رمان ناجی پارت۹۱

4.7
(12)

 

 

روی موهاشو بوسیدم.

– خیلی وقته توی قلبم جا خوش کردی دختر خانم… فکر کردی دوستت دارم‌هایی که بهت گفتم الکی بوده که اینجوری خشکت زده؟

 

صورتشو از تنم فاصله دادم و دستی به گونه‌های خیسش کشیدم.

– هر آدمی ارزش محبت نداره… دیگه خودت بدون چقدر عزیزی که بی‌محابا جمله‌هامو خرجت می‌کنم…

 

لبشو زیر دندون جوید و خواست سر به زیر بندازه که چونه‌شو بالا گرفتم و بوسه‌ی کوتاهی روی لباش نشوندم، در همون حین گفتم:

– فکر نکن این سر خود کار کردنت یادم رفت… سر فرصت حسابتو بابت این موضوع می‌رسم! این قرصا خودشون از صد تا سم بدترن. شاید کاری کنن که راحت به خواب بری ولی عوارضشونم کم نیست. عه عه!

 

به سمت سرویس اتاق هلش دادم.

– دیدی توروخدا واسه من شده دکتر سر خود! اونم هر دارویی نه، رفته یه مشت قرص اعصاب و آرامبخش قوی گرفته! من بدونم این داروخونه‌ی بی‌صاحب چرا بدون نسخه چنین قرصایی به تو داده، خیلی خوب می‌شه.

 

– نیاز به نسخه نداشت خوب. تو گوشی زده بود زیاد قوی نیستن، خودم خوندم…

 

غر زدم.

– آخ که هرچی می‌کشم از دست کارهای خودمه… چه اشتباهی کردم گوشی برات گرفتم! سال تا ماه سمتش نمی‌ری، الانم که رفتی شدی خانم دکتر واسم… عزیزِمن این اطلاعات رو گذاشتن که اگه دکتر بهت چنین دارویی داد، بری ببینی چیه و به چه دردی می‌خوره، نه اینکه چون اونجا نوشته خواب‌آوره، بری بخری… مرگ موش هم خواب‌آور خوبیه، فقط اونجا یه‌دفعه پستت می‌کنه سر پل صراط… اونجا هم که من جلوتو می‌گیرم رد بشو نیستی، پس از این کارا نکن…

 

 

“چکاوک”

 

آه دل‌سردی کشیدم و چشمی گفتم و وارد سرویس شدم. همانطور که مشت آبی به صورتم می‌زدم، نگاهی به چهره‌ و موهای آشفته‌م کردم. بی‌حوصله شونه الکی بهشون کشیدم و با کش بستمشون.

 

 

 

لحظه آخر دیدم که صدرا قرص‌هامو داشت جمع می‌کرد و بی برو برگرد، می‌دونستم جاشون توی سطل زباله‌س!

چی می‌فهمید شب و روزم چطور می‌گذشت که به خودم جرات دادم با ترس و لرز از گم شدن، از خونه تا سر خیابون بیرون برم و اینارو بخرم…

فقط به‌خاطر کمی آرامش و یک خواب راحت!

خواسته‌ی زیادی بود؟

گمون نکنم!

 

***

 

داخل سالن اصلی مشغول ناهار خوردن بودیم که صدای باز شدن در و پشت‌بندش، غرغرهای کسری بلند شد.

 

پریا، پرستار کسری کلید خونمون رو داشت؟ چرا تا حالا دقت نکرده بودم؟

اصلاً وقتی ۲۴ ساعته خودم خونه بودم، چه لزومی به بودنش بود، چه برسه به کلید داشتن و رفت‌و‌آمد راحتش!

 

کسری با دیدنمون کیفشو به طرفی انداخت و بلافاصله کنارم نشست.

– سلام کَچابک، سلام صدلا… یِتَم (یکم) غذا بلام بکشید مُلدَم از گشنگی.

 

جوابش رو دادیم که پریا مثل نخود وسط پرید.

 

– کسری پسرم برو اول دستاتو بشور مریض می‌شی… راستی سلام!

 

صدرا جوابشو داد که کسری بدون خجالت گفت:

– چند بال بگم من پِسَل تو نیستم؟ صدلا این پلیا خیلی اُسکله، بندازش بیلون از شلش لاحت شم! من دیگه مَلدی(مردی) شدم برا خودم، چیه عین جوجه اُلدَکِ زشت (جوجه اردک زشت) افتاده دنبالم؟!

 

لبمو زیر دندون کشیدم تا خنده‌م نگیره و در همون حین، نگاهمو از پریایی که رنگش کبود شده بود گرفتم.

 

صدرا سرفه مصلحتی کرد.

– به حرفای کسری توجه نکنید، بچه‌س. بفرمایید نهار…

 

برعکس صدرا، من شدیداً از حرف کسری کیفم کوک بود که قبل از پریا، دوباره کسری به حرف اومد.

– بچه تو قنداقه آقا صدلا… دیگه دالی می‌ری رو مخم! کاری تَتُن بلَم خونه اصلان دیگه نتونی ببینیم…

 

اخمای صدرا تو هم رفت.

 

 

🕊🕊🕊🕊

 

– شما هم لوز به لوز داری بابای بدتری میشی صدلا خان! اصلاً که برات مهم نیست املوز این دختله‌ی خنگ آبِلوی (آبرو) منو برد توی مهد.

 

نگاه پر اخم صدرا و کنجکاو من، روی پریا نشست.

– منتظر توضیحم.

 

پریا نگاه حرصی به کسری انداخت.

– باور کنید اینطور نیست. یه چیزی عجیبی بود، توی این منطقه از شهر، از این چرخ و فلک دوره‌گردها اومده بود، گیر داده بود باید سوار شم، منم اجازه ندادم… ترسیدم خدایی نکرده اتفاقی براش بی‌افته، بلاخره مسئولیتش گردن منه.

 

سر تکون داد و این‌بار نگاهشو به کسری داد.

– من به شما یاد ندادم حق دروغ گفتن نداری؟

 

– دلوخ نگفتم!

 

– پس الان پرستارت چی می‌گه؟

 

– شِرت و پرت، بابا ابلوم پیش دوستام لَفت، الان همه فکل می‌کنن من سوسولم.

 

– بذار بگن، مگه حرف دیگران مهمه؟

 

– نیست؟

 

– نخیر!

 

طلبکار دست به سینه شد.

– باشه اگه لاست می‌گی، همین فردا بیا کچابک لو ببریم خونه عزیزجون و عمه نازی، بقیلم دعوت کنیم… فکل کلدی نشنیدم اون لوز به اصلان دُفتی نمی‌خوام کسی از نزدیک ببینتش چون ممکنه حلف زیادی بزنن نالاحت شه؟! این یعنی حلف مردم مهمه!

 

کسری پسر باهوشی بود، زیادی هم باهوش.

با ناراحتی سرم رو پایین انداختم. من جز دردسر چیزی براش داشتم که امروز می‌گفت جونش به جونم بسته‌س؟

حتی به خاطر من اجازه نمی‌داد کسی از اعضای خانواده‌ش، به‌جز اصلان و عسل، به اینجا بیان تا نکنه من با حرف‌هاشون آزرده‌خاطر بشم.

 

صدرا قبل از جواب دادن، اشاره‌ای به پریا کرد و با گفتن می‌تونی بری، دوباره مکالمه‌ش رو با کسری پی گرفت.

– فرق داره عزیزم… مردم هرچی بگن مهم نیست، ولی گاهی حرفاشون آدم رو آزرده‌خاطر می‌کنه. پس نشنیدنشون بهتر از شنیدنشونه.

 

– خب الان منم آزلده خاطل شدم… کی جواب‌ گوئه؟

 

دستی دور لبش کشید تا خنده‌ش مهار بشه. واقعاً گاهی آدم از پس این یه الف بچه بر‌نمی‌اومد، چه برسه به صدرایی که هر روز باهاش کلنجار می‌رفت و بعضی وقتا، جوابی برای بحث کردن نداشت.

 

 

 

چشماشو تو حدقه درشت کرد.

– من جواب می‌دم، تو فقط اون زبون سه متریت‌ رو کوتاه کن. یکمم به حرفام فکر کن.

 

کسری رفت دستاشو بشوره، در همون حین گفت:

– اصلاً دلیلت قانع کننده نبود که بهش فِکل کنم، دیگه هم حَلف نزن حوصله‌تو ندالم.

 

صدرا سری به نشانه تاسف تکون داد و من ریزریز خندیدم.

 

نگاه حرصی به من هم حواله کرد.

– آره بخند… تو هم بهش بخند، زبونشو درازتر از این کن!

 

– اذیتش نکنید خوب… اون بچه‌س، چرا باهاش بحث می‌کنید؟

 

دست از غذا خوردن کشیده بود.

– بچه کجا بود؟ این نصفش زیرِ زمینه، هنوز سبز نکرده. تو هم که باز برگشتی سر تنظیمات قبل از کارخانه! واقعاً حس می‌کنم با یه غریبه دارم حرف می‌زنم.

 

لبخند زدم و چیزی نگفتم. این مسئله، تکراری‌ترین و ساده‌ترین چیز بینمون بود. مهم این بود که من گوش شنوا نداشتم.

 

کسری غذایش رو خورده، نخورده بلند شد و به سمت اتاقش رفت.

بچه‌ی خوشخوابی بود. تا از مهد می‌اومد، بلافاصله روی تخت پیداش می‌کردی‌.

 

طیبه اومد میز رو جمع کنه و من هم بی‌توجه به “شما بشین” گفتن‌هاش، مشغول جمع کردن میز شدم.

صدرا روی مبل نشسته بود و با حالت متفکری  تلویزیون می‌دید. انگار که ‌کارگردان فیلم منتظر نظر کارشناسی شده‌ش باشه!

 

شونه‌ای بالا انداختم و از گوشه‌ی چشم، نگاه زیر زیرکی پریا رو که توی آشپزخانه بود، شکار کردم. نگاه پر اخمم را که دید، سریع چشم دزدید و از جلوی دیدم پنهان شد.

 

نمی دونم! شاید من آدم بددل و شکاکی بودم.

اما هرچه که بود، علاقه‌ای به بودنش توی این خونه نداشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 12

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x