رمان ناجی پارت ۱۰۴

4.1
(17)

 

گفت:

-صدرا مادر، این دختر رو معرفی نمیکنی؟ والا دوره زمونه

عوض شده، قدیما کی جرات داشت بیسروصدا دست هرکی رو

بگیره و بیاره تو جمع خانوادگی؟!

شروع شد!

دست چکاوک دور شالش جمع شد و من دهن باز کردم تا

جواب بدم، اما قبلش بابام که تو صدر مجلس نشسته بود، با اون

صدای گیرا و پر ابهتش گفت:

-آبجی خانم صبر کن، هدف از این تولد کار مهمتری هست…

صلاح نیست کار خیر رو بیشتر از این پشت گوش بندازم؛ حالا

که همتون اینجا هستید، میخوام باهاتون درمیونش بذارم.

چشمهام رو روی هم فشردم و ُمردم تا نگاهی به دختر کنار

دستم که تا الان جز یکی دو نفر که از روی کنجکاوی بهش

اهمیت نداده بودند، نندازم و حالش رو نبینم.

بیچاره چکاوک…

بیچاره من…

 

 

آدم باید به کجا برسه که خودش برای خودش دل بسوزونه؟

قسم خوردم آخرین باری باشه که میذارم چنین جمعی رو با این

رفتار تحمل کنه.

پدرم بعد از مکثی کوتاه، نگاه خشکش رو به جمع کنجکاو

چرخوند و ادامه داد:

-مهتاب جدای از اینکه برادرزاده و عروسم بود، مثل نازنین

برام عزیز بود. میدونم هیچکس جای اون خدابیامرز رو

نمیتونه بگیره، ولی مرگ حقه و سرنوشت اینطور خواسته.

حالا که سالگرد مهتاب گذشته، بیشتر از این صلاح نیست یک

مرد با یک بچه کوچیک اینطور تنها و بیهمدم بمونه!

دهنم از حیرت باز مونده بود. اصلاً به روی خودش نمیآورد که

من زن دارم و چه ترحمانگیز از زندگی منی که دبدبه کبکبهای

برای خودم داشتم، داشت میگفت.

یه لحظه حس کردم موهای بچهم از نبود زن تو خونهم کپره

بسته و لباس چرکهام گندش همه جارو برداشته!

 

 

 

-میخوام همین امشب رسماً همه رو برای مراسم عقد و

عروسی صدرا

ِغ

و ستاره دعوت کنم… آخر همین هفته، توی با

همین عمارت برگزار میشه!

سکوت، سکو ِت مرگ بود.

از گوشهی چشم لحظهای سفید شدن چشمهاشو دیدم و من مردم

برای اون دستهایی که مطمئنم یخ کردن و من نمیتونستم بین

دستهام گرمشون کنم…

 

 

 

 

 

 

 

ستاره سرش رو با ناز و خجالتی که معلوم نبود واقعیه یا نه،

پایین انداخته بود و عمو کیارش توی سکوت فقط نظارهگر بود.

معلوم نبود بابام چطور مغزش رو شستوشو داده که سکوتش

نشونهی رضایتش بود.

جمعی که از طریق عکسهامون میدونستن چکاوک زنمه،

حرفی برای گفتن نداشتن چون فقط نگا ِه متعجبشون رو بین هم

رد و بدل میکردن و درنهایت به من میرسیدن.

پوزخندی زدم، دست روی زانوهام گذاشتم و بلند شدم.

جلو رفتم و توی صورت عمو زل زدم و برخلاف آتیش درونم و

اینکه میدونستم این حرف چه بلایی سر چکاوک میاره، خیلی

ریلکس گفتم:

-عمو! میگم دخترت که با زن دوم شدن مشکلی نداره؟ خبر

داری که خودم یکیشو دارم که رو سرم میذارمش؟

صدای هین چند نفر و قرمز شدن صورت عمو و بابا درست

چیزی بود که میخواستم.

با همون پوزخند یهوری بهسمت ستاره چرخیدم.

 

 

 

-تو چی دخترعمو؟ مشکلی نداری با این قضیه؟ میدونی من

با سرپرستی گرفتن کسی مشکل ندارم! خونه میگیرم برات،

ماهیانه هم یه هزینهای صدقه سری خودم و زن و بچهم میریزم

به کارتت… فکر کنم پدر مادرت دیگه از پس خرج و مخارجت

برنمیان که هر کاری میکنن ببندنت به ریش من!

-کیارش چی داره میگه این پسره؟! اون دخترم رو کشت کم

بود، میخواد ستاره رو هم دق بده؟

دستم رو بالا بردم و گفتم:

-صبر کن زنعمو…

 

 

 

 

دست رو بد چیزی گذاشته بودم؛ غرور این خانواده از همهچی

مهمتر بود و من قصد لگدمال کردنش رو داشتم.

دوباره رو به ستارهای که رنگ به رخ نداشت گفتم:

-میگم دخترعمو… نکنه عمو ورشکست شده صداشو در

نمیارید؟ بالاخره یه نونخور کمتر هم غنیمته!

-چی از اون دهنت بیرون میاد پسرهی یه لا قبااااااا؟!

مثل خودش با خشم بهسمتش رفتم و بلند گفتم:

-چیه عمو؟ چرا قد علم کردی؟ به رگ غیرتت برخورده یا

غرورت شکسته؟ مگه غیر از اینه که دخترت یه بدبخ ِت

بیکس

ِر

وکا که میخواد بشه زن دوم و یه آدم اضافی؟!

 

 

 

اصلان شونهمو گرفت و خواست من رو عقب بکشه که پسش

زدم.

-صدرا بیا برو از اینجا…

-شک نکن میرم، ولی وقتی که تکلیفم رو با اینا روشن کردم.

من آقابالاسر واسه زندگیم نیاز ندارم، هرچی خواستم حرمت

نشکنم، نذاشتین… هرچی دلتون خواست گفتید و گفتید، دیگه

نمیشینم یه گوشه تا هرچی خواستن بار خودم و زنم کنن!

-اون دختر رو همین فردا طلاق میدی! به وکیلم سپردم

ادارهبازیهاش رو بذاره کنار و کار رو خلاص کنه!

خندهی مضحکی کردم و با لحن مضحکتری گفتم:

-شرمنده باباجون! آدرس رو اشتباه بهت دادن… برو پارتیت

رو یه جا دیگه به کار بنداز! مگه من مرده باشم که اسم چکاوک

از شناسنامهم خط بخوره…

دست بابا بالا رفت جلوی همه و من ناخودآگاه چشمهام رو

 

 

 

بستم، بعد از چند ثانیه با حس نکردن چیزی لای پلکهام رو باز

کردم.

 

 

تعجببرانگیز بود…

حداقل برای مایی که چیزی جز سکوت و آرامش از این زن

توی خونه ندیده بودیم و با همین شرایط، عمری زندگی کردیم .

عجیبتر از اون، دا ِد آغشته به جیغش بود که گفت:

 

 

-آصف به جا ِن سه تا بچههام، دستت به صدرا بخوره از این

خونه میرم… تو بمون و این عمارت ببینم چیکار میخوای

بکنی!

بابام همیشه آدم توداری بود و به همین خاطر، تعجب توی

ثانیهای جاش رو به صورت خشکش داد .

مچ دستش رو از بین دستهای ضعیف مادرم بیرون کشید و

بدون نگاه کردن بهش گفت:

-دخالت نکن، برو بالا.

حرفش شاید برای زنی که سه تا بچهی بزرگ داشت و بعد از

عمری زندگی، هنوز اختیار هیچ کاری رو نداشت، خیلی سنگین

بود که اینبار بلند گفت:

-آصف کی میخوای بفهمی من بچهت نیستم و زنتم؟ زن!!!

میفهمی؟ اینی که داری درمورد زندگیش تصمیم میگیری

بچهی منم هست، خودم به دنیا اوردمش ولی حتی اجازه

اظهارنظر دربارهش رو ندارم! آصف بفهم این صدرا، صدرای

۵ ،۴ساله نیست که رنگ لباسش هن خودت انتخاب کنی…

خودش پدر یه بچهس، عقل داره، شعور داره، میتونه برای

 

 

خودش تصمیم بگیره. خجالت داره که با این رفتار و کردارت

شدی مثل بچههای لجباز که تا وقتی به اونچه که میخوان نرسن

دست بردار نیستن!

یه عمر هرچی گفتی، گفتم چشم، حرف روی حرفت نیاوردم.

نذار به پای بیدستوپا بودنم، که خانومی کردم و ۳۴سال تمام

زندگی کردم و دم نزدم به اخلاق یکهتازت، ولی حالا که پای

زندگی بچهم رو وسط کشیدی کوتاه نمیام.

انگار که دست از آبرویی که سالها توی قیدوبندش بود، شسته

بود و هیچی براش مهم نبود.

راستش برای لحظهای، ماجرای خودم رو فراموش کردم و

نگران رابطه اونها شدم.

 

 

 

 

 

کلافه جلو رفتم و بازوی مامان رو گرفتم. نگران بودم فشارش

باز بره بالا و کار دستمون بده.

-مامان آروم باش…

اما نبود… نشد…

مادر بود و نگران بچهش.

برای من بهترین بود و میترسیدم از نبودش.

شاید ماجرای امشب فقط یه تلنگر بود، برای ترکیدن این زخم

چرکین…

مرد بدخلق، روح و روان کل خانواده رو داغون میکرد،

طوری که شاید هیچوقت قابل ترمیم نباشه.

دعوای مامان بابا کمکم داشت بالا میگرفت و اصلان به کمک

خدمتکار و نگهبانها، تونسته بودن بهزور همه مهمونهارو رد

کنن برن، فقط ما بودیم و خانواده عمو و همچنین دایی اینا که

 

 

سعی داشتن جو رو آروم کنن.

رنگ صورت بابا رو به کبودی بود. گرهی کرواتش رو با

حرص باز کرد و داد زد.

-عسل ببند دهنت رو تا نزدم تو دهنت!

امان، امان از روزی که صبر و تحمل یه آد ِم همیشه صبور سر

بیاد و لبریز بشه از حرفهای نگفته.

پوزخندی زد و جواب داد.

-آصف من اون عسل ۱۶ ،۱۵ساله نیستم! دیگه داره میشه

۵۰سالهم… داری از چی میترسونیم؟ میخوای بزنی؟ خب بیا

بزن… اوایل ازدواج هم که هوای خانوم خونه بودن برم داشته

بود و حس میکردم حق اظهارنظر دارم، ضرب شستت رو

خوردم، ولی فقط دست از سر بچههام بردار…

روزگار مارو سیاه کردی چند ماهه، کفر میشه اگه بچه

برادرت رو نگیره؟

خسته از این همه تنش، روی مبل نشست و روی پاش زد و

نالید.

 

 

-آصف من که ازت نمیگذرم،خدا هم ازت نگذره! هر چقدرم

شوهرم باشی و نزدیکترین کسم، تا قیام قیامت حلالت نمیکنم

که من رو از بچههام دور انداختی…. اون از نازنینم که اگه یه

ساعت بیاد، خون به دل بچه میکنی و میگم نیاد که راحت

زندگی کنه، این هم از صدرا و نوهم که از دست کارات جرات

نمیکنم برم یه سر ببینمشون. چه اصراری داری این دختر رو

ببندی به ناف یه مرد زندار؟ نمیترسی از خدا؟ از اون دلی که

میشکنی؟

 

 

 

 

بلند شد و چند قدم مونده رو بهسمت زنعمو و عمو پا تند کرد و

 

توپید.

-شما چی؟ به شما هم میگن پدر مادر؟ به خدا که عزتنفس

هم خوب چیزیه… از غرور فقط دماغ بالا گرفتن و تو آسمون

راه رفتن رو بلدید؟ از شما که گذشت، ولی ای کاش حداقل به

دخترتون یاد میدادید به جای خوشحالی برای این قضیه و از

اول مهمونی، عشوه ریختن برای یه مرد متاهل، یکم برای

خودش ارزش قائل باشه!

دایی استغفرالله زمزمه کرد.

-آبجی لعن به شیطون کن… تمومش کنید این بحث رو…

من هم مثل اونها متعجب بودم. از کسی که تا حالا به مهمون تو

خونهش جز احترام کاری نکرده بود، حالا چنان با

بیرودروایسی جلوشون وایساده بود.

عجیبتر از همه، ستارهای بود که بیحرف داشت آروم گریه

میکرد. نه دلم میخواست و نه باور میکردم که اشکهاش

واقعی باشن!

زنعمو با حرص روی دستش کوبید.

 

 

-واه واه چی داری میگی برای خودت؟ مگه من دخترم رو از

سر راه آوردم که دو دستی تقدیمتون کنم و تهش هم برام ناز

کنید؟! کیارش پاشو بریم جای ما اینجا نیست… دست شما هم

درد نکنه آقاصدرا… خوب دامادی بودی برام! به بچهت نفرین

نمیکنم چون پارهی ت ِن خودمه، ولی همون بچه

ِغ

طور که دا

من موند، انشاالله داغت رو دل مادرت بمونه

ِل

روی د !

-صبر کن زنداداش… شما هیچجا نمیرید! حرف همونه که

گفتم، آخر همین…

در حال رژه رفتن بودم که با تکرار حرفش دیگه تحمل این همه

فشار از دستم خارج شد و میز بزرگ سلف که کلی ظروف

شیشهای و غذاهایی که کامل هنوز جمع نشده بودن روی اون

بود رو با یه حرکت واژگون کردم…

 

 

 

 

صدای بلند شکستن دونهدونهی اون کریستالهای گرونقیمت،

تمام سالن رو برداشت و جیغ چندتا از خدمتکارها و مادرم

باهاش درآمیخت و من بیتوجه عربده کشیدم.

-بس کن بابا… بس کن! خسته شدم از دستت…

خوب چشماتو باز کن و ببین اون دختری که اونجاست عروسته!

وقتشه یکم از این اخلاق مسخرهت دست برداری. من بردهت

نیستم که هر کاری بگی انجام بدم. تموم شد اون دورانی که

میگفتی بمیر، باید میمردیم!

دستی به موهاش کشید و به ناگهان چنان منفجر شد و چیزی

گفت که ای کاش زمین و زمان روی سرم آوار میشد و

نمیذاشتم…

علی با عجله به سمتم اومد که پدرم از اون طرف داد زد:

 

 

 

-یه حرومزادهی بیپدرمادر نمیتونه عروس من، مادر

وارثهای خانوادهی من باشه! این دختر حتی خانوادهی درست

و حسابی نداره، معلوم نیست تو کدوم قبرستونی نطفهی

حرومش بسته شده!

صدای هی ِن بلند مادرم و زندایی و بقیه خانومها، مثل سمباده

روی مغزم خط کشید.

مادرم محکم با دست روی صورت خودش کوبید.

-آصف خدا من رو بکشه با این حرفت…

سرم رو برای لحظهای پایین انداختم و پوزخند عصبی زدم. با

چشمهایی که از تعجب و خشم داشت منفجر میشد، گفتم:

-بابا این چرتوپرتها چیه میگی؟ میشه بس کنی؟

نیشخند تمسخرآمیزی زد.

– دست

ِن

یه ز خورده یه پیرمرد، حرومزادهای که رد و نشونی

از پدرش نیست و یه روزی مادرش با شناسنامهی سفید

 

 

 

برمیگرده و دست به دامن مرد همسایه میشه… بازم بگم یا

بسه؟

 

 

دهنم از حیرت باز موند. خیلی دیر بود برای فهمیدن اینکه بابام

از خیلی چیزها خبر داره، اون هم از نوع بدش و حالا جوری

جار زده بود که وقتی از شوک خارج شدم و به خودم اومدم،

اصلان فقط دو جملهی “صدرا، چکاوک …”رو فریاد زد.

نگاهم هول زده بهسمت چکاوکی که اصلاً حواسم بهش نبود

چرخید و با دیدن چشمهای بسته و بدن لمسش، مغزم فقط فرمان

 

 

 

دویدن به سمتش رو فریاد زد.

ضربههای پیدر ِ پی بیجوابم داشت جونم رو میگرفت.

-چکاوک، عزیزم باز کن چشماتو…

مامان با نگرانی گفت:

-صدرا بلندش کن ببریمش بیمارستان.

از جا پریدم و ناخودآگاه داد زدم:

-بابا اگه بلایی سر زنم بیاد، به جون یهدونه بچهم، خودم و

خودت و این عمارت رو به آتیش میکشم…

و دیگه بیشتر از این درنگ نکردم و دستام رو از زیر بغلش رد

کردم و جوری به سمت در دویدم، که سکندری خوردم و اگه

علی و اصلان کنارم و پابهپام نمیدویدن، جفتمون پخش زمین

میشدیم.

علی و اصلان جلو نشستند و من همونطور که چکاوک بغلم بود

عقب نشستم و همچنان اصرار داشتم بیدارش کنم…

 

[

نبضی که زیر دستای لرزونم، بیتمرکز میزد و قلبم رو بدتر

به وحشت مینداخت، یه شوخی بود نه؟

تنش رو کیپ تنم کردم و با التماس نالیدم.

-چکاوک جا ِن صدرا چشمات رو باز کن، به خدا میمیرم

نباشی…

ولی انگار دلش رحم نمیاومد به التماسهای مردش، که توی

همون وضعیت موند. با دست روی صندلی جلو کوبیدم و داد

زدم:

– ِد پات رو بذار رو گاز لعنتی اصلان، از دست رفت…

 

 

 

کیلومتر شمار ماشین به سقف چسبیده بود و بعد از دقایقی که لج

کرده بودند و به سال میگذشتن، به نزدیکترین بیمارستان

رسیدیم.

ماشین ترمز نکرده، بیرون پریدم و چکاوک رو روی تختی که

با دادهای من دوتا پرستار آورده بودن گذاشتم.

دکتر توی همون راهرو جلو اومد و پرسید.

-چش شده؟

نفسنفس میزدم برای کلامی صحبت کردن و از طرفی ترس

از دست دادنش من رو تبدیل به یه پسربچه ۳ساله که توانایی

درست حسابی نداره کرده بود

ِن

حرف زد .

این زندگی اگه یهبار دیگه از هم میپاشید، چیزی ازم نمیموند

که توان ادامه داشته باشم.

 

-دعوا… شد… حالش… حالش…

بچهها به دادم رسیدن و مشغول توضیح دادن شدن.

نمیخواستم… نمیخواستم بشنوم اون احتمالات و حدسهایی که

میزدن رو…

داد زدم و عربده کشیدم که دکترای اینجا بیسوادن و باید ببرمش

یه جای بهتر تا درست تشخیص بدن.

اما حقیقت همیشه تلخ بود…

من که همیشه عاشق تلخی ته گلوم بعد از خوردن قهوه بودم،

حالا چرا داشتم میمردم از طعم بد و گس زهری که زندگی

داشت به خوردم میداد؟!

کمکم همه اومدن و تنها کسی که اجازهی بالا رفتن نداشت، من

بودم.

مامان، دایی، زندایی…

 

 

شاید دوباره سوژه شده بودم.

خواننده

ِهن

معروف، بدد چاله میدونی از آب دراومد.

مگه مهم بود وقتی که قلبم روی یکی از تختهای این خراب

شده افتاده بود؟

کم بود… ۱۷سال سن برای این اوضاع خیلی کم بود.

این بود اون خوشبختی که قولش رو داده بودم؟

 

سرم رو گرفتم بالا و زل زدم به ستارههایی که یکی درمیون

معلوم بودن و هوای آلوده اونهارو پوشونده بود.

 

 

گله داشتم؛ از خودم، از خدا…

تاوان چی رو داشتم پس میدادم؟

رو بهش لب زدم.

-خدایا! چرا من رو فقط با زن و بچهم امتحان میکنی؟ کمر

بستی ثابت کنی بیعرضهم؟

پوزخندی زدم و دوباره گفتم:

-میدونی سر این یه مورد زود میبُرم، گیر دادی ول

نمیکنی؟ مهتاب و بردی پیش خودت بس نبود، حالا نوبت

چکاوکه؟

-کفر نگو شیرمرد، خدا قهرش میگیره…

تکیهمو از نیمکت گرفتم و به سمتش چرخیدم.

کنارم نشست و با آرامش نگاهم کرد.

زل زدم ی به انگشتر عقیق و تسبیح شاه مقصودش که مثل

همیشه توی دست راستش بین انگشتهاش در گردش بود.

 

 

 

داییم برعکس خانواده ما، آدم معتقدی بود و حتی تولد امشب رو

هم، دقایق آخر و فقط به خاطر مامان اومده بود.

-کفر نمیگم دایی، جونم توی یکی از اتاقهای این قتلگاه

افتاده… گله دارم از خدا.

-درد داری ولی الان وقت ناشکری نیست. توی سختی هم

شکرش رو به جا بیار که این هم امتحان زندگیه، سخت نگیر که

میگذره…

تعداد پوزخندهایی که امشب زده بودم از دستم در رفته بود،

زندگیم چقدر مضحک شده بود.

-امتحان منه، چرا باید دردش رو یکی دیگه بکشه؟ عمو این

دختر فقط ۱۷سالشه، سرم ِسر مونده به خدا از ناباوری… کمکم

داره باورم میشه خدا ازم رو گرفته. یعنی واقعاً چنین دردهایی

حقمه؟

-ما کی باشیم که فرق حق و ناحق رو بدونیم. همه مورد

 

 

امتحان خدا قرار میگیریم، هرکی یه جور… صبوری کن تا خدا

جواب صبرت رو بده.

 

 

ناامید، به صورت جدی ولی همیشه صبورش زل زدم.

-دایی کسی نمیتونه من رو درک کنه، یهبار درد کشیدم، سرپا

شدم و از نو شروع کردم. گفتیم مرگ حقه، زندگی همینه،

قسمت این بوده ولی اینبار دیگه نمیتونم، به خدا توانایی از

دست دادنش رو ندارم…

آب دهنم رو فرو خوردم و لبهای خشکم رو تر کردم.

 

 

-عاشقشم… قد تموم جونم! میدونید عشق چیه اصلاً؟

صدای خندهی ناگهانیش، باعث شد با تعجب سر بالا بگیرم و

نگاهش کنم.

-دایی! به چی میخندی؟

آروم گرفت و بعد از لحظاتی کوتاه، همینطور که به رفتوآمد

آدمهایی که یکی خوشحال و یکی غمزده بود نگاه میکرد، گفت:

-زمانی که من عاشقی کردم، تو تازه پشت لبت داشت سبز

میشد. عشق برای من عذابوجدان و ۱۸سال فراغ بود.

کنجکاو پرسیدم.

یعنی چی؟ زن دایی که پی ِش…

انگار تازه گرفتم چی شد. یعنی دایی عاشق کسی دیگه بوده؟!

بریده شده

ِنطق

لبخند تلخی به م زد و دست از زانوهاش گرفت و

یاعلیگویان بلند شد.

 

 

 

چنده ضربه به کتفم زد.

-پاشو پسر… پاشو الان میرم حرف میزنم بتونی بری بالا.

عشق یعنی درد کشیدن. دردش رو نکشی و راحت به دستش

بیاری که قدرش رو نمیدونی. پاشو برو پی ِش اون دختر…

کنارش باش که اگه رسم عاشقی بلد باشی، اولین نفری که باید

ببینه تویی.

جلوتر راه افتاد و من بعد از برداشتن کتم از روی نیمکت،

دنبالش رفتم.

پاهام توانایی راه رفتن نداشت و دلم میخواست یه گوشه بیفتم و

به خواب برم.

 

 

 

 

با هماهنگی دایی، خیلی راحت تونستم وارد ساختمون بشم و

نگاه چپچپ کسایی که موردعنایت لفظ بدم قرار گرفتن رو

نادیده گرفتم.

اونا چه میفهمیدن حال منی که توی روم دراومدن و گفتن ز ِن

۱۷سالهت سکتهی قلبی کرده؟!

اصلاً مگه باورپذیر بود؟

هنوز که هنوزه دلم نمیخواست باور کنم خانوادهم باعث و بانی

این اتفاق هستن.

مامان، زن دایی، اصلان و علی، همشون روی صندلیهای

سالن نشسته بودند و مامان با دیدنم، بلند شد و به سمتم اومد.

با چشمهای اشکی بغلم کرد و بغضدار زمزمه کرد.

-بمیرم برات… خدا من رو بکشه که چنین روزی رو نبینم.

پیشونیم رو به شونهش تکیه دادم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.

دلم میخواد قید غرورم رو بزنم و همینطوری بغلش زارزار به

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x