رمان ناجی پارت ۱۰۰

4.5
(14)

 

-خجالت بکش.

سرمست از پرت کردن حواسش از مسیر ماجرای امروز، دست

دور شونهش حلقه کردم و به سمت اتاق هدایش کردم.

گردن کج کردم تا صورتشو ببینم.

-وقتی زیبایی خدا رو در معرض دید قرار میدی، انتظار هر

چیزی رو داشته باش!

روی تخت هولش دادم و خودمم کنارش افتادم.

-خب… بخوابیم یا چی؟ اصلاً زیباییهای خدا از صدتا تا

کافئینم بدتره. هرچی خواب و خستگیه دود میکنه میره هوا…

قلتی خورد و پتو رو دور خودش پیچید و غر زد.

-تو همون نبودی که به خاطر خستگی نمیخواستی بغلت

کنم؟! بخواب ببینم… یه بغل ساده خواستم فقط.

دست و پاهامونو به هم گره زدم. نفس آسودهای که همزمان

 

 

 

کشیدیم، لبخند روی لبم آورد.

بوسهی پر مکثی روی لباش نشوندم که بیجواب نذاشتش.

فرشتهی مهربونم… چه خوب که توی این موقعیت زود

میبخشید.

***

-آقاااااااا، ایهاالناس من زنمو میخوام به کی باید بگم؟!

 

 

 

 

-آقای محترم! ساکت نشید زنگ میزنم پلیس. زن شما که دست

ما نیست، با هر کی مشکل دارید مستقیم برید با خودشون

صحبت کنید…

-من این حرفا حالیم نمیشه… آقای خوانندهتون زن من رو

زندونی کرده تو خونهش پسم نمیده. یا همین الان میگید

بیارتش، یا این محله رو آتیش میکشم!

جوری به سمتش دویدم که یک لنگ صندلم به طرفی پرت شد و

مجبور شدم واسه پوشیدنش چند لحظهای مکث کنم… خدا لعنتت

کنه.

دهنش واسهی داد دوم باز شد که بهش رسیدم و دستم رو با

شدت روی دهنش گذاشتم.

-بببند فکت رو تا خوردش نکردم!

وز وزی با دهن بسته کرد و مچم رو گرفت که نگاه عصبی

 

 

 

حوالهش کردم. نگاهی به اطراف انداختم.

نگهبان ساختمون که تا الان سعی در مهار محسن داشت، با

اومدنم عقب کشید.

چند عابر و یکی دوتا از همسایهها سر از پنجره بیرون کشیده

بودند و نگاه میکردند. باید خداروشکر میکردم که پنجرههای

این ساختمونا همه دوجداره بود وگرنه کل محل رو خبردار

میکرد.

زیر نگاه خیرهشون فحشی زیر لب به محسن دادم و با حرص

توی یه حرکت، تا داخل سالن لابی کشیدمش.

دستم رو از روی دهنش پس زد.

-هوی مرتیکه منو کجا میبری؟ برو زنم رو بیار ببرم خونهم.

توی آسانسور هولش دادم و غریدم:

-ببند دهنتو… عربدهکش شدی برا من؟! شک نکن به خاطر

آبروم اگه نبود، همون وسط میگرفتمت زیر دست و پا.

 

 

 

برخلاف داد و بیدادهای چند دقیقه پیشش، آروم بود. انگار اونا

فقط واسطه بودن که به خواستهش نزدیک شه.

 

 

 

-وقتی بهت زنگ میزنم، پیام میدم، با زبون خوش میگم

آقاجو ِن من، زنمو بده ببرم، خری نمیفهمی که! دلم براش تنگ

شده. دلتنگی حالیته تو؟ احساسات داری؟ دوست داری زنت رو

چند هفته ازت بگیرن نذارن حتی ببینیش؟

دیشب وقتی چند بار زنگ زد و پیام داد، سعی کردم دست به

 

 

 

سرش کنم و درنهایت گوشی رو روش خاموش کردم و به

تهدیدای آخر کارش بها ندادم. فکر نمیکردم واقعاً چنین کار

احمقانهای بکنه.

دستی به چشمای خسته از خوابم کشیدم و حرصی گفتم:

-میشه کم وز وز کنی؟ داریم میریم بالا. اگه اومد، ببرش.

بیعرضگی از خودته که بعد چند هفته هیچ غلطی نکردی.

-من هزاربار ازت خواستم بیام دنبالش، نذاشتی.

-فقط بیای بزنیش زیر بغلت ببریش؟ اون گوسفندی که تو

ذهنته فک و فامیل خودتن نه خواهر من… به جای اینکه روزی

یه بار بیای بگی بیام دنبالش یا نه، میشستی یه حرکتی میزدی

که با دست پر پا پیش بذاری، نه اینجوری مارو زا به راه کنی!

خواست حرف بزنه که دستم رو بالا بردم.

-هیچی نگو حوصلتو ندارم. هر حرفی داری بالا بزن، چیزی

که نازنین رو قانع کنه منم قانع میکنه.

 

 

 

وقتی دید واقعاً کفریم، خودش ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.

هر وقت اینجوری بد از خواب بیدار میشدم، کنترل اعصابم

دست خودم نبود. الان ساعت دقیقاً ۷صبحه و من با زنگهای

پیدرپی نگهبان ساختمون به تلفن خونه از خواب بیدار شده بودم

و با یک شلوارک و تیشرت پریده بودم بیرون…

این دیگه ته آبروریزی بود.

 

 

 

آسانسور بالاخره وایساد، پیاده شدیم و زنگ واحد رو زدم. از

محسن خواستم داخل نیاد تا اگه چکاوک در رو باز کرد، بگم

 

 

 

بره توی اتاق…

هیچ به مزاجم خوش نمیاومد هیچ احدی، چشمش به تن و بدن

زن من بخوره!

بلافاصله کمی در که باز شد، خودم داخل شدم و تو همون حالت

نیم در نگهش داشتم.

چکاوک همونطور که چشماشو میمالید پرسید.

-کجا رفتی این وقت صبح؟

بند نازک تاپش که روی بازوش افتاده بود رو درست کردم و

گفتم:

-برو اتاق یه لباس مناسب بپوش مهمون داریم.

چشم خمارش به آنی گرد شد.

-مهمون این وقت صبح؟ کیه؟

 

 

 

-شوهر نازنین، برو دم دره…

هول کرده به سمت اتاق دوید.

-باشه باشه رفتم.

-بیا تو محسن.

وارد نشده، شروع کرد به بلندبلند صدا زدن.

-یاالله… نازنین، نازنین خانومم بیا کجایی؟

تشر زدم:

-هیش صداتو ببر، خوابن.

بروبابایی حوالهم کرد و بیتوجه به کارش ادامه داد:

-بذار بیدار بشن… نازی؟ کجایی؟

یکدفعه در اتاق باز شد و نازنین با موهای پریشون و چهرهای

 

 

خوابآلود از اتاق بیرون اومد.

لبخند بزرگی روی لبای محسن نشست، یا نه، بهتره بگم نیشش

تا بناگوش چاک خورد.

اما از طرفی دیگه، این خواهر طفلک من بود که همون کنار در

خشکش زد و فقط به شوهر خلش که مثل احمقا لبخند تحویلش

میداد نگاه کرد.

محسن صداشو آورد پایین و طوری که فقط من بشنوم گفت:

-خلقت خدارو ببین! فتبارک الله داره. رفته موهاشو زرد قناری

کرده، هروقت از خواب بیدار میشه، شبیه یالوکوپا ِل شیره!

دستی دور لبم کشیدم و خندهمو فرو خوردم.

-جرات داری بلند بگو بشنوه…

 

 

 

 

 

همونطور که به خواهر بُهتزدهم زل زده بود، آروم با نیشخند

گفت:

-به من رحم نمیکنی به خودت رحم کن، بشنوه سه ماه دیگه

اینا تلپه! ولی میدونی…

به اینجای حرفش که رسید، آهی کشید و خیلی خیلی آرومتر،

طوری که شاید دلش نخواد من هم بشنوم با لحنی حسرتدار

زمزمه کرد:

-ولی من دلم برای همین قیافه آشفتهشم تنگ شده…

چیزی نگفتم که پیشقدم شد و خودش رو به نازنین رسوند.

دستاشو تو دستش گرفت که نازنین با لکنت گفت:

 

 

 

-ت… تو… این… اینجا…

نذاشت حرفشو کامل بزنه.

-آره عشقم من اینجام، اومدم با خودم ببرمت خونمون.

بعد به سمت من برگشت و گفت:

-صدرا من زنم رو سالم دادم دستت، الان اینو تحویل دادی

بهم؟

نازنین که انگار تازه به خودش اومده باشه، با خشم دستاشو از

دستش بیرون کشید.

-تو اینا چه غلطی میکنی؟ صدرا تو گفتی بیاد؟ من اینو

میشناسم، مگه دل از اون مادر و خواهر عفریتهش میکنه؟

حتماً تو مجبورش کردی، هان؟ من که گفتم از خونهت میرم،

خودت نذاشتی…

خواستم بهش بتوپم ولی چشمای پر از اشکش نذاشت. میدونستم

خودش بیشتر از هر کسی دلش خونه و زندگیش رو میخواد.

این حرفها همه بهانه بود، پس آروم گفتم:

 

 

-آقا اول صبح اومده به عربدهکشی، بذار حرفاشو بزنه.

نخواستی، میگم با تیپا بندازنش بیرون دورت بگردم.

محسن معترض گفت:

-دست شما درد نکنه آقا صدرا!

شونهای بالا انداختم و چیزی نگفتم، عزیزتر از خواهرم که

نبود.

محسن با یک حرکت اونو توی بغل کشید و سخت فشرد.

-ناز نکن عزیزم. بیا تا برادرت بیرونم نکرده خودمون بریم.

خبر داری چقدر دلتنگتم؟

گفت و با بیقیدی، بوسهای روی لباش زد که نازنین رو جلوی

من خجالتزده کرد .

نازنین به شدت محسن رو پس زد و جیغ کشید.

 

 

 

-گمشو اونور محسن!

 

 

 

 

صورتم رو چرخوندم تا بیشتر از این اذیت نشه و درنهایت به

اتاقمون رفتم. تنهایی براشون لازم بود.

حالا قرار بود تو سر و کلهی هم بزنن یا محسن بتونه دوباره

دلشو به دست بیاره.

ورودم به اتاق همزمان شد با خارج شدن چکاوکی که حالا یه

پیرهن سارافون مانند پوشیده بود و درحالیکه شال روی سرش

رو مرتب میکرد، میخواست بیرون بیاد.

 

 

 

با دیدنم مکث کرد و با من و من گفت:

-میگم… چیزه، صبر میکنم لباس خوب بپوشی باهم بریم. من

خجالت می.کشم، نمیشناسمشون که…

چکاوک شدیداً آدم درونگرا و غیراجتماعی بود.

دلم نمیخواست در آینده این خصلت بهش آسیب وارد کنه و

ازش یه آدم ضعیف بسازه.

دسشو کشیدم و با خودم روی تخت نشوندمش. تعجب کرد.

-چرا نشستی؟ زشته مهمون داریم!

به تاج تخت تکیه دادم و اون رو هم روی پام جابهجا کردم. با

لذت پوست لطیفشو کنکاش کردم و همونطور که تار موی دو

رنگ شدهش رو دور انگشت میپیچیدم گفتم:

-ول کن اونارو… بذار تنها باشن تا مشکلشونو حل کنن.

 

 

 

کمی معذب خودش رو روی پام تکونی داد .

گوشهی لبم به نیشخند بالا رفت و با سرخوشی به دیدن چهرهی

بلاتکلیفتش که نمیدونست چی بگه یا چیکار کنه نگاه کردم.

یکی از خصلتهای عجیب چکاوک همین بود که روحیهی

خجالتی بودنش همیشه همراهش بود. حتی در مقابل منی که

شوهرش بودم هم سرخ و سفید میشد.

 

 

 

 

خمیازه بلندی کشیدم، آخ لعنت بهت محسن.

-اووم… میگم، نمیری سرکار؟

 

 

 

چونهش رو به سینهم تکیه داد و از بالای چشم نگاهم کرد.

-جمعهس سرکار الیه! فرداصبح پاشو بریم دنبال کارای

ثبتنامت.

-ثبتنام؟ ثبتنا ِم چی؟

شال مزاحمش رو از سرش درآوردم و اجازه ندادم بیشتر از این

از لذت عطرشون محروم بمونم.

-کارای ادامه تحصیلت. باید معلم خصوصی بگیرم برات تا

مقطع راهنمایی رو فشرده یاد بگیری و امتحان بدی. درسهای

اضافی حذف میشه، یکم تلاش کنی در عرض چندماه میتونی

یه چیزایی یاد بگیری تا بتونم توی دبیرستان ثبتنامت کنم. دوره

دبیرستان رو هم عادی بری مدرسه بهتره، میخوام واسه کنکور

خوب بلد باشی درسهارو…

سرش یک ضرب بالا اومد و گردنش ترقی صدا داد.

چینی به بینیم دادم و خواستم تشر بزنم که قبل از من بهت زده

 

 

 

لب زد:

-مدرسه؟!!

سر به تایید تکون دادم.

-آره، دوست نداری درس بخونی؟ کلی تحقیق کردم و درجه

یکترین استادهارو برات گرفتم، میتونی توی بهترین دبیرستان

شهر هر رشتهای که دوست داشتی رو بخونی.

منتطر به حالت چهرهش خیره موندم.

فکر میکردم خوشحال بشه، تصورم از واکنشش دقیقاً مثل فیلم

یا مصاحبههایی بود که نشون دختر یا پسرهای روستایی که

محروم بودن از ادامهی تحصیل و براشون خوندن درس

بزرگترین آرزو بود، اما انگار اشتباه میکردم.

چین عمیقی روی پیشونش افتاد و از روی پام بلند شد.

-چکاوک…

یک کلام گفت:

 

 

 

-من نمیرم مدرسه!

 

 

 

بلند شدم و روبهروش ایستادم.

-یعنی چی این حرفا؟

پاشو روی زمین کوبوند و حرصی گفت:

-یعنی من نمیرم مدرسه آقاصدرا! من دلم نمیخواد درس

بخونم.

 

 

 

“آقا صدرا”ی پر خشمش، یعنی قهره. بهتر از خودش

میشناختمش ولی کوتاه نیومدم و اخمهام به طرز وحشتناکی

توی هم رفت.

-دل بخواهی نیست چکاوک خانم. همه باید درس بخونن.

“چکاوک خانم “رو، مثل خودش با طعنه گفتم که موهاشو به

چنگ گرفت و جیغ خفهای کشید.

چنین بحثی اصلاً نباید به دعوا ختم میشد.

-هیششش، صدات بره بیرون من میدونم و تو! من کلی وقت

و هزینه کردم تا تو درس بخونی، چرا دعوا به پا میکنی؟

دسمت به کمر قری به سر و گردن داد و پشتچشم نازک کرد.

ناخواسته حواسم معطوف دلبریش شد اما اون با مسخرگی گفت:

-زحمت کشیدی واقعاً! خودت بریدی و دوختی، حالا هم

میخوای تنم کنی؟ اصلاً… اصلاً…

انقدر تند حرف میزد که یک لحظه نفس کم آورد. سینهش به

 

 

 

شدت بالا و پایین میشد، انگار که دقایق طولانی دویده باشه.

-آرومتر حرف بزن، دنبالت که نکردن…

چشمغرهای رفت و بیتوجه ادامه داد:

– ً اصلا… بذار همه بشنون چقدر زورگویی، من دلم نمیخواد

درس بخونم. حق نداری بهم زور بگی.

حاضر نبودم به هیچوجه کوتاه بیام، براش رویاها داشتم. دلم

نمیخواست ۵سال دیگه، ۱۰سال دیگه، یه دختر منزوی و

گوشهگیر کنار خودم ببینم. نگران بودم از روزی که نباشم و

هیچ و پوچ توی این دنیا گیر بیوفته. عمر و زندگی که دست من

نبود، بود؟!

 

 

 

 

 

انگشتهای ظریف و کشیدهشو بین دستم به بازی گرفتم و

بوسهای روشون زدم. پرت کردن حواسش بهترین راهکار الانم

بود.

اعتراف میکنم وقتی با گفتن تصمیمم، برق خوشحالی رو توی

چشماش ندیدم، بدجور توی پرم خورد.

-زور نمیگم عزیزم، تو باید درس بخونی سواد داشته باشی

برای آیندهت…

با غیظ میون حرفم پرید.

-هی سواد سواد برای من نکن. من خودم سواد دارم.

نیشخند زدم و با بدجنسی گفتم :

-نکنه منظورت اون چهار تا کلمه خرچنگ قورباغه نوشتنه؟

اونارو اگه بذارم جلو آفتاب با هم مسابقه دو میدن!

 

 

 

بغض کرد و چونهش چین خورد.

-مسخرهم نکن…

دلش مثل شیشه و بلور بود، همونقدر نازک و شکننده.

سعی کردم از در ملامت وارد شم تا کوتاه بیاد.

دستمو دور تنش حلقه کردم و به خودم فشردمش. سرش دقیقاً

توی قفسهی سینهم پنهون شده و نفساش حتی از روی تیشرت هم

تنم رو میسوزوند.

-مسخرهت نمیکنم دورت بگردم. تو خونه بیکار نشستی که

چی؟ توی سن شکوفایی و درخشش هستی، میخوای چهار روز

دیگه حسرتشونو بخوری؟ باید درس بخونی برای آیندهت تلاش

کنی، نمیخوام عمرتو الکی هدر بدی…

سرشو بلند کرد و همونطور با بغض نگاهم کرد.

سر خم کردم و نوک بینیشو گاز گرفتم که “آخی “گفت:

 

 

 

-اینجوری مظلوم نگام نکن دلم نمیسوزه. فقط یکی دوماه

فشرده کار کنی، یه پیشزمینه از درسهای مهم داشته باشی،

بلافاصله میفرستمت مقطع بالاتر. اونوقت دوست داشتی خانم

دکتر شو یا اصلاً برو هنر بخون… هر طور خودت دوست

داری.

شده بودم پدری که سعی داره دختر کوچولوش رو که تازه

میخواد بره کلاس اول راضی کنه تا به مدرسه بره.

سرشو بالا انداخت و با صدای لرزونی که براش مردم، گفت:

-نمیخوام…

 

 

 

 

دخترهی لجباز…

کمرش رو نواز کردم و مهری که ازش تو دلم ریشهی سفت و

سختی زده بود رو با نهایت احساس خرجش کردم.

-نمیگی اینجوری بغض میکنی من میمیرم؟ یه دلیل جز

دوست نداشتن برام بیار…

دماغش رو بالا کشید و دو قطره اشکی که سرازیر شده بودن

رو پاک کرد.

واقعاً برای مدرسه رفتن گریه میکرد؟ باورم نمیشد.

-شوهر دارم…

چشمام برای لحظهای گرد و بعد از شدت خنده باریک شدن.

 

 

 

روی پنجهی پا بلند شد تا قدش بهم برسه، دستاشو دور گلوم حلقه

کرد و محکم فشار داد که به سرفه افتادم.

انقدر عقبعقب رفتم تا گلومو ول کنه، روی تخت افتادم و

متقابلاً اون هم روی تن افتاد.

دستاشو به زور از گردنم جدا کردم و با صورتی که مطمئناً به

شدت قرمز شده بود و صدایی که از سرفهی زیاد خشدار، گفتم:

-میخوای بکشیم دختر؟ بیوه بشی که بهونهی “شوهرم

دارمم “دیگه نمیتونی بیاری.

-من از شوهرم شانس نیاوردم به خدا. هر کی از راه میرسه

باید برام قدرتنمایی کنه…

-داشتیم چکاوک خانم؟ خرج و مخارجش با منه، زحمت معلم

پیدا کردن و دنگ و فنگشم با خودم، نازت هم که میکشم… ای

کاش همهی زورگوهای دنیا مثل من باشن! و اما جواب بهانه

الکیت… اینارو کسی میگه که شوهر گند اخلاق و غرغرو تو

خونه داشته باشه، نه تویی که شوهر داری، آقا، جنتلمن،

 

 

 

مهربون، عاشق…

پشت دستشو کامل روی صورتش کشید و تمام آثار اشک رو

پاک کرد.

-هندونهها زیر بغلت سنگینی نکنه جناب خواننده! یکم بیشتر

از خودت تعریف کن.

 

 

 

-خیالت راحت ز ِن جناب خواننده، حواسم هست… توام بهانهی

الکی نیار. مثل یک دختر خوب برو خودتو آماده کن که به

 

 

 

زودی کلاسات شروع میشه.

کلافگیش مشهود بود، اما قرار نبود همهچیز باب میلش باشه.

چکاوک به واسطهی همیشه تنها بودنش از اجتماع فراری بود و

حالا قصد داشتم اون رو کمکم هل بدم توی فضایی که حق هر

آدمیه…

حتی بارها مریم و بقیه دخترا به من گفته بودن که بیایم دنبال

چکاوک و باهاش بریم بیرون، یه جوری دست به سرشون کردم

چون قبول نمیکرد جایی بره، و حتی من هم نمیتونستم قانعش

کنم که از لاک خودش دربیاد.

-صدرا توروخدا این قضیه رو فراموش کن، من باید به

کارهای خونه برسم، غذا درست کنم، اصلا شاید… شاید…

یه لحظه نوک زبونم اومد که بگم خودت خسته نشدی از اینکه

انقدر تنهایی و هیچ دوستی نداری؟ غذا درست کردن و کار

خونه هم شد کار و زندگی؟

اما لحظه آخر خوردمش و دلم نیومد با حرفم آزارش بدم. خودش

بیشتر از همه آسیب دیده بود تو این قضیه.

 

 

خیلی وقتا آدم یه حرفایی رو دلش سنگینی میکنه که نیاز داره با

یه دوست درمیونش بذاره تا همسرش. چیزی که چکاوک رو به

خاطر حرفای تلنبار شده تا پای افسردگی کشوند و من با بردنش

پیش ویدا، تونستم این خلاء رو پر کنم.

با ابروهای بالارفته به صورتش که توی لحظه کمی گل انداخته

بود نگاه کردم، دستای یخ زدهشو تو دستم گرفتم و گفتم:

-شاید چی عزیزم؟ بهانههاتو ردیف کن تا منم برات مهر باطل

بزنم روشون…

 

 

 

چشماشو بست و خیلی آروم نالید.

-شاید اصلاً خواستیم بچهدار بشیم. من چطور هم بچه بیارم هم

درس بخونم؟!

ابروهام کم مونده بود از پس کلهم بیرون بزنه، تنها چیزی که

اصلاً بهش فکر نمیکردم همین مسئله بود. چکاوک خودش سنی

نداشت، بچه میخواستیم چیکار؟

دستی دور لبم کشیدم و لبخندم رو فرو خوردم.

پس دلیل لپای قرمز شدهش هم همین بود!

-من اگه ضمانت کتبی و شفاهی بدم که حالا حالاها بچهدار

نمیشیم، راضی میشی؟ کارای خونه رو هم که طیبه انجام

میده. فقط چند روزه نیست. به خاطر یه مشت فکر و بهانه

الکی میخوای…

-محسنننننن… بذارم زمین بیشعور… وای افتادم..

با صدای جیغ بلندی، حرفم نصفه بریده شد.

 

 

چند لحظه با چشمای گرد همو نگاه کردیم و درنهایت چکاوک با

چنگ زدن شالش از روی زمین و “چی شد؟ “گفتن بلندش من

رو هم به خودم آورد و همزمان به سمت در دویدیم.

نگران نگاهمو توی حال چرخوندم اما

با دیدن وضعیتشون و فهمیدن دلیل جیغهای نازنین، وسط حال

وایسادیم.

محسن نازنین رو روی کولش انداخته بود و بیتوجه به تقلاهاش

به سمت در میبرد.

نفسم رو حرصی بیرون دادم و متاسف سری اول برای اونا و

بعد چکاوکی که انگار بحث خودمونو فراموش کرده بود و با

خنده نگاهشون میکرد تکون دادم.

دیوونهها… فکر کردم واقعاً کارشون به بزن بزن رسیده که

اینطور خونه رو روی سرشون گذاشتن.

 

 

 

 

 

نازنین با مشت روی کمرش میکوبید و داد و هوار میکرد.

خواهر جیعجیغوی من، همچنان عادت دوران مجردیش رو

داشت.

-محسن خدا لعنتت کنه ولم کن… من هیچ درکی نمیام!

اون با شدت زیاد حرص میخورد و محسن با خنده کفشاشو

 

 

 

میپوشید.

-جیغجیغ الکی نکن نازی خانم. جای زن بغل شوهرشه، نه

خونهی برادرش. بعداً میام وسیلههاشو میبرم، خداحافظ.

و تقی در رو به هم کوبید که خونه دوباره توی آرامش غرق

شد.

نفس آسودهای کشیدم که صدایی از اون طرف خونه اومد.

-این َملتیکه بی َشلَف عمه منو کجا بلُد؟!

به سمت صدرا چرخیدیم. مشخص بود، این حرفها فقط از

زبون پسر بیادب من درمیاومد!

اخطارگونه صداش زدم.

-کسری، مودب باش…

همونطور که چشماشو میمالید گفت:

 

 

-آلامش ندالم که از دستتون، خیال دالی مودب هم باشم؟ الان

اون ملده عمه نازی لو با خودش بُلد… مثل گونی سیب زمینی

فقط نگاه َکلدی.

خب قطعاً اگه میدونستم نازنین دوست نداره بره، امکان نداشت

بذارم ببرتش. ولی خب اخلاق خواهرم دستم بود. اگه دلش رضا

به رفتن نبود، دنیارو به هم میریخت و نمیرفت.

-اون مرد شوهرشه بچه پررو، آدم با پدرش اینطور حرف

نمیزنه.

-یعنی هرکی شو َهل باشه می بَله؟

ِب

تونه زنشو با خودش

-خب… بستگی داره… آره تقریباً!

 

 

غنچه کرد و با حالت متفکری گفت:

-پس یعنی منم شوهل بشم، میتونم مهدیس لو بیالم بغل خودم؟

متحیر با دهن باز نگاهش کردم که رو به چکاوکی که با لبخند

زیر لب قربونصدقش میرفت، برگشت و گفت:

-کچابک به نظلت تخت مهدیس هم توی اتاقم جا میشه؟

پشت سرشو خاروند و گیج گفت:

-نه نمیشه که… همه زن و شوهلا یدونه تخت دالن! صدلا کی

بلیم تخت گنده بخلیم؟

دستی به چشمام کشیدم و هوفی کردم. یادم باشه این بچه رو یه

دکتر ببرم، کمکم دارم حس میکنم بیشفعاله.

-شما فعلاً وقت زن گرفتنت نیست.

 

 

 

.

لب برچید و با اخم گفت:

-ولی من زن میخوام!

چکاوک پقی زیر خنده زد و قربونصدقهگویان به سمتش رفت.

-دورت بگردم من قندعسل… تو بزرگ شو، خودم میرم

برات زن میگیرم. بیا بغلم، بریم دست و صورتت رو بشورم.

دستش رو جای بوسهی آبدار چکاوک کشید، غر زد.

-نمیخوام، کچابک تو بیا بلیم تخت بزلگ بخلم شوهل شم. این

شوهلت اصلاً به دلد نمیخوله…

سری به نشونهی تاسف تکون دادم و به اتاق برگشتم. من تو

بزرگ کردن این یدونه گودزیلا مونده بودم، اونوقت چکاوک

حرف از بچهدار شدن میزد. مگه عقلم رو از دست داده باشم

که چنین روزی برسه.

لباسامو عوض کردم و با فکر اینکه امروز حتماً یه سر پیش

 

 

 

اصلان برم شاید اون دختره بخواد روز تعطیل خونوادهش رو

ببینه، به آشپزخونه رفتم.

جفتشون پشت میز نشسته بودند و چکاوک با حوصله برای

کسری لقمه میگرفت.

مسخره بود که گاهی به کسری حسودیم میشد؟

 

 

 

 

در هر شرایطی توجه چکاوک معطوفش بود. شاید چکاوک

بهترین دوست بود برای کسری، نمیدونم شاید هم میتونست یه

مادر خوب براش باشه.

 

 

 

همین که کسری مغرور برخلاف بقیه آدمای غربیه خیلی زود با

چکاوک اُخت شد، جای امیدواری داشت.

بزرگترین دلیلی که دلم بچهی دیگهای نمیخواست، همین

اخلاق و رفتارهای کسری بود.

توجهی که الان به کسری دارم و محبت زیادی که چکاوک بهش

داره رو تا چندماه قبل یه ذرهش رو هم نداشت.

مهتاب خدابیامرز که اکثر اوقات از درد و ضعف، توانایی هیچ

کاری رو نداشت و اجازه نمیدادم کسری زیاد پیشش باشه که

هم اون اذیت بشه و هم مریضی مادرش توی روحیه کسری

تاثیر بذاره.

کسری بیشتر پیش اصلان و مادرم بود. از یه بچهی سهساله چه

انتظاری میشه داشت؟

محبت پدر و مادر مهمترین چیز توی اون سنه و ما خواسته یا

ناخواسته، اون رو ازش دریغ کرده بودیم.

و من حالا این رو میفهمیدم…

 

 

 

پس این رفتارها و طرز گفتار کسری، نتیجهی کارهای خودم

بود، که بچه رو تو شرایطی قرار دادم که مجبور شه از همهچی

سر دربیاره و به اصطلاح زودتر بزرگ بشه…

***

“چکاوک”

معذب پاهامو کنار هم جفت کردم و نوک خودکار رو زیر

دندون کشیدم. یعنی اگه صدرا میومد و این آدم رو میدید،

عصبانی نمیشد؟

اه اصلاً لعنت به شانس من که پریا و کسری خونه نبودن و طیبه

هم برای خرید همین ده دقیقه پیش بیرون رفت و اصلاً به من

مهلت گفتن چیزی هم نداد!

 

 

 

 

 

-خانم محرابی! حواستون با منه؟

با صدای تقریباً بلندی که به گوشم خورد، هول زده از فکر

بیرون پریدم.

-هان… نه یعنی بله؟!

مرد دستی دور لبش کشید، خندهش گرفته بود.

-میگم حواستون رو بدید به درستون لطفاً…

چشمامو چپ کردم و سر تکون دادم.

واقعاً چرا خانم معینی خودش نیومده بود؟ روز اول مگه من به

صدرا نگفته بودم دلم نمیخواد معلمهام مرد باشن؟

دستی به شالم کشیدم و گفتم:

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x