رمان قلب عاشق پارت ۵۷

4.5
(70)

 

 

 

جهان بلند می‌شود و او را به آغوش می‌کشد

 

_ چیزی نیست، رعد و برق بود

 

نازنین به کنار هولش می‌دهد

 

….. میدونم خودم، لازم نیست شما چپ و راست ما رو قفل کنی

 

_ خوبی بهت نیومده!

 

….. برق و روشن کن!

به من نیومده یا تو؟

 

همان جا ایستاده بود و در خودش جمع شده بود

جهان هم به سمت کلید برق می‌رود

 

_ شما!

در ضمن… دختر پر سر و صدایی هستی

یکم از صدات و کم کنی، خوبه واست

 

فلورسنت ها روشن می‌شوند و خیال نازنین تا حد زیادی راحت.

 

….. کم نکنم چی میشه؟

 

مرد از کنارش می‌گذرد و نگاهی به او می‌اندازد

 

_ اونوقت من دوست دارم اون صدا به دلخواه من، یه جور دیگه ای که خیلی دوست دارم دربیاد

 

دختر پوزخندی می‌زند و به جای قبلش برمی‌گردد

 

….. تو که انقدر حالت بده، خب یه فکری به حال خودت می‌کردی که تا الانم عزب نمیموندی

 

_ دیگه الان تصمیم گرفتم از عزبی دربیام!

 

…… بی‌خود به دلت صابون نزن

من فقط واسه خاطره یاراست که اینجام

 

………………………….. 📙

 

 

 

مرد می‌خندد و …

صدای خنده اش نازنین را کفری می‌کند

 

_ تو چرا انقدر ذهنیتت بده؟

من که هیچ نظر سوئی به تو ندارم!

 

با دو لیوان چای از آشپزخانه بیرون می‌آید

 

_ ببین از کیِ ازت چایی خواستم

 

لیوان را از دست جهان می‌گیرد

 

….. مرسی

 

_ نوش جونت

 

کنارش با اندک فاصله می‌نشیند

 

_ تو چرا انقدر با من بدی؟

من انقدرام با تو مشکل ندارم!

 

….. شما انگار دائم فراموش میکنی و میزنی تو جاده خاکی

هر بار باید یادتون بیارم خب

 

جهان نیشخند می‌زند و آرام نفسی می‌گیرد

 

_ کدوم جاده خاکی؟

اومدم سمتت که زدی تو پرم برگشتم

بعدشم که خودت اومدی چسبیدی بهم

گفتی میترسم و چی..

الانم که.. ببین با چه فاصله ای نشستم کنارت

کاریت دارم اصلا؟

 

دختر نیم نگاهی سمتش می‌اندازد و.. نگاه می‌گیرد

 

….. شما حرف زدنت اصلا مناسب نیست

تقریبا همه‌ی حرف هاتون مورد داره

دوست ندارم

یعنی.. دوست ندارم که با من این شکلی حرف بزنید

 

_ عادت کن

نمیشه که هم بهت دست نزنم

هم خیلی صاف و ساده باهات حرف بزنم

خواهر و برادر که نیستیم

واسه خودت جا بنداز، رابطه ای که بینمونه، رابطه‌ی زن و شوهریه…

هر چند پا نمیدی به ما..

اما…

اصل و واقعیت همینه

 

دختر دیگر هیچ نمی‌گوید

دیگر نمی‌دانست که در ادامه چه بگوید

بیشتر شبیه این بود که می‌خواهد عمدا بحث را کش دهد

 

چای را می‌نوشند..

در سکوتی از جانبه هر دو

جهان پیشنهاد می‌دهد کمی در خیابان بگردند

نازنین قبول می‌کند

یکی از لباس های گرم ستاره را تن می‌کند و همراه جهان.. در حالی که سفت و محکم از دستش گرفته از حیاط خارج می‌شوند…

 

…………………………… 📙

 

 

 

به محض نشستن در خودرو، گوشی را از داخل کیفش که در صندلی عقب جامانده بود برمی‌دارد و تماس ها و پیام هایش را چک می‌کند

 

چند تماس از مادرش و شیدا

تماس های دیگر هم از دوستانش…

پیام ها را باز نمی‌کند، اولین کاری که می‌کند با نگین تماس می‌گیرد

بیشتر نگران یارا بود، می‌ترسید که در نبودش ناآرامی کرده باشد

 

بعد از مکالمه با نگین، خیالش آسوده می‌شود که یارا سرحال در حال بازی کردن با شیدا و چند دختر و پسر همسن خودش است!

 

بعد هم با شیدا تماس را وصل می‌کند

 

_ کجایی دختر؟

جدیدا خوشت میاد انگار جواب ندی گوشی رو؟!

 

….. اول سلام!

 

_ علیک سلام

کجایی؟ چه میکنی؟

 

….. الان یکم اومدیم بیرون

جانم؟

 

_ باشه عزیزم خوش بگذره

سلام برسون

فقط نازی؟

همین اول کاری خیلی باهاش تنها نمون

یکم حفظ کن خودتو

تنها که بشین روشون باز میشه و.. دیگه هیچی، سواری میخوان!

 

نازنین به زحمت خنده اش را جمع می‌کند

نگاهی هم حواله صورت خشک و جدی جهان می‌کند

الان چطور باید جواب شیدا را می‌داد؟!

 

….. باشه عزیزم، ولی دست من نیست!

 

شیدا با تعجب و شگفت زده سوال هایش را می‌پرسد

 

_ کاری کردین؟

تموم؟

 

….. نه بابا.. چخبره!

 

_ چی پس؟

تنهایین؟

 

….. بله!

 

می‌خندد شیدا

 

_ کوفت و بله!

نه به اون انکار کردنت نه به این خوابیدنت!

 

خودش هم خنده اش می‌گیرد

 

….. میگم نه!

بیدارم!

 

رمزی حرف می‌زد به خیالش

 

_ باشه تو راست میگی!

میگم حالا.. روز اولی پنجول که نشون طرف ندادی؟

شگون نداره ها؟

بذار یکم یختون باز شه، نزدیک شین به هم، وقت واسه پنجه کشیدن زیاده

 

….. خیلی خب

تو حواست به یارا باشه شمردم موهاشو!

فعلا

 

قطع می‌کند گوشی را اما.. خیلی زود پیامی برایش می‌آید

باز می‌کند صفحه چتش با شیدا را

 

_ اصولا شب که میشه مرد ها یکم از کنترل خارجن!

خصوصا اولاش….!

 

حرص می‌خورد..

همین مانده شیدا نصیحتش کند!

 

………………………… 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارتیاب 4 (9)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x