رمان ناجی پارت ۱۰۵

4.6
(15)

 

 

 

 

حال خودم گریه کنم.

مرد بودن درد داشت…

بغضم رو فرو خوردم و جاش رو به یه اخم غلیظ دادم. مطمئن

بودم کسی متوجه تودهای که توی گلوم گیر کرده بود، نمیشد.

به اجبار دایی و اخطار پرسنل بیمارستان، همه عازم رفتن شدن

و من کلافهتر از هر وقتی توی سالن خلوت شده راه میرفتم و

صدای قیژه کردن کفشهای چرمم روی سرامیکهای

برقافتاده، مغزم رو داشت میخورد.

با دکترش حرف زدم؛ گفت تا وقتی که به هوش نیاد باید توی

icuبمونه و با اینکه تشخیصش سکته به خاطر استرس زیاد

بوده و از نوع خفیفش، ولی چون سنش کمه، هرچه زودتر به

هوش بیاد بهتره.

حالا دیگه خیلی خوب بهم ثابت شده بود نه پول و نه آشنابازی،

کاری برام نمی تونه انجام بده… تنها امیدم به خدا بود و بس.

 

 

 

سرم رو از پشت به دیوار سرد تکیه دادم و چشمهام رو روی هم

گذاشتم.

چقدر تنها شده بودم…

با اینکه همه اصرار به موندن داشتن و خودم نخواستم بمونن،

ولی باز هم احساس یه آدم بیکسوکار رو داشتم.

با دیدن پرستاری که بیرون اومد، از جام بلند شدم و برای

هزارمینبار گفتم:

-خانم میشه من برم داخل؟ فقط چند دقیقه، خواهش میکنم…

 

 

پرستاری که امشب شیفتش بود، با کلافگی سرجاش ایستاد.

-آقای محرابی به خدا تو این ۴ساعتی که همسرتون اینجا

بستری شدن، بار چهلمه دارید میپرسید.

اخم کردم و بداخلاق گفتم:

-خب که چی؟ ده دقیقه بذارید برم داخل دیگه!

چشمهای زن از صدای بلندم گرد شد.

-هیش… اینجا بیمارستانهها! الان باز میان میندازنتون

بیرون. من نمیدونم چرا نمیفهمید! بخش اورژانش که نیست

همین جوری برید ملاقات زنتون، تو icuبدن بیمار به هر

چیزی واکنش نشون میده، به خاطر سلامتی خانومتون نباید

برید. از پشت شیشه نگاه کنید تا به هوش بیان.

و بیتوجه به صورت پر غیض من بیرون رفت.

فحشی زیر لب دادم. تو اینجور مواقع، دلتنگی صدبرابر میشد

و حالا که میدونستم حالش بده، دلتنگیم صدبرابر شده بود. تا

کی باید بدن نحیفش از پشت این شیشه ضخیم، بین اون همه

 

دستگاه جورواجور میدیدم؟

“چکاوک”

احساس سنگینی روی قفسه سینهم وادارم میکرد پلکهای به هم

چسبیدهم رو از هم باز کنم.

دلم میخواست اون وزنهای که قفسهی سینهم رو داشت سوراخ

میکرد رو بردارم اما انقدر تنم سست بود که نتونستم دستهای

لمس شدهم رو تکون بدم.

 

 

 

 

 

بالاخره پلکهای به هم چسبیدم رو از هم فاصله دادم. نور بالای

سرم چشمهام رو زد و برای فرار ازش، روی هم فشردمشون…

نفسی که به زور میکشیدم و درد قفسهی سینهم، بدتر گیج و

منگم میکرد.

پلکهام رو نیمهباز نگه داشتم. چقدر خستهی خواب بودم؛ انگار

که ساعتهای طولانی بدون آب دویده باشم و حالا دهنم

خش ِکخشک بود و نفسم بالا نمیاومد.

ذهنم تهی بود از هر فکر و خیالی…

نمیدونستم چه بلایی سرم اومده. این اتاق، این سیمهای وصل

شده به بدنم و بوقبوق دستگاه کنار سرم.

سرم رو با درموندگی، کمی تکون دادم که ناگهان به خاطر

بالاتنهی برهنهم که فقط با یک لحاف نازک پوشیده شده بود،

لرز خفیفی کردم.

چشمهام رو بیحال بستم و کمکم داشتم به خواب میرفتم که

حضور آدمهایی رو بالای سرم حس کردم.

 

سیمهای روی تنم کنده شد، جابهجا شدم و از قرار معلوم به اتاق

دیگه دوباره و وصل شدن

ِر

ای برده شدم و باز هم تکرا

چیزهایی به تنم.

***

“صدرا”

دستی به صورت خسته و چشمهای سرخ شدهم کشیدم و رو به

دکتری که پشت میزش بیتوجه به من مشغول ور رفتن با

کاغذهای زیر دستش بود، گفتم:

-حالش چطوره؟

بالاخره رضایت داد و کاغذ داخل دستش رو روی میز رها

کرد. به صندلیش تکیه داد.

-تقریباً میشه گفت خوب. البته فعلاً، هیچچیز رو نمیشه

پیشبینی کرد. امکان داره یکی دو روز دیگه صحیح و سالم

توی خونتون باشید، امکانم داره همین الان یه سکته دیگه بزنه،

 

 

همینقدر غیرقابل پیشپینی!

 

 

 

با ابروهای گره خورده، به صورت َجوون و چشمهای مشک ِی

خنثیش نگاه کردم.

-همیشه انقدر ناامیدانه با همراه مریض صحبت میکنید؟

-من مسئول دلداری دادن دیگران نیستم. وظیفهم نجات دادن

جون آدما و گفتن حقیقته… از اینا بگذریم، میرسیم به شرایط

خانمتون.

همیشه دوچیز شرایط رو تغییر میده، سن کم و سن زیاد. همسر

 

 

شما هم تو یکی از این دوتا شرایطه. این اتفاق در صورتی افتاده

که ایشون بیماری زمینهای نداشتن و عامل حال الانشون،

استرش و فشار عصبی خیلی زیاده. نیاز به گفتن من نیست

دیگه، تنها کاری که از دستتون برمیاد، اینه که از استرس دور

نگهش دارید. خوشبختانه ساعت زمان بیهوشیش زیاد نبوده و

حالا که به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شده، اگه مشکلی پیش

نیاد ۱۲ساعت دیگه به بخش منتقل میشن. اونجا هم بسته به

شرایطشون، ۲۴تا ۴۸ساعت تحتنظر باشن کفایت میکنه.

کارتی از کشوی میزش بیرون آورد و دستم داد.

-این آدرس و شماره مطب منه… هر ۳ماه یکبار باید چکاب

کامل بشه. خواستید میتونید بیاریدش مطب، در غیر این

صورت هرجور راحتید.

کارت رو گرفتم و بدون نگاه کردن توی جیبم گذاشتمش.

-میتونم ببینمش؟

-بله، البته همچنان از پشت شیشه تا وقتی که به بخش منتقل

بشن. بعد از معاینه، داروهایی که مینویسم حتماً منظم مصرف

 

بشن. یه چیز دیگه که تاکید زیادی روش ندارم ولی وقتی انقدر

بیتاب سلامتی همسرتون هستید، توصیه میکنم یه چند ماهی

اقدام برای بچهدار شدن نکنید و اگر خواستید بچهدار بشید، حتماً

زیر نظر متخصص باشه، چون دوران بارداری و از همه

مهمتر زمان زایمان، شرایط سختی رو برای قلبشون ایجاد

میکنه، اما از اونجا که سکته خفیف بوده، زیاد با این موضوع

کار ندارم…

 

 

 

 

سری به نشونهی تایید تکون دادم. خودم هم چندان علاقهای به

بچهدار شدن نداشتم، پس این قضیه اصلاً مهم نبود که بخوام

فکرم رو درگیرش کنم.

 

 

تکیهشو از صندلی گرفت، به جلو خم شد و ادامه داد:

-وقتی دوباره بیدار شدن، امکان داره حالت تهوع، سرگیجه و

نفستنگی و سنگینی قفسه سینه بهشون دست بده، پس برای

شرایط ایشون عادیه و جای هیچ نگرانی نیست. لازم نیست

برای هر واکنشی خودتون رو به زحمت بندازید. پرستارها هم

میتونن کمکتون کنن.

گوشهی چشمش چینخورده بود. بار دومی بود که به خاطر

تغییر حالت چکاوک پیشش اومده بودم، تیکهش به این مسئله

بود.

از جام بلند شدم و با یک تشکر خشک و خالی از اتاق بیرون

زدم.

کرواتی که هنوز از مهمونی سر شب دور گردنم بود و حالا

به طور آشفتهای نیمهباز شده بود رو کامل کندم و توی جیب کتم

گذاشتم .

نزدیکهای صبح بود و چشمهام از بیخوابی به سوزش افتاده

 

 

بود. با اینکه حضورم اینجا بیفایده بود و کاری از پیش

نمیبرد، ولی دلم آروم و قرار نداشت و نمیخواستم بیشتر از

این ازش فاصله بگیرم.

۱۲ساعت…

۱۲ساع ِت مرگبار و پر از نگرانی.

چندبار آرزو کردم که ای کاش خودم جای چکاوک بودم و

حداقل الان اون صحیح و سالم بود.

همون درصد خفیف احتمال سکتهی مجدد، روی روانم رفته بود

و داشت طاقتم رو طاق میکرد.

من فقط وقتی آروم میگرفتم که چکاوک رو توی اتاق خودمون

و بین بازوهام داشته باشم.

چیزی که توی این ساعتهای اخیر تا دم از دست دادنش رفتم و

شاید اگه سرنوشت چیز دیگهای رو برام رقم میزد، میشد

چیزی که باید برای همیشه حسرتش رو بکشم…

 

 

 

 

 

بوی مواد ضدعفونیکننده و الکل، معدهی خالیم رو به تلاطم

مینداخت و به ناچار برای دوری از این حس بد از ساختمون

خارج شدم و روی اولین نیمکت نشستم.

ای کاش زمان به عقب برمیگشت و هیچوقت پام رو توی این

مهمونی نمیذاشتم. قرار بود آرامشش باشم و حالا شده بودم دلیل

عذابش…

چه بلایی سر زندگیم آوردن که وقتی به خودم اومدم سر از اینجا

دراوردم؟!

 

 

پاکت سیگاری از بوفهی بیمارستان گرفتم و سرجام برگشتم.

پوک اول رو زدم و بازدم رو با مرور خاطراتم بیرون دادم.

-“سیگار واسه سلامتیتون ضرر داره. زن مشحسن میگفت

جوونیهاش خیلی خوشگل بوده، ولی الان اصلاً خوشگل نیست.

سبیلاش زرد شده و دور لبش هم سیاه…

-آها میخوام بدونم شخص شاخص شما، با لب و دهن من

سروکاری داری که نگران زشت شدنش هستی؟!”

از یاداوری اون شب، لبخند ناخودآگاهی روی لبم نشست. چقدر

تاکید داشت که اگه سیگار بکشم لبهام سیاه میشه و دوست

نداره.

حالا چرا زودتر بیدار نمیشد تا من مواخذهش کنم که چرا انقدر

بیطاقت شده بود و لبهاش نه به وسیلهی بوسهی من، بلکه به

نیت جدایی و ترک کردنم کبود شده بودند و قلبی که مال من

بود، برای زمان هرچند کوتاهی از تپش افتاده بود؟!

 

 

سیگار نیمهسوخته رو با حرص لگد کردم. نیکوتین این

بیصاحاب به جای آروم کردنم، بدتر عصبیم میکرد و ترجیح

میدادم الان بغلش بودم و عطر موهاش رو نفس میکشیدم.

لعنت به زبون این آدما که از زبون مار هم کشندهتره.

 

 

 

“چکاوک”

حس

ِر

باز هم تکرا های مزخرف…

با احساس بالا اومدن معدهم، چشم باز کردم و صدرایی که انگار

دستم توی دستش بود، هولزده دستامون رو جدا کرد و سطلی

رو زیر دهنم گرفت…

چشمهام از ضعف شدید سیاهی میرفت و به خاطر ُعق

زدنهای زیاد، برای ثانیهای نفسم رفت. صدرا با یک دست

کمرم و قفسهی سینهم رو مالش میداد.

صدای نگرانش بیخ گوشم باعث شد دلم بخواد زودتر این حالت

تهوع لعنتی خلاص بشم و بتونم بگم خوبم، درصورتیکه نبودم.

م ش

ِچ

ده بود؟!

-چیزی نیست. سعی کن نفس بکشی… آروم، آروم…

تمام چیزی که بالا میآوردم آب بود. با حس اینکه همون هم

دیگه توی معدهم نیست، سطل رو پس زدم و سعی کردم نفس

بکشم.

دور دهنم رو با دستمال مرطوب پاک کرد.

شده بودم بچهی دوساله و ناتوان از هر حرکتی و صدرا پدری

 

 

که وظیفهش رسیدگی به من بود.

حالم رقتانگیز بود و بیتوجه و بیحال خواستم از حالت نشسته

دربیام که اجازه نداد.

-لباسات کثیف شد، بذار عوض کنم…

مهلت نداد و از زیر تخت بستهی دیگهای از لباسهای

صورتیرنگ که توی تنم زار میزد رو بیرون آورد.

لباس تمیز رو تنم کرد و اجازه داد دراز بکشم.

فشار خفیف اون وزنه هنوز روی سینهم سنگینی میکرد اما با

این حال کمتر شده بود.

-حالت خوبه؟

دستهاش رو شسته بود و مشغول خشک کردنشون بود.

نگاه خیرهم به ناگهان به بغض تبدیل شد و او با عجله به سمتم پا

تند کرد. انگار مغزم تازه داشت اتفاقات اخیر رو پردازش

میکرد.

 

من… اون مهمونی… آدمهای اونجا و کسی که فریاد زد من یه

حرومزادهم…

 

 

 

سیبک گلوم از در ِد روح و روانم، بالا و پایین میشد و فقط

تونستم با عجز زمزمه کنم.

-صدرا…

دستم رو بین دستاش گرفت و بوسه زد.

 

 

-جان دل صدرا، زندگی صدرا… درد داری؟ میخوای بگم

دکتر بیاد؟

سرم رو به نشونهی منفی تکون دادم اما در حقیقت درد داشتم،

اون هم خیلی زیاد… فکر و خیالی که از سرم میگذشت، اون

حرفهایی که جلوی اون همه آدم زده شد و شخصیتم که خورد

شده و دیگه وجود نداشت… درد داشت که نخوام بدونم اینجا

چیکار میکنم و از کدوم درد روی این تخت افتادم.

ناخودآگاه زدم زیر گریه و صدرا نگران از جا پرید. سعی

داشت بدونه مشکلم چیه. چیزی که ماهها ازش فراری بودم و

فکر کردم اگه خودم به زبونش نیارم و صدرا چیزی به روم

نیاره توی این سینه چال میشه و نمیشه دردی روی دردهای

زندگیم…

کف دستهام رو بالا آوردم و روی چشمهام گذاشتم و اینبار

بلندتر زار زدم.

بلافاصله مچ دستام کشیده شد و بازوی تنومندی دور تنم حلقه

شد.

 

-گریه نکن عمرم… گریه نکن عزیزم…

روی تختی که برای من خیلی بزرگ بود نشسته بود و حالا

رسماً دیگه تو بغلش نشسته بودم و زار میزدم.

سرم رو توی گردنش مخفی کردم و پیراهنش رو توی مشتم

فشردم و هق زدم.

خدا چرا منو هیچوقت دوست نداشت؟

دلم میخواست اگه روزی اون دنیایی باشه و برم پیشش، ازش

بپرسم گناهم توی این زندگی چی بوده که لیاقت آرامش رو

ندارم؟!

 

 

 

پشت کمرم رو نوازش میکرد و از طرفی حواسش بود سرم

توی دستم فشار بهش نیاد و جدا نشه.

آروم نمیگرفتم؛ حس میکردم دارم بزرگترین درد زندگیم رو

تجربه میکنم و انگار اون هم فهمید که منتظر آروم گرفتنم نموند

و مجبورم کرد به صورتش نگاه کنم.

با صورت غمگینش به چشمام زل زد و محزون گفت:

-چکاوک من یک دنیا شرمندهم… میدونم بهت سخت گذشته،

انتظار بخشش هم ندارم ولی به خاطر من هم که شده آروم بگیر.

تو حالت خوب باشه فقط، من حاضرم ببرمت جایی که دست

هیچ احدی بهمون نرسه.

نالان نگاهش کردم. درد من چیز دیگهای بود؛ من از جدایی

میترسیدم، از نبودش… دلم فرار کردن و دور کردن صدرا از

 

خانوادهش رو نمیخواست.

دست روی قفسهی سینهم گذاشتم و همونطور که ماساژ میدادم

بالاخره حرف خودم رو زدم.

-من… همش… هق… میخواستم… هق… بهت بگم… ازت

بپرسم چی میدونی… ولی… ولی ترسیدم… ترسیدم واقعیت

داشته باشه و وقتی سر حرفش باز شه به روم بیاری… هیچکس

دلش نمی … حرو

ِن

خواد ز …

انگشت اشارهش سریع روی لبم نشست و با غیض گفت:

-صدات درنیاد چکاوک، آخرینباری باشه که این کلمه رو از

زبونت میشنوم.

با چشمغرهی پر خشمش در دم صدای گریهم خفه شد و دستم

روی سینهم بیحرکت ایستاد.

دست خودش رو جایگزین کرد و همونطور که به آرومی

ماساژ میداد غر زد:

-انقدر خودت و من رو عذاب نده. استرس برات خوب نیست،

 

 

گریه زاریهات برای چیه؟ بابای من یه حرفی زد، چه اهمیتی

داره که خودت رو نابود کردی؟

 

 

 

 

آخ خدا قفسهی سینهم چرا انقدر تیر میکشید؟ نتپیدن قلبم رو

برای لحظهای حس کردم.

نکنه…

نه نه… امکان نداره!

با دردی که داشت نفسم رو میگرفت، گفتم:

-اهمیت داره چون حقیقته…

 

داد زد.

-کی همچین زری زده؟

شونههام بالا پرید و انگار دادش ناخودآگاه بود که خودش هم

شوکه بود و برای لحظهای با چشمهای متعجب نگاهم کرد، اما

درنهایت زودتر از من به خودش اومد و اول من رو روی تخت

نشوند و بعد خودش بلند شد.

توی اتاق ۲۰ ،۱۵متری که مشخص بود خصوصیه راه

میرفت و من ریزریز اشک میریختم.

هنوز لباسهای دیشب تنش بود با این تفاوت که خبری از کت و

کرواتش نبود و لبههای پیرهنش هم از شلوارش بیرون اومده

بود و موهاش هم حسابی پریشون بود و معلوم بود طبق عادت

همیشگیش که موقع کلافگی هی بهشون دست میکشه و

چنگشون میزنه، تا حالا حسابی از خجالتشون دراومده.

بعد از دقایقی، یکی از صندلیهای اونجا رو جلو کشید و کنار

تختم نشست.

 

 

لیوان آبمیوه رو نزدیک لبم کرد.

-یکم بخور از این، ببین آخر با کارهات من رو میکشی…

میدونی چند ساعت مثل دیوونهها توی سالنهای بیمارستان

مردم و زنده شدم از انتظار تا بیارنت بخش و بتونم از نزدیک

ببینمت؟

حالا بشین گریه زاری و خودخوری کن تا برگردیم سر خونهی

اول!

 

 

 

 

کلافه لحظهای با من و لحظهای با خودش چیزهایی زمزمه

 

 

 

میکرد که تمامش، به اظهار نگرانی ختم میشد و درنهایت به

فکر فرو میرفت.

نگاهی به چهرهی آشفتهش انداختم.

مر ِد من بیش از اندازه خودخوری میکرد…

بعد از چندین ماه زندگی، عادتهاش رو خوب از بر شده بودم.

وقتی عصبی یا ناراحت بود یا نگرانی داشت، انگشت شستش

رو داخل مشت همون دست پنهون میکرد و انقدر بیحواس و

بدون درک از کارش فشار میداد، که رنگ مشتش به سفیدی

میزد.

لبم رو کمی با آبمیوه تر کردم. چشمهام رو برای لحظهای، از

حس خو ِب رهایی از شر خشکی گلو و دهنم بستم.

دستم رو برای گذاشتن روی اون مشتی که حالا تمام توجهم

معطوفش شده بود، دراز کردم که از لمس کف دستم از فکر

خارج شد.

 

 

ابروهای درهم کشیدهش قصد جدایی از هم نداشتن.

نه که اخمش از روی عصبانیت باشه و با من بدرفتاری کنه؛

میدونستم پشت این اخمها، فقط غم و ناراحتی هست. صدرا

برای من یار و غمخوار خوبی بود.

با هر آخی که میگفتم، چشمهاش لبریز میشد از نگرانی و

انگار که خودش دچار اون درد شده، در هم شکسته میشد.

نگاه گذرایی اول به دستهامون و بعد به لیوانی که همچنان

نزدیکه لبم قرار گرفته بود کرد.

-نمیخوری دیگه؟

“نه “آرومی گفتم و سر تکون دادم. وقتی دید میلی به خوردن

ندارم، لیوان رو بدون حرف روی میز فلزی کنار سرم گذاشت.

حال و احوال روحیم هیچ فرقی با دقایق قبل نداشت. همچنان پر

بودم از بغض و درد حرفهایی که بیرحمانه توی صورتم

 

کوبیده شده بودند و مثل ارواحی آزاردهنده دور سرم

میچرخیدند.

 

 

 

بدی ماجرا این بود که همیشه برای چیزهایی تحقیر میشدم که

بیگناهتری ِن ماجرا بودم.

انتخاب پدری که نمیدونم کی هست، مگه دست من بوده که

خوب و بدش رو جدا کنم؟!

نفسی گرفتم و سعی کردم برای یکبار هم که شده، اونقدر قوی

باشم که بغضم رو پس بزنم و اینبار من برای َمردَم بشم کوهی

 

 

که باید و نذارم کمرش زیر فشاری که از همه طرف بهش وارد

میشه، خم بشه.

من هیچ ابایی از گریه کردن نداشتم اما اگه نفسی هرچند سخت

از این سینه رد و بدل میشد، فقط بهخاطر این مرد بود و به

هیچوجه نمیخواستم بذارم بیشتر از این خودش رو آزار بده.

دستم مشتش رو نوازش کرد که نفسش رو آهمانند بیرون داد.

لبهام رو به زور کمی کش آوردم.

-انقدر ناراحت من نباش، پوست کلفتتر از این حرفام. خودت

که شاهد بودی وقتی که هنوز دختر خونهی باب… اون مرد

بودم…

به زبونم نچرخید که بگم بابا، قورت دادم و حسرت کشیدم. با

اینکه بد بود، اما اولینباری بود که دلم میخواست واقعاً پدرم

باشه. یه ننگ کمتر!

همون دختر روستایی بهتر بود، از پسوندی که زیادی توی

نظرم زشت بود.

 

 

تک خند کوتاهی کرد. عمر عصبانیتش همیشه کوتاه بود.

-بذار حداقل ترخیصت کنم، بعد بلوف بزن. من فقط شاهدم

پهلوون پنبهای… زود بادت خالی میشه!

شمار خندههای تلخی که تحویل هم میدادیم، از دستمون در رفته

بود. عشق وادارم میکرد به تلاش برای آسوده کرد ِن خیالش.

-اینا هم میگذره… باید گذشت کنیم تا زندگی هم برامون

بگذره.

 

 

 

 

حرفهام به عینه حقیقت بود. دروغ نگفتم و میدونستم بالاخره

میگذشت…

شاید سخت، ولی بالاخره…

حرفها داشتم باهاش. شاید روزی میاومد که من رو دیگه

نخواد. گذشتهم انقدر چرکین بود که بدبین باشم و بترسم از

رهایی…

-فقط ۱۴سالم بود. چشم و گوش بستهتر از شب بعد عقدمون

که تو کلبه سربهسرم میذاشتی بودم. قبلاً هم این رو برات

تعریف کردم، تو جنگل، وقتی رفتیم بقچهم رو پیدا کنیم.

با یادآوردی اون روز، هر دو لبمون کش اومد.

-یادمه… عروس رو بدون جهازش آورده بودم.

دلم میخواست یه روز به اون کلبه بریم. خاطرات خوب و بدش

کنار هم، جای آنچنان بدی نبود.

 

-یه روز خانواده عموم اومدن. حرفا رو خودشون زدن و تهش

زنعموم یه چادر برش خورده انداخت سرم و انگشتر خودش

رو دستم کرد و شدم نشونشدهی پسرعموم .

با دقت به حرفهام گوش میداد. تعریف از نامزدی سابقم براش

خوشایند نبود و فهمیدم.

-تو کل خانوادهها رسم بود ازدواج فامیلی، منم که بدی از

پسرعموم ندیده بودم، جوون بود و منم مثل دخترای همسن و

سالهم.

هیچوقت نفهمیدم چرا، چیزی به عروسی نمونده بود که همهچیز

رو به هم زدن و چندوقت بعدش، صدای سازودُ ُهل عروسیش با

یه دختر دیگه صدا کرد و تو کل آبادی پیچید که حتماً دختر

مشابراهیم عیبی داره که از همخون پس زده شده.

اخم مصلحتی کرد.

-چشمم روشن چکاوک خانم! ناراحتی که چرا زن اون مرتیکه

نشدی؟

 

 

 

 

 

خندهم گرفت از حسودی کردنش. شاید حق داشت، ولی حرف

اصلی چیز دیگهای بود.

انقدر محو گذشته و حرف زدن شده بودیم که درد جسمیم رو

فراموش کرده بودم.

حالا که اون هم حواسش پرت شده بود، مشتش شل شده بود و

راحت تونستم انگشتهای بزرگ و مردونهش رو بین انگشتام

قفل کنم.

 

 

این دستها، دنیای من بودن…

شاید اینکه اون روز قربانی شدم و قرار بود در ملاعام به جر ِم

نکرده سلاخی بشم هم معجزهای برای داشت ِن صدرا بود.

-اگه بگن برای رسیدن به تو باید روزی هزاربار بمیرم و زنده

بشم، شک نکن خودم برای مردن پیشقدم میشم.

چشمهاش رو ریز کرد، طوری که به یک خط تبدیل شده بودند

و با حرصی مشهود گفت

-میشه لطف کنی این یه بار رو کشتار راه نندازی؟! حتی

شنیدن کلمهش هم حالم رو خراب میکنه…

تشرش به جای ناراحت کردن، ذوق زدهم کرد اما خودداری

کردم و حرفم رو پی گرفتم.

-اون اتفاق، چیزی که مثل حالا بیخبرترینش بودم، باعث شد

پدرم دیگه بعد از سه سال حاضر شه من رو به یه پیرمرد بده…

الان حس میکنم به همون زمان برگشتم. دوباره یه انگ روی

 

 

پیشونیم مهر شد. توی این چندوقت، من از داخل آتیش گرفتم و

جرات نکردم درموردش باهات صحبت کنم.

نم اشک زیر چشمهام رو گرفته بود و همچنان مصمم بودم برای

تموم کردن حرفم.

-ابراهیم گفته بود از تو بپرسم چی شده و ماجرا چیه، ولی من

ترسیدم حرف بزنم و بفهمم که حرفاش درسته… بفهمم، بفهمم که

من حاصل یه گناهم، یه اشتباه… ترسیدم پی قضیه رو بگیرم و

بعدش همهچیز مشخص و زندگیم خراب شه…

 

 

 

 

-تو ابراهیم رو از کجا دیدی؟

-بعد از اینکه دعوامون شد، بلافاصله وقتی برگشتم خونه اومد

پیشم.

چونهم لرزید و بغضدار گفتم.

-دیشب وقتی بابات جلوی اون هم آدم، داد زد که حروم زادهم،

وقتی به خاطر من اونطور دعواتون شد و میخواست بزنتت،

آرزو کردم بمیرم…

ناخواسته هق زدم.

-خیلی بد بود، نگاهشون داشت زندهزنده آتیشم میزد…

دستی که آزاد بود رو روی قلبم گذاشتم و نالیدم.

-مطمئنم خدا داشت دعام رو قبول میکرد، چون حس کردم

قلبم دیگه نمیزنه… صدرا! من سکته کردم، نه؟!

 

 

با چشمهای اشکبار منتظر نگاهش کردم.

چشمهای همیشه براقش، کدرتر از هر وقتی شده بود و

سکوتش، مهر تاییدی شد روی حرفم.

خیرهخیره نگاهم کرد و با صدای بم و گرفتهای گفت:

-به من فکر کردی که از خدا مرگت رو، نه بهتره بگم، گرفتن

جون من رو خواستی؟!

با اشک و ناراحتی نگاهش کردم. به فکرش بودم.

-یه آدم پر دردسر و اضافی که حتی به خاطرش تو روی

خانوادهت ایستادی…

با مشت محکم روی سمت چپ سینهش کوبید و خشن غرید.

-پس این بیصاحاب چی؟ خیلی نامردی چکاوک… فکر

میکنی الان میام ازت تشکر میکنم که به خاطرم دعا کردی

بمیری؟ نخیر خانوم! طرفت رو بد شناختی… برای راحتی من

هیچ وقت از این کارا نکن. توی این ۲۴ساعت که بیهوش

بودی، مثل مرغ سرکنده بودم.

 

 

با گوشهی آستین لباس، صورتم رو پاک کردم که دوباره

اشکهام جایگزین شدن. در مورد این مسئله چیزی برای گفتن

نداشتم اما میخواستم تموم کنم اون عذابی رو که خیلی وقته

برای خودم خریدم.

همون دستی که داخل دستم بود رو بالا کشیدم و محکم فشردم. با

لحنی مظلوم و التماسمانند گفتم:

-همهچیز رو برام بگو… ولی قبلش باید قول بدی اگه از چیزی

خبر داشتی و گفتی، اگه بعدها معلوم شد که من نتیجهی یک

اشتباهم، هیچوقت تنهام نذاری…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زمردم 3.5 (11)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x