رمان ناجی پارت ۹۹

3.7
(18)

 

دستش دادم و گفتم:

-همین جلو بود، حالت خوبه؟

لباسو از دستم گرفت و فقط سر تکون داد.

لبهی تخت نشستم که بیتوجه به نگاه خیرهی من، لباساشو پوشید

و از اتاق بیرون رفت.

فرصت رو غنیمت شمردم، تا بیاد موهای بلندم رو شونه زدم و

لباسامو عوض کردم.

با رضایت از آینه، به تاپ مشکی دوبندهای که با سخاوت بالا

تنهم رو به نمایش گذاشته بود نگاه کردم و بالاخره توی تخت

خزیدم.

دقایق زیادی نگذشت که صدرا هم برگشت. در اتاق رو بست و

بطری آب رو به عادت هر شبش روی میز کنار تخت گذاشت.

تیشرتی که برای نبودش نزدیک بود منو بخوره رو از سرش

 

 

 

بیرون کشید و روی زمین، زیر پا انداخت و با خاموش کردن

برق کنارم دراز کشید.

اینکه برعکس همیشه، بیتوجه بهم آرنجش رو چشماش گذاشت

و مثلاً خوابید رو، به پای خستگی و مشغله زیاد کاریش گذاشتم

و باز هم به روی خودم نیاوردم .

 

خودم رو کمی جلو کشیدم و دستامو طرف تن برهنهش انداختم و

سرم رو سینهش گذاشتم و قبل از اینکه چشم ببندم، بوسهای

همون حوالی، روی تنش نشوندم.

-خستهم…

 

 

 

چشمای بسته شدهم، با حرفش با بهت باز شد!

انگار که تشت آب سرد روی سرم خالی کنن. خسته بود؟ اینکه

کنارش باشم و مثل همیشه بغلش بخوابم، باری روی دوشش

میذاشت که خسته بود؟

کلمات ساده، از آدمای مهم چه خوب به آتیش میکشید قلب آدم

رو…

بیحرف از تن گرمش فاصله گرفتم.

خسته بود… برای بغل کردن من خسته بود.

بدون کوچکترین سر و صدایی از اتاق خارج شدم و به

آشپزخونه رفتم.

قفسهی سینم بیدلیل با شدت بالا و پایین میشد. بلاتکلیف چند

دقیقهای آشپزخونه رو رصد کردم و درنهایت بیهدف به سمت

یخچال هجوم بردم.

ظرفهای غذا و هر چیز قابل خوردن بود رو با حرص روی

میز گذاشتم و بعد از گرم کردنشون، بدون معطلی قاشق برنج

 

 

 

رو توی دهنم گذاشتم.

انگشتای یخ زدهمو دور قاشق سفت کرده بودم و لقمههامو

نجویده قورت میدادم.

یه چیزی روی گلوم سنگینی میکرد و من سعی میکردم با غذا

خوردن پایین بفرستمش. عادت داشتم به نامهربونی از هر آدمی،

ولی نه صدرا…

سخت بود از آدمی که کوچکترین کارات هم موردتوجهش

قرار میگیره پس زده بشی.

مشغول خفه کردن خودم با غذا بودم که دو دست از پشت دور

شکمم حلقه شد.

بوی عطرش… خودش بود، چرا اینجاست؟

دست خودم نبود که نتونستم تحمل کنم و بغض کردم.

 

 

 

 

چونهش روی شونهم نشست، سر کج کرد و گردنم رو بوسید.

بدنم از لبای گرمش تکونی خورد.

-یعنی انقدر گشنهته که اون همه برنج رو خوردی؟

بدون جواب دادن، قاشق بعدی رو با حرص توی دهنم گذاشتم.

خودمم نفهمیدم از روی عصبانیت اندازه سه وعدهم غذا خوردم!

بوسه بعدیش رو روی گونهم نشوند.

-قهری؟

 

 

 

سریع و با غیض گفتم:

-نه!

نوک بینیش رو روی صورتم کشید و نفس عمیقی کشید.

-آره قشنگ معلومه…

به تایید طعنهش سر تکون دادم و قاشق بعدی رو بالا بردم که از

دستم کشیده شد.

دونههای برنج روی میز ریخت.

-میزو کثیف کردی!

با حرص گفتم و بلند شدم تا دستمال بیارم و جمعش کنم. انگار،

در حال حاضر مهمترین مسئله، برنجهای ریخته روی میز بود.

دستمال رو از دستم کشید.

-بده من، نمیخواد…

 

 

 

انگار که اصلاً نمیشنوم، دستمال دیگهای برداشتم و مشغول

پاک کردن میز شدم.

دستش دوباره از پشت دور تنم حلقه شد و اینبار فشار محکمی

داد که “آخی “گفتم. تو همون حالت نگهم داشته بود اما نمیشد

تکون بخورم.

-میشه ولم کنی؟ مگه خسته نبودی؟

سرشو جلو آورد و چشمای سرخش توی دیدم افتاد.

-لوس شدی چقدر چکاوک…

دستم رو به سختی تکون دادم و آرنجم رو از حرص توی

شکمش کوبیدم.

 

 

 

یهویی بود، دستش شل شد و عقب رفت.

-چکاوک!

یه دستش رو روی شکمش گذاشت و فاصله گرفت.

با صدای بهت زده و چشمای گردش گفت:

-وحشی هم شدی…

زمزمه کرد و شنیدم ولی با غیظ یه قدم جلو رفتم و دست به کمر

گفتم:

-چی گفتی؟

دستاشو بالا برد و گفت:

 

 

 

-هیچی بابا… چت شده تو؟

شکمم از پرخوری زیاد درد گرفته بود .

ظرفهارو جمع کردم و توی سینک گذاشتم.

-من چیزیم نیست آقا صدرا! تو خل شدی انگار…

خوشاخلاقیات واسه بقیهس، از سرکار میای مارو میبینی

اخمات تو هم میره.

-این حرفا چیه؟ نامردیه این همه افراط…

انگار حالا نوبت من بود. دلم پر بود از دست غر زدنهای

امروزش. هر اتفاقی که بیرون از این خونه میافتاد، انگار

تقصیر من بود. فرق درد و دل کردن و عقدهگشایی زیاد بود.

-اینا جواب غرغرای امروزته، صدرا خان! نامردی هم توی

پیرمردی که افتادی گیر من و همش غر غر غر!

 

 

 

با چشمای گرد به خودش اشاره کرد.

-من پیرم؟!

-نه پس من پیرم! آشپزی من بده، از غذام جلو خواهرت ایراد

میگیری؟ من هی هیچی نمیگم، میگم خستهای، صبح تا شب

سرکاری، هی زبون به دهن میگیرم ولی تو همش آبروی من

رو ببر، دیگه چقدر بدبختم که خواهرت که صبح تا شب باهام

همکلام نمیشه، طرفداریمو بکنه!

راه میرفتم، ظرف و ظروف رو جابهجا میکردم و یک بند

گاهی با اون و گاهی با خودم حرف میزدم.

-آشپزی من بده؟ غذام نمک نداره؟ برو ستاره رو بگیر تا

غذای خوشنمک تحویلت بده.

منحنی لبش کج شد. میخندید؟!

-ستاره آشپزی بلند نیست.

 

 

-آمارشم که خوب داری! دیگه از کدوم هنرای خانم خبر

داری؟

-دخترعمومهها! خواهر مهتاب خدابیامرزم که هست، چیز به

این سادگی رو ندونم؟

-نه.

خندید، اینبار بلند و واضح.

 

 

 

-باشه… ولی آشپزی تو که بیسته چرا زن دیگه؟ مال خودم که

کدبانوئه.

با این حرفش بیشتر حرصم گرفت. پشت میز نشستم و تک قاشق

جامونده روش رو برداشتم.

صدامو به تقلید ازش کلفت کردم و همزمان که قاشق رو آروم

طوری که صداش بقیه رو بیدار نکنه روی میز مینداختم گفتم:

-این غذا چرا یه ذره نمک نداره؟ اصلاً نمیشه خوردش.

صدامو به حالت عادی برگردوندم و ادامه دادم:

-راست میگی آقا صدرا، غذایی که من چند ساعت براش

زحمت کشیدم و فقط یکم کم نمک بود رو نمیشد خورد. اون

نمکدونی که سر سفره بود هم برای پاشوندن روی دل منه، نه

غذا…

دوباره بلند شدم که دستی دور لبش کشید و خندهشو فرو خورد.

حرص خوردن و عصبانیت من خنده داشت؟؟؟

 

 

 

اینم بخشی از داستان امروز من با صدرا بود، نمیدونست چه

حس بدی پیدا کردم وقتی جلوی خواهرش، به خاطر کم نمکی

غذا سرزنشم کرد و این نازنین بود که فکر کنم دلش به حالم

سوخت و به طرفداری از من به صدرا توپید.

قدمی جلو اومد و گفت:

-من بگم غلط کردم خوبه؟ تو که نباید به حرفای من توجه

کنی. خودمم نفهمیدم چی گفتم اصلاً…

مثل روح سرگردون توی فضای نهچندان بزرگ آشپزخونه راه

میرفتم و بیخود و بیجهت چیزی رو جابهجا میکردم.

خواستم لب باز کنم و بگم هرچقدر که امروز تو نفهمیدی چیا

گفتی و چهها کردی، ولی من از تو حرفات شکافتم…

 

 

دلشورهای که با کاراش نصیبم شده بود، همچنان ول کنم نبود.

زمان مناسبی برای خلاص شدن از شرش بود. روبهروش

ایستادم و با صدایی که از شدت ناراحتی میلرزید گفتم:

-امروز همش دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، که نکنه از

جات بلند میشی چیز جدیدی برای گیر دادن بهش پیدا کنی!

دوست داری منم هی تورو اذیت کنم؟ کم مونده بود وقتی انگشت

کوچکت خورد به مبل هم تقصیرش بیوفته گردن من!

انگار حرفم دوباره به خنده انداختش.

مرتیکهی موجی!

واقعاً برازندهش بود، نه به اون اخم و تخمش نه خوشخندگی

الانش.

 

 

 

“صدرا”

لبخند مصلحتی و دلخوش کنی که روی لبم بود رو حفظ کردم.

دست دور کمرش انداختم و جلو کشیدمش.

فشار آرومی به بدنامون دادم و در لحظه، نفسی از موهای

خوشعطرش گرفتم.

صورتم رو مماس با صورتش قرار دادم و گفتم:

-چیکار کنم از دلت دراد عزیزم؟

سرشو بالا آورده بود تا صورتم رو بتونه ببینه. بوسه آرومی

روی لبای فاصله گرفتهش زدم.

-به دل نگیر ازم این بدخلقیهارو. بذارشون به پای خستگیم.

ِی

اصلان چند روزی نیست، همه کارای شرکت با چند تا مشتر

گیر و اعصاب خورد کن افتاده سر من…

 

 

 

خوب بود، خلاصهای با کلی سانسور برای آسودگی خیالش.

من امروز از اینی آتیش گرفتم که مرادی بیهمهچیز، با

چاپلوسی روبهروی میزم نشست و با نهایت خیرگی، سراغ

اصلان رو گرفت و به ریشم خندید.

تمام صبر و حوصلهی امروزم خرج اون مردک شده بود که

حتی خندههای الانمم فقط به خاطر دلخوشی این دختر بود.

نفس پر آه و حسرتی که موقع بلند شدن از کنارم توی اتاق

کشید، نذاشت برخلاف گفتهم پلکای خستهم آرامش بگیرن.

 

 

 

 

 

-دلخوریت رفع شد خانم؟

نگاه متفکرش در ثانی تبدیل به چشمغره شد.

-کار خاصی کردی که ببخشمت؟

تک خندی کردم و با غرور گفتم:

-بغلت کردم…

کام کوتاهی از لباش گرفتم.

-بوست کردم…

نگاهمو با ریزبینی روی سر و صورتش، و درنهایت بالاتنهش

که توی اون تاپ مشکی با دست و دلبازی قابل روئیت بود،

کشوندم.

-کار های دیگه هم بلدم، اگه میخوای اونارو هم عملی میگم!

به ثانیه نکشیده لپاش قرمز شد. مشتی به سینهم زد و همونطور

که لبشو زیر دندون میگزید گفت:

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x