحوصلهتر شد.
تمامه امیدش به بغل کردن آن دختر بود تا اعصابش آرامتر شود اما معلوم بود که باز هم باید صبر کند.
خسته و کلافه در اتاق قدم برداشت.
مقابله آینه ایستاد و نگاهی به چهره خسته خود انداخت.
یعنی روزی میرسید که بدون نگرانی برای دردسر درست کنان اطرافش زندگی کند…؟!
اووف کلافهای کشید و تا دست به یقهاش برد، صدای عق زدن های شمیم را از دستشویی شنید.
اخم هایش درهم رفت و سریع به سمت سرویس رفت.
تقه های محکمی به در زد.
-شمیم؟ خوبی؟
همچنان صدای عق زدن به گوش میرسید و نگرانترش میکرد.
دستگیره را کشید اما در باز نشد!
-شمیم؟ باز کن ببینم این درو.
-ب..برو امیرخان حالم خو..خوب نیست.
-یعنی چی برو؟ چت شده بچه باز کن درو میخوام ببینمت.
-ب..برو الآن خودم م..میام.
خون خونش را میخورد و یک روز این دختر سرتق جانش را میگرفت.
-شم…
صدای آب قطع و در باز شد.
شمیم خسته و با چشمانی که قد یک بند انگشت تو رفته و زیرشان سیاه شده بود، مقابلش ایستاد.
چشمانش گرد شد.
این چه حال و روزی بود…؟!
در این یک ساعت چه اتفاقی افتاده بود؟!
-چت شده؟ مریض شدی؟!
شمیم دستش را به دستگیرهی در چسباند و لرزشش از دیدش پنهان نماند.
-چرا داری میلرزی؟!
-خ..خوبم یه کم استراحت کن…
شمیم هنوز حرفش را کامل نکرده بود که دوباره لرزش تنش بیشتر شد و به سرعت در روشویی خم شد.
عق زدن های پیاپیاش چشمانش را گرد کرد و با عجله خودش را به او رساند.
دستش را به پهلوهای یخ زده دخترک که بخاطر بالا رفتن لباسش برهنه مانده بود، چسباند و آرام آرام کمرش را ماساژ داد.
چیزی نگذشت که ناگهان صدای گریه های دخترک بلند شد.
متاسف سر تکان داد.
از حساسیت های وحشتناک شمیم خیلی خوب خبر داشت و مطمئن بود این گریه فقط و فقط بخاطر خجالتش است.
تخس زبان درازش هیچ جوره دوست نداشت کسی ضعفش را ببیند و حتی او هم از این قاعده مستثنا نبود!
بیشتر کمرش را ماساژ داد و سعی کرد آرامش کند.
-هیش… آروم آروم.
-ا..امیر
-جانم؟ الآن خوب میشی آروم باش.
شمیم که سر بلند کرد، سریع شیر آب را باز و بیاهمیت به صورت خجالت زدهی او صورتش را شست.
-امیر تو..توروخدا بیا برو بیرون!
-هیــس
او را از پهلو به خود چسباند و بیتوجه به خواهش ها و حتی گریه هایش، دستش را با صابون کفی کرد و با نیم نگاهی به چشمان اشکیاش لب زد:
-چشماشو بنده عروسکم.
حال و روز مریض گونه شمیم نگرانش کرده بود.
میخواست آرام شود.
دلش خجالتش را نمیخواست.
دوست داشت دخترک بفهمد که نزدیکترین کسش است و برای همهی ضعف هایش میتواند به او تکیه کند.
آب گرم را تنظیم کرد و بیتوجه به تقلاهای ضعیف و بی جان شمیم صورتش را شست و با حوله خشک کرد.
-بهتری؟
-آره ببخشید بخاطر این افتضاح!
اخم هایش درهم رفت.
-چرت نگو برو یه کم دراز بکش من اینجارو تمیز کنم میام پیشت.
یک قطره اشک از چشم شمیم چکید و این حال بد فقط بخاطر خجالتش بود…؟!
-لازم نیست من خودم…
-گفتم برو شمیم من حلش میکنم.
جدیت صدایش بالاخره لجباز حرف گوش نکن را مجبور به اطاعت کرد.
شمیم که با قدم های آرامی از سرویس خارج شد، دست انداخت و پیراهنش که کمی خیس شده بود را در سبد انداخت.
و همانطور که با یک دست برای سوگل پیامک میزد تا قرص و آبمیوه بیاورد، با دست دیگر شیر آب را تا آخر باز کرد.
خیلی سریع روشویی را شست و لحظهی آخر ناگهان فکری در سرش جرقه زد.
این حال و روز خرابه ناگهانی شمیم ناشی از مریضی بود و یا آن حرف های عجیبی که چند ساعت قبل زده بود…؟!
وقتی با استرس گفت باید مانع ازدواج پانیذ و بچه سوسول شود، حالش از همان موقع خراب شده بود؟!
اصلاً چرا همچین چیزی را خواسته بود؟!
کاملاً مطمئن نبود اما تا جایی که میدانست قبل آمدن ساسانی ها خوب بود.
سر لباس با هم بحث کرده بودند و دخترک لجباز کلی برایش بلبل زبانی کرده بود اما باز هم هیچ علائمی از مریضی نداشت!
در آینه روشویی به خودش خیره شد.
چرا حس میکرد اتفاقاتی افتاده که از آن ها بیخبر است؟!
چرا پازل مقابلش تا این حد ناقص و درهم بود؟!
درد شمیم چه بود…؟!
امشب بخاطر چه استرس داشت؟!
درد او مریضی بود یا پانیذ…؟!
و یا شاید هم دردش کسی بود که حتی فکرش را هم نمیتوانست بکند!