رمان ناجی پارت 94

4.6
(16)

 

 

با اینکه تمام حرف‌هایش منطقی و درست بود، اما من به نیت مجادله اومده بودم. انتظار بی‌جایی بود که طرف خواهرم رو ول کنم و حق رو به محسن بدم.

 

برخلاف ذهن مخدوشم، خیلی عادی گفتم:

– گیریم که تموم حرفات درست باشه، چه فایده که نتونستی کاری کنی که زبون فک و فامیلت  غلاف شه… این که نشد زندگی!

 

سر تکون داد و متفکر گفت:

– با اینکه حوصله شعر گفتنات رو ندارم، ولی حق با توئه. اینم بدون که اونقدری که هوای نازنین رو دارم، به کس دیگه‌ای بها نمیدم، حتماً که نباید جلوی چشمش بزنم تو دهن مادرم تا دلش خنک شه! نشده یه روز من ببینمشون و سر اینکه حق ندارن به نازنین بی‌احترامی کنن بحث نکنم…

 

نیشخندی زدم. مردک خوش‌خیال! طرفداری زیرزیرکی به چه کار خواهرم میاد؟ حداقل اگه کاراش نتیجه‌ای داشت یه حرفی، ولی بحث‌های پشت‌پرده‌ش، مثل آب در هاونگ کوبیدن بود و دریغ از یه دلخوشی کوچیک برای خواهر نازنیم.

 

– این قایم‌موشک‌بازی‌هاتو بذار در کوزه، صبح به صبح آبش رو بخور! وقتی بحث و حرفات تو کت کسی نمیره و آش و کاسه همونه، پس حداقل طرفداریت یه دلخوشی میشه براش که اونم دریغ کردی. بشین خوب فکراتو بکن ببین با خودت چند چندی…

 

بلند شدم و عزم رفتن کردم، نیت گفتمان بود که انجام شد، هرچند بی‌نتیجه!

لحظه آخر گوش‌های محسنِ بی‌حوصله، به حرفایی که خودم هم چندان میلی به بازگو کردنشون نداشتم، بی‌نصیب نموند:

– وقتشه خانوادت بفهمن تو خودت صاحب یه زندگی شدی و جای توقع بی‌جا نمی‌مونه، اگه حرف و حدیثشون سر مسافرت رفتن و خوراک و پوشاک خواهر منه، که بگو دخالت نکنن. اگه ناراضی هم این وسط باشه، تویی نه اونا… که توام اگه مشکلی با مدل زندگیتون داری و فکر می‌کنی خواسته‌های نازنین خیلی بی‌جاست و واقعاً دیگه نمی‌کشی، بیا به خودم بگو تا ببینم خواهرم انقدر بی‌منطق شده که کسی که دوستش داره رو عذاب بده یا نه!

 

 

🕊🕊🕊🕊

 

همه‌ی آدما توی حرف زدن و مشاوره دادن، هرکدوم یه پا دکتر کار کشته هستند، البته فقط برای دیگران و زمانی که به خودشون می‌رسن، بی‌منطق‌ترین و درمانده‌ترین میشن.

این رو زمانی فهمیدم که محسن رو با افکار چند برابر شده، که نتیجه‌ی حرفام بود تنها گذاشتم و بیرون اومدم.

 

همیشه تموم مکالمه‌هامون همین‌طور بود؛ فحش و بدوبیراه و اخم و خنده، تلفیقی از نتیجه‌ی حرفای ما بود و از قرار معلوم، با گفتن اینکه حق نداره فعلاً دنبال نازنین بیاد، حسابی تو پرش زده بودم که در لحظه آخر، با گفتن گمشو بیرون، در رو پشت سرم به هم کوبید و من رو حسابی به خنده انداخت.

 

یک ربع از زمانی که گفته بود این‌بار کاری به کار نازنین ندارم نگذشته بود که کم مونده بود شال و کلاه کنه و همراه من به خونه بیاد تا نازنین رو ببره، ولی خب چنین اجازه‌ای نداشت و در حال حاضر دلخوریش بی‌اهمیت‌ترین چیز بود برام.

 

به تک‌تک حرفایی که زده بودم باور داشتم ولی…

آخ از این “ولی” که کار رو خراب کرده بود. با وجود زندگی شناور در باتلاق خودم، تحکمی توی حرفام باقی نمی‌موند.

 

به محسن حق می‌دادم که اگرچه در فکر فرو رفته، ولی درنهایت تمام گفته‌هام رو از یک گوش بشنوه و از گوش دیگر در کنه، چون اوضاع خودم از هر نظر بدتر از اون بود.

اما با این حال، اینکه من به خودم جرات دادم با حرفام اون رو شماتت کنم و راهکار جلوی پاش بذارم، تمامش برمی‌گشت به ذات آدمیت من و چاره‌ساز هم نبود.

 

سال‌های زیادی بود که ما آدما خلق و خوی بدمون رو به غریزه غالب کرده بودیم و فکر می‌کردیم اگه فلان کاری رو انجام ندیم، چیزی از وجومون کم میشه و به انسان بودنمون باید شک کرد!

 

 

 

با بی‌خیالی شونه‌ای بالا انداختم و راهم رو پیش گرفتم. مشغول کردن فکرم با این افکار، چیزی نبود که علاقه‌ای بهش داشته باشم. فعلاً باید فکری به حال زندگی پرفراز و نشیب خودم می‌کردم که در مرحله‌ی اول، چقدر امیدوار بودم که ویدا بتونه کمکم کنه و همه‌چی خوب پیش بره.

 

***

 

“چکاوک”

 

با صدای سرفه‌ی آرام و زنانه‌ای، قبل از صدرا هول زده از جا پریدم که اگر صدرا کمرم را چنگ نزده بود، پشتِ پایی که پایه‌ی مبل به ساق پام زده بود، کار خودش رو می‌کرد و کله‌پا می‌شدم.

 

نفس حبس‌شده‌م رو بیرون دادم و صدرا زیر لب غر زد:

– ای بر خرمگس معرکه…

 

– دارم می‌شنوما آقا صدرا! راستی سلام!

 

 

 

با شنیدن حرف اون زن که از قرار معلوم دکتر مدنظر بود، صورتم بیشتر گل انداخت و با شرم سلام کردم و نوک انگشتم رو روی لب‌های مرطوبم کشیدم.

آخ صدرا… آخ من از دست تو چیکار کنم…

 

برخلاف منِ خجالت زده، صدرا با بی‌خیالی دست توی جیب شلوارش برد و اون یکی دستش رو هم دور کمر من حلقه کرد.

– رحمت ویداجان… سوء‌تفاهم نشه، جان تو می‌خواستم بگم بر خرمگس معرکه رحمت! ما که اومدیم اینجا مشکلمون حل شه ولی از قرار معلوم خود دفترتم کارگشاست…

 

زن دور زد و با آن پوشه قرمزرنگ دستش، پشت میزش نشست.

– چطور؟

 

صدرا نشست و طوطی‌وار حرکتش را تکرار کردم.

با چشم و ابرو به من اشاره کرد.

– یه بنده خدایی چند وقتیه نازش زیاد شده، منم دیدم تو درگیری، گفتم خفتش کنم کمی مشغول باشیم… بد موقع اومدی!

 

 

زن با خنده گفت:

– ببخشید! از این به بعد از قبل اطلاع‌رسانی می‌کنم که شما مشغول خفت‌گیری نباشی…

 

این دو نفر می‌خندیدند و من هر لحظه بیشتر در مبل فرو می‌رفتم.

 

بیخ گوشم خم شد و پچ زد:

– شبیه گوجه له شده شدی عزیزم، ریلکس باش!

 

چشم غره‌ای نثارش کردم. مردک بی‌حیای دهان دریده! به هیچ‌وجه، در هیچ‌جا اهل مراعات نبود.

 

– خب آقا صدرا، شما می‌تونی تشریف ببری.

 

– کجا؟!

 

زن تبسمی کرد:

– بیرون عزیزم… می‌تونی تو سالن بشینی، یا اگرم فکر می‌کنی دیگران ممکنه ببیننت و حوصله نداری، برو اتاق کناری منتظر باش تا من و خانومت کمی گفتگو کنیم.

 

لبه‌های دو طرف کت تکش رو که به خوبی تنش را قاب گرفته بود، گرفت و صاف کرد و با جدیت گفت:

– شما گفتگو کنید، منم همین گوشه می‌شینم.

 

– صدرا خان!

 

– خب باشه، حرفم نمی‌زنم! وا بده بابا!

 

#

دکتر کلافه نگاهش کرد که صدرا اخمی کرد و ناراضی بلند شد:

– باشه بابا اینجوری نگاه نکن… رفتم…

 

حیف که چنین رفتاری رو دور از خانومی می‌دونستم، وگرنه بلند می‌شدم و با دو خودم رو به صدرا می‌رسوندم و پشتش قایم می‌شدم.

 

معذب از تنها شدنمون، کمی تو جام جا‌به‌جا شدم. نگاهش در عین لطیف بودن، تیز بود و به خوبی زوم شدنش روی صورتم رو حس می‌کردم. بالاجبار من هم به چشماش زل زدم.

 

– چشمات شباهت عجیبی به صدرا دارن… خیلی جالبه!

 

 

 

ابروهایم بالا پرید که ادامه می‌دهد.

– شنیده بودم زن و شوهرها شبیه همند، راستش آنچنان باوری بهش نداشتم ولی حالا که فکرشو می‌کنم، باید یه تاملی روی این موضوع داشته باشم.

 

شانه‌ای بالا انداختم و لبخندی برای خالی نبودن عریضه زدم‌. اینکه چشمای جفتمون سبزرنگ بود و شاید شبیه، شکی نبود ولی خوب آنچنان هم که می‌گفت، تا به‌حال جلب توجه نکرده بود.

 

عینک شیشه گردش رو که حسابی به صورت ظریف و روشنش میومد برداشت و دستاشو به هم قلاب کرد.

– حس می‌کنم از اینجا اومدنت چندان راضی نیستی، ولی می‌تونی به عنوان یک دوست روی من حساب کنی. صرفاً نمی‌شه گفت آدما باید دچار بیماری سخت روانی باشن که به روان‌شناس و این داستان‌ها مراجعه کنن…

توی خیلی موقعیت‌ها، آدما تنها نیاز دارن با یکی هم صحبت بشن؛ بدون قضاوت شدن و بدون ترس از فاش شدن رازهاشون، حرف بزنن. صدرا یه پیش‌زمینه‌ای از مشکلت برام گفته، ولی من می‌خوام از زبون خودت بشنوم، شاید بتونم کمک کنم، پس سعی کن حرف بزنی و توی خودت نریزی…

 

سر در یقه فرو برده بودم و مسکوت به سرامیک‌های برق افتاده نگاه می‌کردم. با اینکه لحظه‌ی اول حسابی از اومدنم به اینجا کفری بودم، اما حالا انگار به یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای این روزهام رسیده بودم…

 

تموم تنم کوفته بود از این همه باری که تنهایی به دوش می‌کشیدم و طبق قانون نانوشته‌ای، محکوم بودم به سکوت…

گاهی وزن کلمات انقدر سنگین بودن، که کمر می‌شکست و استخون خورد می‌کرد.

 

دقیقاً مثل حال الانِ من…

 

🕊🕊🕊🕊

 

طوری پژمرده و خمیده شده بودم که اول نیاز به تخیله این بار از شونه‌هام داشتم و در مرحله بعد، یک تکیه‌گاه محکم…

 

تعبیر قشنگی بود؛ این زن کمکم می‌کرد خودم رو رها کنم و صدرا، همه‌ی وجود من و اون تکیه‌گاهی بود که بهش نیاز داشتم.

 

پلک بستم و گفتم…

از ترس از دست دادنش، از اینکه دنیامه و کابوس نبودش، روزهامو مثل شب تیره و تار کرده…

از ستاره، پریسا و تک‌تک کسایی که از بیکاری، فکرم سمتشون می‌رفت و وجودشون برام زنگ خطر بود.

 

سخت بود اما این‌بار سکوت نکردم و گله کردم از دوری کردن‌های صدرا…

فقط یک دلیل می‌خواستم تا بهم ثابت بشه ازم زده نشده و براش کم نیستم.

من، یک دختر روستایی که با این همه تلاش، باز هم نه بلد بود مثل بقیه دخترا خط چشم قرینه بکشه و نه از سادگی کلام و رفتارش چیزی کم کنه…

 

چقدر یه آدم به نهایت بدبختی می‌رسید که ریزترین چیز‌هارو می‌کرد بهونه، تا درد اصلیش رو پنهون کنه. کاری که من بارها و بارها انجام دادم و به خاطرش حرف شنیدم.

 

نفسی گرفتم و سر دردناکم رو به مبل تکیه دادم، درد انفجار سلول‌های مغزم طاقت‌فرسا بود، اما سبک بودم.

 

مطمئنم خیلی شجاع هستم که با تموم رنجی که کشیدم، آخرین چیزی که روی دلم سنگینی می‌کرد رو هم گفتم.

 

ویدا دور خورد و این‌بار رو‌به‌روی من نشست و دستمالی دستم داد.

– هر وقت حس کردی آروم شدی، من حرف بزنم.

 

با صدای تو دماغی گفتم:

– خوبم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x