رمان ناجی پارت ۱۰۶

4.5
(17)

 

 

 

با لحنی آروم و التماسمانند گفتم:

-همهچیز رو برام بگو… ولی قبلش باید قول بدی اگه از چیزی

خبر داشتی و گفتی، اگه بعدها معلوم شد که من نتیجهی یک

اشتباهم، هیچوقت تنهام نذاری…

دست خودم نبود، شدت روون شدن اشکهام چند برابر شد.

حال روحیم به حدی افتضاح بود که کوچکترین چیز هم اشکم

رو درمیآورد.

توی سکوت نظارهگر بود. ملتمس نگاهش کردم.

بالاخره گفت:

-با این حرفات پیرم کردی دختر… من هم مثل خودت از

چیزی خبر ندارم. یه چند تا عکس نصفونیمه و چندتا کاغذ

پاره شده کل اطلاعات منه… ولی یه چیزی رو تا آخر عمرت به

خاطر بسپار؛ اگه بگن تو بدترین زن برای زندگی با منی، من

میشم اون مردی که بدترین زن دنیارو داره!

 

 

 

بازی کردن با دلم رو خوب بلد بود. عجله داشتم برای درآوردن

ته این ماجرا و حالا که قول داده بود رهام نمیکنه، مصمم شدم

که بعد از بیرون رفتن از اینجا پی قضیه رو تا تهش بگیرم.

دماغم رو بالا کشیدم و چند باری پشت هم پلک زدم تا سوزش

چشمهام بخوابه، که توی یه لحظه، تصویر اون ش ِب کسری

جلوی چشمم اومد…

با چشمهای گشاد شده، هولزده سر جام نشستم.

-وای صدرا بچهم! کسری کجاست الان؟ کنار دستم بود داشت

گریه میکرد.

از شونههام گرفته بود و سعی میکرد نگهم داره.

-پیش مامانمه نگران نباش. بشین سرجات کجا میری؟

-صدرا توروخدا برو بیارش از اونجا. بابات بلایی سرش

نیاره؟ اصلاً شاید ببره جایی گموگورش کنه تا از ما بگیرتش…

پاشو توروخدا…

 

 

 

 

 

-بابای من شاید برای من و تو بیرحم باشه، ولی جونشه و

نوهش… نترس چیزیش نمیشه. مامان زنگ زد گفت از وقتی

اون اتفاق واست افتاده، بداخلاق تر شده. خدارو چه دیدی، شاید

این هم یه مدل اظهار پشیمونی باشه!

خودش هم به حرف محالش خندید.

آصف خا ِن محرابی و پشیمونی؟ اون هم بهخاطر حال یه دختر

دهاتی که در شان خانوادهش نیست؟!

محال بود… در هر حال تنها چیزی که برای من مهم بود،

 

 

کسری بود. احساس میکردم طفل بیگناهم توی چنگال شیر گیر

کرده.

اون نگاه مظلوم و ترسیدهش، وقتی که دعوا شده و منی که جون

نداشتم بغلش کنم و چشمهاش رو بگیرم…

خواهشهام جوابی نداشت… میگفت اینجا بیمارستا ِن و جای

بچه نیست، اما توی کتم نمیرفت. اینجا سگش شرف داشت به

بودن کنار اون مرد بیرحم.

شاید من کسری رو به دنیا نیاورده بودم، اما قلبم مثل یک مادر

براش میتپید و حالا نگران بودم.

چرا درکم نمیکرد؟!

همین هم باعث شد بیتوجه به صدرایی که سعی داشت روی

تخت نگهم داره، گوشهی یقهش رو بگیرم و با جدیت و تهدید

بگم:

-صدرا همین الان میری میاریش پیش خودم! به خدا اگه نری،

خودم پامیشم میرم دنبالش.

چشمهاش رو تو کاسه چرخوند و به ناچار، همینطور که رهام

 

 

میکرد و موبایلش رو از جیبش درمیآورد گفت:

-لجباز… عمهی من بود دیشب سکته کرد. گفتن خفیف بوده و

مشکلی نیست، ولی نه که هر ۵دقیقه به خاطر یه موضوع اینجا

بالانس بزنی!

شمارهای گرفت و حرفش رو با من قطع کرد.

-الو اصلان؟! کجایی؟ … ببین اونارو بسپر دست محسن، برو

عمارت کسری رو بیار اینجا

 

 

نمیدونم اصلان چی گفت که نچی کرد و کلافهتر ادامه داد:

-خودم میدونم اینجا بیمارستانه ولی چکاوک گیر داده، بیارش

یه ده دقیقه ببینتش بلکه آروم بگیره بعد ببرش پیش خودت.

منتظرم … سر راهت از یه جای خوب غذا بگیر، اینجا آشغال

میدن به خورد آدم … فرقی نداره، فقط برای چکاوک سبک

باشه.

گوشی رو قطع کرد و دوباره کنارم نشست. یکی از لپهاش رو

باد و بیحوصله خالی کرد.

-راضی شدی خانوم؟ الان میارتش.

لبخند رضایتبخشی زدم و قدردان نگاهش کردم.

آرنجهاش رو به تخت تکیه داد و به جلو خم شد.

-فقط بذار بریم خونه، حساب این پرروبازیهات رو اونطور

که دلم میخواد میدم! خبر داری که با ِب دل من چیه؟

چشمهاش رنگ شیطنت گرفت. دل دادم به حرفهاش و سرم

 

 

رو به نشونهی منفی تکون دادم و حالت سوالی به چهرهم گرفتم.

-دل من میگه ببرمت خونه، بچسبونمت به دیوار و انقدر

ببوسمت که واسه نفس کشیدن کمرم رو با ناخونات زخم کنی…

چشمهام گرد شد. بیشتر روی من خم شد و آرومتر پچ زد.

-تقاص قلبی که میخواست تورو ازم بگیره رو اینطوری

میگیرم! تنبیه خوبیه نه؟

آب دهنم رو به سختی قورت میدم و خیرهخیره نگاهش میکنم.

لبش رو کج میکنه و با افسوس میگه:

-ولی از اونجایی که قلب سرکار الیه یکی بود یکی نبود شده،

قضیه چنگ و زخم و بوسهی طولانی از بیخ کنسله! با کوتاهش

چطوری عزیزم؟

و قبل از اینکه مهلت جواب بده، لبهاش رو روی لبهام

میذاره و در آنی، چشمهاش بسته میشه.

دستم ناخودآگاه دور گردنش حلقه میشه و با دلتنگی جواب

 

بوسهش رو میدم…

 

 

 

 

هردو پرعشق، فارغ از وضعیت الان، غرق شده بودیم توی هم

اما صدای تقهی کوتاهی به در و پشت بندش “عه “کشیدهی

زنی، باعث شد به خودمون بیایم و من هولزده و صدرا به

من عقب بکشه

ِر

اجبا …

فحشی زیر لب داد و من لب گزیدم از حرفش و به در نگاه

کردم. تا بناگوش سرخ شدم و با خجالت سلام دادم که با سر

جوابم رو داد.

 

 

 

با دیدن نگاه طلبکار و پر اخم صدرا، چشمهاش رو بالا انداخت.

-چیه؟ اینطوری منو نگاه نکن. کف دستم رو بو نکرده بودم که

شما تو حلق همید! تازه در هم زدم…

-دست شما درد نکنه نازنین خانوم. لطف کردی، ولی حداقل

در میزنی وایسا جوابت رو بدن.

پشتچشم نازک کرد و همونطور که تقتق کفشهاش توی اتاق

میپیچید، داخل اومد و در رو بست.

-مامان زنگ زد، انگار با بابا بحثشون شده، اونم نذاشته بیاد

اینجا. گفت من بیام جات… میتونی بری. چیکار کردن با این

دختر؟ خوب شد دیشب نیومدمها وگرنه معلوم نبود چند تا از

ترکشها من و محسن بیچاره رو بگیره…

با دو انگشت پیشونیش رو ماساژ داد.

-نازنین، ممنونم که اومدی ولی نیازی نیست. چکاوک فردا

 

 

 

مرخص میشه و خودم هستم، نیازی به موندت نیست.

کل این خانواده شبیه هم بودن. هر کس حرف، حرف خودش

بود. نازنین بیتوجه جلو اومد و با نوک انگشت، قسمت بازوی

پیراهن صدرا رو گرفت و به سمت در کشید.

-پاشو برو بیرون! هپلی شدی، بیستچهاری هم که تو حلق این

دختری… دلش به هم میزنه بیچاره. برو یه دوش بگیر، لباس

عوض کن سرحال شی حداقل.

-مهربون شدی نازی خانوم! این دختر همونه که توام چپچپ

نگاهش میکردیها.

خواهر و برادر شمشیر رو از رو بسته بودند.

-تو کار ما زنا دخالت نکن… با هم کنار میاییم.

 

 

 

 

“صدرا”

خسته بودم، اما دلیل نمیشد که راضی بشم نازنین و چکاوک

رو تنها بذارم.

نازنین رو بیرون کشیدم و سعی کردم متقاعدش کنم که نیازی به

موندنش نیست.

خواهر دل برادر

ِمن

نازک من، آخر سر بغض کرد که چرا

انقدر بهش بیاعتمادم و با دلخوری قسم خورد که نیتش نیش و

کنایه زدن به چکاوک نیست و میخواد کمکش کنه فقط…

خیالم کمی راحت شد.

 

 

نازنین هر چی که بود، هیچوقت به من دروغ نمیگفت، از

طرفی، تنم انقدر کوفته بود که لهله میزد برای یه دوش آب

گرم. بالاخره رضایت دادم و عزم رفتن کردم.

در همون حین بود که کسری و اصلان هم سر رسیدن و بعد از

تحویل دادن کسری به نازنین، با هم از بیمارستان خارج شدیم.

خودم رو روی کاناپهی خونهی اصلان پرت کردم و با خستگی

آخیشی گفتم. همینطور که موهای خیسم رو با حوله خشک

میکردم، برگههای روی میز رو برداشتم.

به خاطر نزدیکی خونه اصلان به بیمارستان و تاییدیهای که باید

تا آخر امشب روی قرارداد فعلی شرکت میزدم، باعث شد یک

راست به اینجا بیایم و دیگه خونه خودمون نرم.

مشغول خوندن قرارداد بودم که اصلان با دو فنجون قهوه کنارم

نشست.

-بیا این رو بخور سرحال شی فعلاً. یکم هم استراحت کن، بعد

 

 

بخون این رو…

قهوه رو از دستش گرفتم.

-حس نمیکنی داری زیادهروی میکنی؟ گرفتن چند تا

پروژهی سنگین با هم لطمه نمیزنه به کارمون؟! من هم که به

لطف بابا ممنوعالورود شدم. دست تنها میفتی…

اصلان خیلی بیشتر از من بلندپرواز بود.

-برای موفقیت باید ریسک کرد. دلم نمیخواد پروژههای به

این خوبی رو رد کنم و بیفته دست اون بیناموسها. حالا که

شمشیر رو هم از رو بستن… اون شرکت مال تو هم هست، بابا

هم شده سهامدار یکسومش فقط. نمیتونه کاری کنه، دیروز هم

به خاطر شل گرفتن خودمون بود که انقدر پیشروی کرد.

 

 

 

 

 

با حرفش کاملاً موافق بودم.

با این همه بحث و جنجالی که داشتیم، باز هم درنهایت اونی که

سعی میکرد حرمتهارو نگه داره من بودم، اما با اتفاقی که

دیشب افتاد، باید بگم شدیداً متاسفم و دیگه هیچی برام مهم

نیست.

خودم انقدری دارم که نترسم از تهدیدش برای محروم کردن از

ارث و میراث و تنها تهدیدش بچهمه که اونم دیگه خیالی نیست،

چون با اون فایل صوتی که ازش دارم، هیچ کاری نمیتونه

بکنه.

خسته خمیازهای کشیدم. باید کمی اسراحت میکردم و بعد از

بررسی این قرارداد، پیش چکاوک برمیگشتم.

دلم طاقت نمیآورد توی اون بیمارستان تنهاش بذارم.

 

 

***

“چکاوک”

انقدر بیخ گوشم آرومآروم حرف زد تا بالاخره خوابش برد.

کنار خودم روی تختی که زیادی برای من بزرگ بود، براش جا

باز کرده بودم و دستم زیر سرش حکم متکا رو داشت. همین

مجبورم میکرد درازکش باقی بمونم، که جلوی نازنین معذبم

میکرد.

بوسهای روی پیشونیش نشوندم و با دست چندتار موی لختش

رو کنار زدم.

دستی به رد خشک شدهی اشکهاش کشیدم. پسر دلنازکی بود.

وقتی داخل اومد، درنگ نکرد و با گریهای ناگهانی که من و

نازنین رو به تعجب واداشت، پرید بغلم و سفت گردنم رو

چسبید.

بمیرم… بمیرم برای اون صدای بغضآلودش که گفت یه روز

 

مامان مهتابش هم همینطوری شده و دیگه نیومده، ترسیده بود

که نکنه من هم دچار سرنوشت مهتاب بشم و تنهاش بذارم.

ته دلم ذوقی برای احساسی که دوطرفه بود، کردم. اینکه کسری

هم انقدر من رو دوست داشت که باعث میشد جلوی نازنینی که

همچنان با ابروهای بالارفته نگاهمون میکرد، احساس غرور

کنم.

 

 

 

نمیدونم ماجرا چی بود.

حال بدم، ترحم برام خریده بود یا واقعاً افکارش نسبت به من

عوض شده بود، اما هرطور که بود برخلاف انتظارم، نیش و

کنایهای در کار نبود.

-خیلی بهت وابستهس انگار، حتی نگاه نکرد عمهش اینجا

نشسته پدر صلواتی!

با لبخند نگاهمون کرد و این رو گفت.

خوب بود، دوست داشتم حالا که عروس خانواده هستم، نگاه

تکتکشون بهم خوب باشه.

سالها توی یه خانواده پرجمعیت زندگی کردن باعث شده بود

محدود شدن خانوادهمون به سه نفر، گاهی کسلکننده بشه.

لبخندی زدم و چیزی نگفتم. میز آهنی محرک را جلو کشید،

اصلان غذا گرفته بود ولی انگار سهم من فقط آن کاسه سوپ

 

 

بود. همین هم اگه میتونستم بخورم، واقعاً هنر کرده بودم.

-بردار بخور هر کدوم رو دوست داری. مواظب باش اذیت

نشی، فقط غذای سبک باید بخوری. کاش کسری هم نمیخوابید

و یکم میخورد. مامان میگفت از دیشب تا حالا همش بهانهت

رو میگرفته، نه چیزی خورده و نه درست حسابی خوابیده…

آروم سر کسری را روی متکا گذاشتم و بوسه زدم.

عزیز دل من، این همه بیتابی کردنش دلم رو آتیش میزد.

قاشق رو از کاور باز کرد و دستم داد.

-چی بهت میگه؟! چکابک، کچاوک…

-کچابک…

سر تکون داد که شالش روی شونهش افتاد، تیپش همیشه آزادانه

بود.

 

 

-عا همین که گفتی… گیر داده بوده که تا کچابک نیاد،

نمیخوابم. طفلی مامان کلافه شده بود دیگه.

قاشق رو بالا بردم و مزهمزه کردم. فکرم به خاطر کسری

مشغول بود و دلم میخواست صدرا رو برای بیحواسیش

حسابی سرزنش کنم.

چیزی که کسری با خجالت در گوشم گفته بود، این بود که وقتی

اون اتفاق افتاد، خودش رو خیس کرده و همه انقدر مشغول

خودشون بودن که تا ساعتها کسی متوجهش نشده!

 

 

 

 

 

برعکس صدرا، من زیادی روی کسری حساس بودم و هیچوقت

اجازه نمیدادم جلوی چشمش بحثی بینمون شکل بگیره. بچه بود

و روح پاک و لطیفش، تحمل هضم زشتیهای زندگی رو

نداشت.

یک شب افسار هوش و حواس از دستم رفته، ببین چه بلایی سر

طفل بیگناهم اومده بود که خواب به چشمهاش نیومده.

نازنین امشب لطف رو در حقم تموم کرد؛ یک لحظه از من

غافل نمیشد و هر دقیقه، یک چیز به بهانهی تقویت شدن بهم

میداد. انگار که زایمان کرده باشم!

من هم دقیقاً کسی بودم که محبت خواهرشوهرش تازه گل کرده

و نمیتونستم جواب رد به تعارفهاش بزنم و در آخر هم، به

بهانه اینکه پرخوری برای قلب ضرر داره، دست از تقویت

کردن من برداشت.

معنی این رفتارش را نمیفهمیدم. خودش که میگفت به جبران

اون روزهایی که خونهی ما سکونت داشته و من مهموننوازی

کردم، اینجاست ولی همچنان رگ خباثتش وجود داشت و تاکید

میکرد من رو به ستاره ترجیح میده.

 

 

 

همون قضیهی بد و بدتر، ولی همین برای من کافی بود. همین

که در چنین شرایطی به فکر بوده و کنارم مونده، خودش دنیایی

بود و من رو مدیون خودش کرده بود.

چندی از شب نگذشته بود که بالاخره صدرا اومد و نازنین عزم

رفتن کرد. خواست کسری رو هم با خودش ببره که ممانعت

کردم و اجازه ندادم.

میدونم اینجا جای مناسبی برای بچه نیست، اما اتاق خصوصی

بود و کم از اتاق هتل نداشت. از اون گذشته، میدونستم با

شرایطی که از سر گذرونده، وقتی بیدار شه و ببینه کنارم نیست

دوباره بیتابی میکنه.

پس انقدر از این خواهر برادر اصرار شد و از من انکار، که

بالاخره برنده شدم. نهایتش فرداصبح میبردنش، بچه بدخواب

میشد.

 

 

 

 

 

-تو تخت برای یه شوهر عاشق جا نداری؟

آروم خندیدم و به پهلو چرخیدم.

حالم کمکم رو به بهبودی میرفت. دیگر خبری از سرم و مسکن

نبود ولی انژیوکت همچنان روی دستم خودنمایی میکرد.

به جای جواب، پرسیدم.

-رفت؟

جلو اومد.

-آره، محسن اومد دنبالش. نگفتی؟ خوب بغل هم جا باز

کردید؟! من اضافهم فقط؟

 

 

روی صندلی همراه نشست، دسترسیم آسونتر شده بود.

صورتش رو با یه دست گرفتم و نوازش کردم.

-جا واسه پسرم بود فقط. اگه باباش رو راه بدم، خسارت تخت

مردم میفته گردنمون.

ابروهاش بالا پرید و با حالت بامزهای نگاهمون کرد. چشمهاش

هنوز کمی قرمز بود و معلوم بود خواب کامل نداشته.

-خوش به حال پسرت! تکلیف مایی که دلمون آب میشه چیه؟

اعتراض بزنیم؟ خاک تو سرشون این تختها رو یکم بزرگتر

نمیسازن چهارتا آدم جا شه!

جمله آخرش رو انقدر جدی گفت که به خنده افتادم.

-مگه واگن قطاره که چهار نفر جا شن روش؟

قفسهی سینهم به خاطر خنده تیر کشید ولی به روی خودم

نیاوردم. تاوان حرفهای اون شب اون مرد، حالاحالاها همراهم

بودم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دانلود رمان درد_شیرین 3.5 (11)

بدون دیدگاه
    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها و دلتنگی ها. داستان عشق و اسارت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x