….. گفتم که نمیام
اگه نمیتونین برگردین من همین جا پیاده میشم
با خشم و غضب نگاهش میکند
شدت خشم چهرهی مرد آنقدری بود که دختر عقب بکشد و رو به سمت شیشه سمت خود کند
….. به من اینطوری نگاه نکنا؟
فکر میکنی میترسم؟
در آن شرایط.. در آن لحظه، این لبخند چه بود که میخواست خودی نشان دهد؟!
_ بر منکرش لعنت!
….. هِی؟
منو مسخره میکنی؟
حالت معصومانه ای که چهره اش گرفته بود و ترس نشسته در چشم هایش هر چند که قصد پنهان کردنش را داشت
اما..
آن لبخند پنهان شده پشت لب های مرد را به طرزی عجیبی تحریک میکرد
ابرو بالا میدهد
_ خانم منو این طرز حرف زدن؟
هی یعنی چی عزیزم؟!
عصبانیت دختر به شکل نمکینی خود را نشان میدهد
….. من زن تو نیستما؟
انقدر زنم زنم نکن!
لب های جهان از بیان دختر به سمتی کش میآیند
گوشهی ابروی سمت چپش را میخاراند
_ شما تاج سری!
دیگر نمیدانست چطور جواب مرد را بدهد
مغزش به شدت داغ کرده بود و سینه اش با حرص از حجم هوا، تند پر و خالی میشد
جهان با تفریح نگاهی به دختر میاندازد
و رد لبخندش بیشتر میشود
_ گفتم تاج سری که بدونی پادشاهت کیه!
……………………….. 📙
به شدت و با حرص برمیگردد سمت مرد
از گستاخی اش لب هایش را به دهن میکشید و پوستش را میجوید
….. لابد شمایی اون پادشاه؟
_ دقیقا عزیزم!
پوزخند میزند اما.. خودش بیشتر میسوخت
….. تا دیروز فکر نمیکردن تو دِه راهشون بدن، امروز سراغ کدخدا رو میگیرن!
جهان با لذت به حاضر جوابی دخترک میخندد..
بلند و مردانه..!
انتظارش را نداشت، برای همین میترسد و باز هم نگاهش سمت نیمرخ مرد کشیده میشود..
….. من به مامانم گفتم که امشب برمیگردم
دوست ندارم دیگه منو تو عمل انجام شده قرار بدین
جهان.. نگاهش میکند..
آرایشش هنوز هم پا برجا بود و موهایش،
موهای بلند و تاب خورده اش هنوز هم دل میبردن
_ شما یاد بگیر بی اذن شوهرت قول الکی ندی
شاید برنامه ای چیزی داشته باشیم
….. عه؟ اینطوریه؟
پس جناب شوهر بهتره اینم بدونید، دیگه بدون اینکه با من هماهنگ کنید برای خودتون برنامه نچینید
_ سفر امشب بعد از اینکه بدون مشورت با من به مادرت گفتی برمیگردی، اوکی شد
برای اینکه بدونی مردی بالا سرته که باید ازش اجازهی خروج و رفتن از پیشش رو بگیری بعد قول بدی
نازنین مات حرف جهان که در کمال جدیت بیان کرد، خیره اش مانده بود
رضا این برخورد را با نگار نداشت
در واقع خیلی راحت تر بود، فقط گاهی که لجبازیشان میگرفت حرف های این چنینی میزد
احتمال میداد جهان هم همین طور باشد…
چند ساعتی میگذرد…
هوای سرد و صدای موج دریا خاطرات گذشته را برایش زنده میکنند
آن روز ها چقدر این روز را آرزو کرده بود…
….. جایی هست بریم؟
من خیلی خستمه
_ هتل میگیرم عزیزم
شما بخواب
دختر نگاهی به مرد میاندازد و بعد بی آنکه بخواهد نگاهش میرود سمت دست های کشیده و عضلانیش که از زیر پلیور هم حجمشان پیدا بود..
….. ما اینجا ویلا داریم
میتونیم بریم اونجا
میگوید اما..
در واقع از دهانش در رفته بود
میترسید باز هم در یک خانه با جهان تنها باشد
لبش را بین دندان هایش میفشارد
_ برم اونجا؟
کلید داری؟
…… میگم آقا ستار میاره
چشم هایش را میبندد و ناخن هایش را در پایش فرو میبرد!
_ پس بهش خبر بده سر راه بریم ازش بگیریم
آقا ستار هم به زحمت نیفته!
عمدا آقا ستار میگوید تا دخترک حریم ها را در حرف زدنش هم رعایت کند
و نازنین چقدر خوب متوجه میشود
و او هم عمدا…
….. باشه الان به ستار میگم!
نگاه جهان را به خود میبیند و خود را به بیخیالی میزند
افکار جهان به خودش مربوط بود
……………………….. 📙
جلوی درب خانهی ستار از اتومبیل پیاده میشوند
نازنین زنگ را میزند و منتظر میایستد
خیلی زود در باز میشود و ستار که مردی حدود 55 ساله بود با کاپشن بادی بیرون میآید
_ سلام خانم، خوش آمدین
بفرمایید داخل هوا سرده
….. ممنون ستار، فقط کلید و بده که خیلی خستم
نگاه ستار به تازگی روی جهان مینشیند
هوا تاریک بود و تنها چراغی گوشه ی دیوار روشن بود
_ سلام آقا. جناب عالی؟
جهان لبخندی به رویش میزند و جلوتر میرود و دستش را به رسم حال و احوال سمتش میگیرد
_ جهان ام آقا ستار، همسر نازنین خانم
مرد کلاه لبه دار چرم و داخل کرکی دارش را کمی بالا میگیرد و روی چهرهی جهان دقیق تر میشود
به چشمش آشنا بود…
_ یادم آمد! آقا جهان برادر آقا رضا
درست گفتم؟
_ بله درسته. ببخش این وقت شب زحمت دادیم
ستار با لبخندی عمیق نگاهی به نازنین میاندازد و بعد..
_ چه زحمتی آقا. مبارک باشه
بفرمایید داخل شب اینجا بمانید و فردا بروید ویلای خودتان
الان اونجا هم سرده تا بخواد گرم بشه صبح شده
جهان ضربه ای آرام و دوستانه به بازوی ستار میزند
_ ممنون. بی زحمت کلید رو بدین ما رفع زحمت کنیم، هم دیر وقته هم هوا سرده، شما هم برین استراحت کنید
بالاخره بعد از تعارفات ستار کلید را میگیرند و به سمت ویلا حرکت میکنند..
……………………… 📙