رمان قلب عاشق پارت ۵۳

4.6
(91)

 

 

 

 

 

به نظر جهان شوخی می‌کرد اما.. نه

مزاح نبود..

چهره اش کاملا جدی بود، حتی با آن خط اخم بین دو ابرویش

 

بدون هیچ حرفی از کنارش می‌گذرد

طوری می‌خوابد که پاهایش سمت بخاری باشد

پتو را دور خود می‌پیچد تا دیگر برای جهان بالا نزند!

 

نگاه به دخترک می‌کند

اصلا نگاهش رفت.. کشیده شد سمتش

همان دختری که گاهی در افکارش او را عروسک می‌خواند

عروسک خودش…

 

میل عجیبی به او داشت

به هیچ‌کس، فقط او..

انگار که زنجیری به هم بافته، و دور گردنش انداخته بود و.. می‌کشید به هر سو که خود می‌رفت

 

با حرصی که کنترلش می‌کرد، یک لیوان آب برای خود می‌ریزد و همان جا سر می‌کشد

تنش داغ بود..

افکارش پی آن عروسک ظریف پرسه می‌زد..

 

می‌گذارد کمی زمان بگذرد

نمی‌خواست دخترک بیش از این از او تندی ببیند و وحشت تنها بودن با او را در دل بپروراند

اما…

دلش بدقلقی می‌کرد..

 

می‌رود در جای خودش، در همان نزدیکی دختر دراز می‌کشد

دست زیر سر قفل می‌کند و چشم به طاق می‌دوزد..

 

به چند سال پیش سفر می‌کند

تصاویر جلوی دیدگانش صف می‌شوند و سر و صدا ها جان می‌گیرند..:

 

….. نگار؟ این یارو قرار نیست بره بیرون؟

 

_ عه؟ نازی؟ میخوای آبروی منو ببری؟

یارو چیه؟

اسمش جهان ِ

 

….. هر چی حالا

جهان. هستی. دنیا..!

فقط بگو بره بیرون، به خاطره خودت میگم، وگرنه واسه من سخت نیست جلوش با تاپ و شلوارک بیام

 

_ وای نازی..

 

ناخواسته صدای حرف زدن های آرامشان را شنید

نمی‌دانست در ویلا ماندنش آنقدر عروسک را کلافه می‌کند

کاپشنش را برمی‌دارد و از ویلا بیرون می‌آید

اما…

حرف دخترک مدام در ذهنش برجسته تر می‌شد

 

‌” واسه من سخت نیست جلوش با تاپ و شلوارک بیام”

 

…………………………… 📙

 

 

به حال باز می‌گردد

برمی‌گردد سمت نازنین و دست زیر سر می‌گذارد

دخترک از همان اول با او بنای ناسازگاری داشت

 

شعری در ذهنش پرسه می‌زند

شعری که قریب به شش سال در فراغ همین یار خفته در کنارش زمزمه می‌کرد..

 

 

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

 

شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود

 

 

 

از تو بعید نیست میان دو خنده ات

 

تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

 

 

 

توران به خاک خاطره هایت بیافتد و

 

آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

 

 

 

چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست

 

در آینه، بدون گمان، عاشقت شود

 

 

 

از تو بعید نیست، قیامت کنی و بعد

 

خاکستر جهنمیان عاشقت شود

 

 

 

وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست

 

هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

 

 

 

از من بعید بود ولی عاشقت شدم…

 

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

 

………………………. 📙

 

 

 

دست روی موهای تاب دارش می‌کشد

انگشت بین حلقه هایش می‌برد

حجم سینه اش پر می‌شود از هوا و صدای نفس بلندش مژه های بلند دختر را می‌لرزاند..

 

می‌خواستش..

همه‌ی وجودش را..

حال که او را داشت فقط باید نگاهش می‌کرد؟

 

نمی‌شد..

نمی‌توانست..

زور دلش بد میچربید

توان مقابله یا پس زدنش را نداشت

 

نزدیکتر می‌شود.. باز هم.. و باز…

خیره نیم‌رخ نازنین می‌شود

آب دهانش را فرو می‌دهد و این عمل شاید چندین بار تکرار می‌شود

 

زبان روی لب بالایش می‌کشد

میل زیادی داشت که این زبان را روی صورت عروسکش بچرخاند

همه‌ی تن و فکرش داغ می‌شود

باید دیوانه باشد که از لذت چنین لعبتی بگذرد

این دختر با همه‌ی جذابیت و جاذبه هایش برای او بود..

 

این تصورات باعث می‌شود دلش زبان نفهم تر و تنش بی تاب تر شود

 

لب کنار گوش دختر می‌گذارد

نفس های داغش را روی گوش و گردنش رها می‌کند

 

_ میخوامت.. آرومم کن..

تنت و میخوام نازنین..

 

دختر می‌ترسد اما چشم هم باز نمی‌کند

لرزش و خواهش صدای جهان او را سست می‌کرد

 

از طرفی نمی‌خواست هیچ اتفاق جدی بین‌شان بیفتد

از طرف دیگر جهان بی خیالش نمی‌شد

 

………………………….. 📙

 

 

بی توجه به خواست نازنین، او را در آغوش می‌گیرد..

 

 

لبش را ریز بین دندان هایش می‌فشارد

عجب داستانی داشت با این مردک زبان نفهم؟

 

تا آنجا که می‌دانست واضح گفت که بین‌شان هیچ حس عاطفی نیست بلکه، این ازدواج تمامش اجبار بوده

دیگر چه باید می‌گفت؟

تازه این را هم گفت که نمی‌خواهد هیچ نزدیکی و رابطه ای شکل بگیرد

 

دستش را با حرص در زیر بازوی جهان تکان می‌دهد

می‌خواست خودش را از زیر تن و بدن هیولایی که تنگ در آغوشش گرفته بود خلاص شود

اما..

 

_ آروم بگیر دختر!

 

…. دارم اذیت میشم

میشه بگی من چطور باید بخوابم؟

 

_ بگم که گوش نمیکنی!

 

…. حالا شما بگو

 

مرد قبل از پاسخ لحظه ای سکوت می‌کند

که این نازنین را عصبی تر می‌کند

 

_ من لباس هامو در میارم تو هم لباس هاتو دربیار

من بغلت میکنم و تو هم آروم میشی از..

 

…. میشه لطفا بس کنید؟

باورم نمیشه همچین پیشنهادی میدین

اونم تو ساعت های اول عقدمون!

 

اخم می‌کند جهان

دوست داشت دخترک پابه‌پای توقع و نیاز هایش می‌آمد

 

_ مشکلش چیه؟!

 

…. من اصلا این همه……. انتظار و از شما نداشتم

 

_ این همه چی؟

میخوام با زنم.. با حلالم راحت باشم

اشکال داره؟

حالا پا نمیدی نده، ولی انگ هم نزد

 

دست از دور دختر باز می‌کند و.. رهایش می‌کند

پشت می‌کند و بالشی را بین بازوانش می‌گیرد

 

_ نوبرشو آورده!

 

……………………….. 📙

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 91

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x