رمان ناجی پارت ۱۰۶2 سال پیشبدون دیدگاه با لحنی آروم و التماسمانند گفتم: -همهچیز رو برام بگو… ولی قبلش باید قول بدی اگه از چیزی خبر داشتی و گفتی، اگه بعدها معلوم شد که…
رمان ناجی پارت ۱۰۵2 سال پیشبدون دیدگاه حال خودم گریه کنم. مرد بودن درد داشت… بغضم رو فرو خوردم و جاش رو به یه اخم غلیظ دادم. مطمئن بودم کسی متوجه تودهای که…
رمان ناجی پارت ۱۰۴2 سال پیشبدون دیدگاه گفت: -صدرا مادر، این دختر رو معرفی نمیکنی؟ والا دوره زمونه عوض شده، قدیما کی جرات داشت بیسروصدا دست هرکی رو بگیره و بیاره تو جمع خانوادگی؟! شروع شد!…
رمان ناجی پارت ۱۰۳2 سال پیشبدون دیدگاه لباست بیارم برات، اونوقت کامل خودتو ببین… لبخندی به صاحب اینجا که از وقتی زیر و بمم رو بیرون کشیده بود و فهمیده بود زن کی…
رمان ناجی پارت ۱۰۲2 سال پیشبدون دیدگاه -بله ببخشید… حواسم هست، شما ادامه بدید. سکوت کردم و اون دوباره شروع به توضیح دادن مطالب مزخرفی از ریاضی شد، که توی عمرم اسمشونم نشنیده بودم! واقعاً…
رمان ناجی پارت ۱۰۰2 سال پیشبدون دیدگاه -خجالت بکش. سرمست از پرت کردن حواسش از مسیر ماجرای امروز، دست دور شونهش حلقه کردم و به سمت اتاق هدایش کردم. گردن کج کردم تا صورتشو ببینم. -وقتی…
رمان ناجی پارت ۹۹2 سال پیشبدون دیدگاه دستش دادم و گفتم: -همین جلو بود، حالت خوبه؟ لباسو از دستم گرفت و فقط سر تکون داد. لبهی تخت نشستم که بیتوجه به نگاه خیرهی من، لباساشو پوشید…
رمان ناجی پارت ۹۸2 سال پیشبدون دیدگاه دنبالمون، منم یه خط نمیدونم کجاش انداختم تا ول کنه… خودشم شک داشت به حرفی که میزد. کلافه موهامو چنگ زدم که با شنیدن صدای آخی که از طرف…
رمان ناجی پارت ۹۷2 سال پیشبدون دیدگاه -من تا از جزئیات خبر نداشته باشم، نمیتونم کاری انجام بدم. عصبیش کردم … صورتش از حرص سرخ شد، دستی به موهای رنگ شدهش کشید…
رمان ناجی پارت962 سال پیشبدون دیدگاه – هرچی که تا الان بوده، فقط از روی علاقه بوده چکاوک… اگه محبت کسی خالص و پاک باشه، نشستنش به دل کسی نیاز به زمان زیادی…
رمان ناجی پارت 952 سال پیشبدون دیدگاه – خب پس منم وقت رو تلف نمیکنم. بهتره از مسئلهای شروع کنم که همه چیش به خودت برمیگرده. گفتی صدرا ازت دوری میکنه، میخوام بدونم…
رمان ناجی پارت 942 سال پیشبدون دیدگاه با اینکه تمام حرفهایش منطقی و درست بود، اما من به نیت مجادله اومده بودم. انتظار بیجایی بود که طرف خواهرم رو ول کنم و حق رو به…
رمان ناجی پارت ۹۳2 سال پیشبدون دیدگاه بلند شد و مشتاق کسری رو بغل کرد. تمام حواس من به صدرا بود که به سوییچ ماشین چنگ زد و سریع قفل در رو باز کرد.…
رمان ناجی پارت ۹۲2 سال پیشبدون دیدگاه اگر به صدرا میگفتم، حرفم رو قبول میکرد یا مسخرهم میکرد؟ گاهی آدما توسط خودشون، تا گردن در باتلاقی فرو میرن که مثل مکندهای قوی، اونارو داخل…
رمان ناجی پارت۹۱2 سال پیشبدون دیدگاه روی موهاشو بوسیدم. – خیلی وقته توی قلبم جا خوش کردی دختر خانم… فکر کردی دوستت دارمهایی که بهت گفتم الکی بوده که اینجوری خشکت زده؟ صورتشو…