….. گفتم که نمیام اگه نمی‌تونین برگردین من همین جا پیاده میشم   با خشم و غضب نگاهش می‌کند شدت خشم چهره‌ی مرد آنقدری بود که دختر…

        کمی هم می‌گذرد.. انگار هنوز قصد رفتن نداشتند. نازنین فیلم هایی که شیدا از مهمانی و یارا برایش فرستاده بود را تماشا می‌کرد بین‌شان هم پاسخ…

        ” ما که کنتاکیم عزیزم شما احیاناً تو راهی ندارین؟؟؟! ”   سند می‌کند و گوشی را روی سایلنت قرار می‌دهد.   _ جای خاصی مدنظرته؟…

      جهان بلند می‌شود و او را به آغوش می‌کشد   _ چیزی نیست، رعد و برق بود   نازنین به کنار هولش می‌دهد   ….. میدونم خودم،…

      برمی‌گردد.. مخالف جهان می‌نشیند دیگر طاقت دیدن صحنه های وهم انگیز را نداشت اما صدا ها…   ….. کم کن صداشو   جهان بدون بدون هیچ حرف…

          می‌نشیند. اتفاقا خوب هم شد، چطور این وقت روز تنهایی پله ها را پایین می‌رفت و از مقابل در خانه پایین و آشپزخانه رد می‌شد،…

        با غروری شکسته چشم به دیوار بی رنگ و رو می‌دوزد.. پس زدن های عروسک تمامی نداشت حال به هر شکل و به هر نحوی  …

          به نظر جهان شوخی می‌کرد اما.. نه مزاح نبود.. چهره اش کاملا جدی بود، حتی با آن خط اخم بین دو ابرویش   بدون هیچ…

      بد شده بود.. ترسناک بود همه چیز داشت از کنترلش خارج می‌شد و شاید.. همان لحظه که ” بله” عقد را داد همه چیز از اصول و…

        سفره را جمع می‌کند و شستن آن چند عدد ظرف را به بعد موکول می‌کند دو لیوان چای و شیرینی می‌شود تقریبا غذای دختر..   _…

        تکیه به کابینت نگاهی سرتاسر به آشپزخانه می‌اندازد علاوه بر کوچک بودنش خیلی هم کار می‌برد   در چندتایشان را باز می‌کند و نگاهی به داخل…

خودش را جمع و جور می‌کند، وا دادن کنار این مرد نتایج خوبی به همراه نداشت باز هم برنمی‌گردد ….. اگه باز نمی‌کنید با همین لباس برم بخوابم، خیلی خستم…

      خواست در را باز کند، اما دست جهان زود تر روی دستگیره می‌نشیند در این حالت می‌شد تن مرد را پشت سرش و در نزدیک ترین حالت…

          لب هایش انگار به هم دوخته شده بودند و شاید این لرزش بی امان تنش از سرما بود!   خود را عقب می‌کشد اما.. نمی‌شود..…

        …..الان گفتم که نمیتونم باشه برای یه وقت دیگه   اخم های جهان به هم گره می‌خورند   _ پس یارا رو میبرم   ……یعنی چی؟…