” ما که کنتاکیم عزیزم
شما احیاناً تو راهی ندارین؟؟؟! ”
سند میکند و گوشی را روی سایلنت قرار میدهد.
_ جای خاصی مدنظرته؟
….. نه.. هر جا که خودتون میدونید
اتومبیل را در محیطی باز که حکم پارکینگ داشت پارک میکند
همان جای قبلی..
همان باغ رستوران که دفعه قبل…
…. از اینجا خوشت اومده؟
ابرو بالا میاندازد
_ دفعهی قبل که به نیت گرفتن اومدی
…. گرفتن؟
_ اوهوم.. گرفتن پَر و پاچه!
با کنایه به جهان نگاه میکند، خواست حرفی بزند اما.. سکوت میکند
داخل یکی از همان اتاقک های چوبی میشوند
نازنین تکیه به پشتی های ترکمن مینشیند
جهان هم روبهرویش…
_ از آخرین باری که اومدیم خیلی نگذشته
اما از شرایط قبلیمون خیلی دور شدیم
نگاه از جهان میگیرد و به دیوار کوب کوچک چوبی میدهد
….. خیلی هم از شرایط قبل دور نشدیم
حالمون هم مثل همون موقعه ست
شایدم بیشتر!
جهان نگاه خیره اش را همانطور ادامه میدهد
_ این حرفی که زدی یعنی چی؟
شانه بالا میاندازد
….. جواب حرفی بود که زدین
ما مثل قبلیم، با این تفاوت که یه مدت قراره زیر یک سقف باشیم…
…………………….. 📙
نگاه مرد رنگ میبازد..
اخم هایش درهم میروند و چهره اش…
_ مثل قبلیم؟
یه مدت زیر یه سقف؟
حالیت هست چی میگی یا باز آب روغنت قاطی کرد؟
دختر سر میگرداند سمت پنجره و چشم میدوزد به پردهی کوتاه توری شیری رنگش
_ واسه من هی سرت و چپ و راست نکن
حرف بزن ببینم چته؟
هر دو عصبانی به هم خیره میشوند
اما یکی عجیب عصبی تر ..
خسته تر بود و ته دلش خالی…
….. به من اونطوری نگاه نکن
_ به تو هر طور که بخوام نگاه میکنم
با حرص میگوید
نازنین ترسیده بود اما عصبانی هم بود
جهان حق نداشت این رفتار را با او داشته باشد
….. بیجا میکنی
حرص تمام وجود جهان را میگیرد
اصلا نمیتوانست این رفتار های نازنین را تحمل کند و میترسید کنترلش را از دست بدهد
دخترک زیادی گستاخی میکرد
_ اونو که تو میکنی غلط هم روش!
با نگاهش برای نازنین خط و نشان میکشد
_ بار آخر بود که این طوری با من حرف زدی
….. وگرنه چی میشه؟
چی کار میکنی مثلا؟
پوزخندی به دختر با آن نگاه بی پروایش میاندازد
دخترک زبان نفهم خام!
_ مثلنش که بماند
اما کاری میکنم که با دیدنم تو هفتا سوراخ موش بچپی
نازنین عقب میکشد و مطابق خود جهان پوزخند میزند
….. دست خودت نیست
کلا آدم سطح پایینی هستی
_ از این سطح، پایین تر هم میرم!
………………………. 📙
دختر باز هم بی تفاوت شانه ای بالا میاندازد
….. خلایق هر چه لایق!
جهان را گویی در کوره ای داغ انداخته اند که این چنین سرخ شده
دقیقه میگذرد و نگاه پر حرف جهان همچنان روی دختر ثابت مانده بود
دختری که بی توجه به او، خود را سرگرم تماشای فرش کرده بود
زنگ در زده میشود و سفارش را داخل کلبه میآورند
سفره انداخته میشود و غذا چیده..
اما جهان، هنوز خون خونش را میخورد
_ منظورت از یه مدت زیر یه سقف چی بود؟
چنگال را برمیدارد، توجهی به سوال هم نشان نمیدهد
_ جواب؟
صدای تقریبا بلندش شانه های دختر را میپراند
….. من از دادت نمیترسم
پوزخند میزند..
فکر اینکه در سر دختر چه میچرخید روانش را به هم میریخت
_ امروز ازش میگذرم، اما بعد حتما باید راجعبش صحبت بشه
نیشخند دختر را میبیند و.. باز هم خود را کنترل میکند
لیوان آب را از بطری پر میکند و یک نفس سر میکشد
نازنین هم با خونسردی چنگال را در تکه ای از گوشت کباب شده فرو میبرد و به دهان میگذارد
گویی به مقصد رسیده که این همه حس رضایت و آرامش در چهره اش مشهود است
درست عکس جهان…
………………………. 📙
….. من امشب میرم خونه.. خونمون
نگاهش میکند، بی حرف..
نمیخواست امشب را که اولین شب ازدواجشان است با بحث های بیهوده خراب کند هرچند..
تا الان خرابی هم داشت..
وقتی سکوت را از جانب جهان میبیند گوشی را برمیدارد و شمارهی نگین را میگیرد
….. سلام مامان جان، خوبی
_ ……
….. خوبم مامانم، یارا چطوره؟
_ ……
….. آهان.. من نمیدونم چرا دلش واسه من تنگ نمیشه!
یعنی یه ذره هم گریه نکرد؟
حرص خوردنش را دوست نداشت اما.. عجیب خواستنیش میکرد
مخصوصا وقتی که مثل اسفند در آتش بود!
….. نه دیگه چی بگم.. خداروشکر که دورش شلوغه منو یادش نیست بشینه گریه کنه!
چهرهی مرد را که میبیند، خودش را جمع و جور میکند و بعد از چند جملهی کوتاه گوشی را قطع میکند
همین مانده جهان به او بخندد!
چای را همراه قطاب و باقلوا مینوشند.
آنجا بود که جهان متوجه علاقهی نازنین به قطاب شد
خودش را بی میل نشان میداد تا سهم خودش هم برای دختر باشد
….. وای خیلی خوردم
_ نوش جونت!
نگاهی به مرد میکند
انتظار این حرف را بعد از بحث و قهرشان نداشت
….. مرسی. شما نخوردی ولی
_ تو که خوردی انگار من خوردم
نگاه در چشم های پر رمز و راز جهان میکند
نمیخواند نگاه های مرد را، یا.. شاید هم نمیخواست که بخواند…
………………………. 📙