رمان قلب عاشق پارت 83

3.4
(7)

 

حالت چهره اش تغییر می‌کند

درمانده و نذار دست روی پیشانی می‌گذارد

 

…. ولش کن..

 

_ نازی جان؟

 

….. بیخیال شیدا

هی هر چی درموردش حرف بزنیم من اضطراب میگیرم

 

_ چرا اخه قربونت برم؟

درموردش حرف بزنی سبک میشی

می‌بینی انقدرام سخت نیست

 

…. هست

 

دراز می‌کشد و خرس پولیشی اش را محکم به اغوش می‌گیرد

 

….. جدا از احساسات من

جهان دنیاش با من فرق داره

بخوایم کنار هم باشیم، یا من باید شبیهش بشم یا اون شبیه من

کلا یکی باید تغییر کنه

 

بلند می‌شود

نازنین را درک میکرد که برایش سخت با‌شد با مردی سفت و سخت به اعتقاداتش کنار بیاید و زندگی کند

اما..

این راهی بود که با علم به آن پا در این مسیر نهاد

نمی‌شد بی هیچ تلاشی برای ترمیم و بهتر شدن رابطه، جا زد

مسئولیت زندگی مشترک بر دوشش بود

نمی‌شد به آسانی همه چیز را خراب کرد

 

_ راه سومی هم هست

یکم تو کوتاه بیا

یکمم جهان کوتاه بیاد

 

در را باز می‌کند

 

_ من میرم شام درست کنم

علی و عمو یوسف، شب میان اینجا

 

نگین به همراه شهلا سر خاک عزیز از دست رفته یشان میروند.

 

نازنین می‌خواست که او و شیدا هم همراهشان بروند، اما به دلیل اینکه شب مهمان داشتند و زمانی به وقت شام نمانده بود، نمی‌شد.

 

در اتاق بازی بود

پابه‌پای یارا بازی می‌کرد.. حرف میزدند و می‌خندیدند

 

شیدا هم تنها در آشپزخانه تدارک میدید

حین حرص خوردنش بابت بی تفاوتی نازنین، خنده ا‌ش هم می‌گرفت

مادری واقعا به نازنین می‌آمد

چه کسی بهتر از او برای مادری یارا؟

 

در اتاق را باز می‌کند

اینبار با توپ بازی می‌کردند

 

_ کاش میومدی لازانیا درست می‌کردی

 

….. لازانیا شب؟!

 

_ علی دوست داره

خودمم هوس لازانیای دست‌پخت تورو کردم

 

….. اون همه پنیر و ‌شب بخوری خفه میشی!

 

تصنعی چهره اش را به حالت گریه در میاورد

یارا می‌خندد و سمتش می‌رود

قبل از ملحق شدن به جمع دو نفره‌ی ان ها، در باز می‌شود..

با تاریک شدن هوا نگین و شهلا هم برگشته بودند

و اما..

چیزی نگذشته بود که صدای زنگ خبر امدن مهمان ها را داد..

 

با حضور علی، یوسف و سعید همسر شهلا

خانه از جمع زنانه خارج شده بود

بحث در مورد کار و اقتصاد و گاه شوخ طبیعی هایشان فضا را از حالت قبل خارج کرده بوده.

 

دختر ها میز شام را می‌چیدند که برای بار دوم آیفون به صدا در می‌آید.

نازنین اخم کرده و خود را بی توجه نشان می‌دهد

 

_ کسی قرار بود بیاد؟

 

….. نه

 

_ نمیخوای ببینی کیه؟

 

….. واقعا نمی‌بینی دستم بنده؟

 

شیدا پارچ اب را وسط میز می‌گذارد

 

_ چته امروز جنی شدی!

 

خودش سمت ایفون میرود

 

نازنین که نتوانسته بود نقشه ای که در ذهنش بود را پیاده کند حرص می‌خورد!

پیش خود خیال می‌کرد که جهان فکر می‌کند این مهمانی را برای او ترتیب داده!

 

….. باید خفش کنم که اینطوری فکر نکنه!

 

شیدا با تعجب نزدیک نازنین می‌شود

 

_ عَمته!

 

….. چی؟

 

نگین که دیس پلو را می‌آورد، روی میز می‌گذارد

 

_ کی بود؟

 

_ عمه‌ی نازی

فکنم بهنوش بود

 

….. از آسمون می‌باره

 

_ چطور بی خبر

 

نازنین به همراه مادرش برای استقبال کنار در می‌روند..

 

حدس شیدا درست بود. بهنوش به همراه دختر و عروسش امده بود.

 

با سلام و احوالپرسی، به نشستن دعوتشان می‌کنند

بهنوش دوست دوران دبیرستان نگین بود

روز های خوبی با هم داشتن

حتی بعد از جدایی نگین و فرامرز رابطه یشان از بین نرفت، هر چند که مانند گذشته پررنگ هم نبود.

 

_ ببخشید توروخدا بد موقع مزاحم شدیم

 

_ این چه حرفیه.. بفرمایید

 

جعبه‌ی شیرینی را به نگین می‌دهد

 

_ خدمت شما

 

_ زحمت کشیدین

 

شهلا و همسرش سعید هم بعد از احوالپرسی آن ها را دعوت به جمعشان می‌کنند

 

بهنوش همچنان که خنده بر لب داشت دستش را بالا می‌آورد و امتناع می‌کند

 

_ بخدا ما شام خوریم شما بفرمایید راحت باشید

برکت خدا منتظر نمونه

 

خودت میدونی تا نیای من چیزی نمیخورم، پس بفرمایید

 

بهنوش و دختر و عروسش ناگزیر پشت میز می‌نشینند

 

نازنین و شیدا هم با تأخیر و با ظرفی که ته چین های برش خورده در آن بود به جمع ملحق می‌شوند

 

_ خوبی عمه جان؟

 

….. خوبم ممنون، شما چطورین

آقا فرهاد مأموریت تشریف دارن نیومدن؟

 

_ خداروشکر

اره عزیزم، به امید خدا امسال که بازنشست بشه، منم یه نفس راحت میکشم انقدر که استرس دارم وقتی میره

 

…. امیدوارم

 

_ یارا کجاست؟ نمی بینمش؟

 

….. قبل ما شام خورد

از صبح هم کم خوابیده بود، زود خوابش برد

 

_ عزیزم..

تا شنیدم اینجاست گفتم بیام ببینم بچمو

خیلی وقته ندیدمش

 

_ زحمت کشیدین

 

گفت و گو ها وقت شام ادامه داشت..

صدای قاشق و چنگال ملودی خاص سر میز بود که اهنگی به صدای حاضرین بخشیده بود

 

می‌گفتند..

می‌خندیدند..

برای هم مسئله طرح می‌کردند و جواب می‌دادند

 

ا‌شتها نداشت

از صبح همین بود

شاید هم از شب قبل..

 

برش کوچکی بروکلی به دهان می‌گذارد

لحظه ای چشمش به ساعت می‌خورد

 

شاید نیاید..

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Ali
Ali
4 ماه قبل

میشه من گلایه کنم بگم کم بود ؟؟؟🤔آخه خیلی کم بود 😔

Ali
Ali
پاسخ به  Ali
4 ماه قبل

مرسی قاصدک جونم

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x