رمان ناجی پارت ۱۰۳

4.1
(9)

 

 

 

 

لباست بیارم برات، اونوقت کامل خودتو ببین…

لبخندی به صاحب اینجا که از وقتی زیر و بمم رو بیرون کشیده

بود و فهمیده بود زن کی هستم، خودش تموم کارهام رو انجام

داده و چیزی دست شاگردا نسپرده بود زدم و رفتم تا لباسامو

بپوشم.

زیپ لباسم بغل بود و به راحتی تونستم بپوشمش. انقدر کارم

طول کشیده بود که نزدیکای غروب بود.

دیگه وقتش بود به صدرا زنگ بزنم.

 

 

 

 

کفشامو پا کردم که صدای تقهای به در خورد.

-عزیزم… موبایلت داره زنگ میخوره. رو میز دیدم

صفحهش روشنه.

گوشی رو ازش گرفتم تشکری کردم. گوشهی لبمو به دندون

گرفتم، صدرا بود.

-الو؟!

-الو چکاوک؟ کجا رفتی؟

صدای نگران و بلندش توی جا خشکم کرد.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

-سلام… رسیدی خونه؟

-جواب منو بده. میگم الان دقیقاً کجایی؟

 

 

آخرینباری که انقدر عصبانی بود، فکر کنم به خاطر دعوا

چندماه پیشمون بود.

با قلبی که مثل گنجشک میتپید جواب دادم:

-آرایشگاهم… داد نزن!

-داد نزنم؟ نباید به من یه خبر میدادی؟ همینطور سرخود

پاشدی رفتی بیرون که چی؟ اگه گم میشدی چه خاکی سرم

میریختم؟ چندبار شانس یار باشه بیوفتی دست آدم اهلش؟!

دلخور از صدای بلندش لب زدم:

-من زندانی نیستم صدرا… درسته مثل بقیه زنا نه سروزبون

دارم، نه از پس همهچی برمیام ولی انقدرا هم بیعرضه نیستم.

فاصلهش تا خونه ۵دقیقه هم نیست.

صدای نفس عمیق و کشدارش برای دقایقی توی گوشم پیچید

 

 

 

-اومدم خونه دیدم نیستی، کم مونده بود سکته کنم. طیبه گفت

رفتی آرایشگاه ترسیدم گم شده باشی… چکاوک، من طاقت

بلاتکلیفی و دوری ازت رو دیگه ندارم. خبر نداری شدی جونم؟

قلبم مثل اولینباری که ابراز علاقه کرد به تالاپ و تولوپ افتاد.

هیچوقت برام عادی نمیشدن این حرفا… هیچوقت…

من، جو ِن صدرا بودم؟!

چرا انقدر قشنگ بود این جمله؟

لبم رو از سرخوشی زیر دندون له کردم که مطمئنم جا انداخت

ولی قصد حرف زدن و ادامهی این بحث رو نداشتم، پس آروم

گفتم:

-میای دنبالم؟

 

 

صدای نفس عمیقش توی گوشم دوباره طنین انداخت. شاید

منتظر جوابی از طرف من بود.

-آره. دوش بگیرم، تا نیم ساعت دیگه اونجام. مسقیم بریم

خونهی بابا…

-باشه… منتظرم.

****

لبخندی از گرمای دستش، روی لبم نشست.

فشاری آروم بهش وارد کرد و ناگهان راهنما زد و گوشهی

خیابون متوقف شد.

متعجب به سمتش چرخیدم.

-چی شد؟ چرا وایسادی؟

 

 

متقابلاً به سمتم چرخید.

حالا مستقیماً چشم تو چشم شده بودیم، دستامو توی دستش گرفت

و گفت:

-میخوام یه قولی بهم بدی…

تو این موقعیت یاد قول گرفتن افتاده بود؟!

-چه قولی؟

 

 

 

 

-ببین هم تو هم من میدونیم که پشت دعوت ما به این مهمونی

به ظاهر ساده، دردسرها واسمون خوابیده. الان بریم اونجا همه

هستن… چه کسایی که دوست داری و چه کسایی که چشم

دیدنشونو نداری.

ازت یه خواهشی دارم، میخوام قول بدی حرفاشون به هیچوجه

ضعیفت نکنه و از پا نندازتت. میخوام ازت قول بگیرم که

نذاری به هدفشون برسن و زندگیمونو با کینه و ناراحتی از هم

بپاشن.

دستامو رها کرد. آروم و با دقت طوری که آسیبی به آرایش

صورتم نزنه، اون رو با دستاش قاب گرفت.

-روزی که فهمیدم مهرت به دلم افتاده، ماجرام شد طوری که

گفتم خدا یکی و زنمم یکی…

پس ستاره که سهله، صدتا بهتر از اونم بیاد، یه نیمنگاهم

خرجشون نمیکنم.

تا الان هرچی کوتاه اومدم، هم دستم بسته بود، هم گفتم حرمتی

نشکنه، ولی از الان به بعد مثل کوه پشتتم… هرکی هر حرفی

زد خودم میکوبم تو دهنش، فقط تو به خاطر اونا ازم رو نگیر

که تو این یه مورد بیطاقتم… باشه؟

 

 

منتظر نگاهم کرد.

دروغ بود اگه بگم تمام نگرانیم رفع شد، هنوز هم از سرمای

ناشی از ترس و استرسی که داشتم نوک انگشتام گزگز

میکرد… اما اطمینانش انقدر دلنشین بود که به هیچوجه دلم

نمیاومد جز باشهی محکم و لبخن ِد پشتسرش، چیزی نثارش

کنم.

بوسهای روی پیشونیم نشوند و با تک گازی ماشین رو دوباره

راه انداخت و ما بعد از دقایقی بالاخره رسیدیم.

عمارت محرابی بزرگ، از بار قبلی که اومدم باشکوهتر به نظر

میرسید.

حیاط باغمانندش پر بود از ماشینهای لوکس و نشون از شلوغی

اینجا میداد.

 

 

ماشین رو کناری پارک کرد و من نفس حبس شدهم رو بیرون

دادم.

خواستم پیاده شم که صدرا دریچهی کوچیک بین صندلیهارو

باز کرد و پاکت متوسطی رو بیرون آورد.

-این چیه؟

 

 

پاکت رو به سمتم گرفت.

-بیا بگیرش، دم در خدمتکار تحویل میگیره، هدیه تولده…

با تعجب گفتم:

-تولد؟ تولد کی؟

-مامان

-مگه تولد مامانه؟ خب چرا زودتر نگفتی؟

کمربندش رو باز کرد و گفت:

-مگه فرقی هم میکنه؟ تو که رفتی موهاتو بنفش صورتی هم

کردی، میدونستم لباس عروس برات میگرفتم.

با حساسیت دستی روی سرم کشیدم.

-اولندش صورتی بنفش نه و یاسی، بعد ببین چقدر بهم میاد؟

بده یعنی؟

 

 

به جای اون کسری از بین صندلیها خم شد گفت:

-هیچم بد نشده… کچابک، میای یه لوز مهدیسم ببلیم موهاشو

این لَنگی کنه؟ آخه منم صولتی خیلی دوست دالم.

با چشم و ابرو و لبخند پیروزی به شازده پسرش اشاره کرد.

-حرف راستو از بچه بشنو… میگم صورتیه بهت برمیخوره.

با حرص گفتم:

-صورتی نه و…

دستاشو به حالت تسلیم بالا برد.

-باشه باشه، یاسی. حالا بیا بریم مو قشنگ…

پشتچشم نازک کردم و از ماشین پیاده شدم .

لحظه اول که من رو دید گفت خیلی خوشگل شدم و میدونستم

همهی حرفاش شوخیه…

 

 

موقعیت خوبی واسه شوخی نبود، اما از وقتی توی ماشین

نشسته بودم، سعی داشت حواسم رو از فکر به این مهمونی پرت

کنه.

 

 

 

جفتشون از ماشین پیاده شدن و جلو اومدن. تو دلم قربون

صدقهی جفتشون رفتم، توی اون کت و شلوار ست پدرپسری،

واقعاً خیرهکننده شده بودند.

دست کسری رو گرفتم و صدرا هم دست من رو…

 

 

مستاصل نگاهم کرد که لبخندی به روش زدم و قدمی جلوتر

برداشتم.

تنها امیدم این بود که جلوی بقیه تحقیر نشم.

پدر صدرا آدمی بود که به همه از بالا نگاه میکرد و من توی

نظرش انقدر کوچیک بودم که لیاقت پسرش رو نداشته باشم.

میلی به اومدن به این مهمونی نداشتم ولی رسماً احضار شده

بودم.

سری قبل با تمام وجود دیدم و حس کردم که دل شکستن چقدر

براش راحته. ای کاش فقط جلوی بقیه مراعات کنه و وقتی همه

رفتن هرچی خواست بگه.

سخت بود، نمیدونم چطور ولی خودم رو برای خیلی حرفا آماده

کرده بودم.

قطعاً صدرا ارزش کمی سختی رو داشت.

در سالن رو صدرا باز کرد و به کمرم فشاری داد تا وارد شم.

خدایا!!!

 

 

تنها تفاوتش با عروسی گرفتن، این بود که عروس و دوماد

وجود نداشت!

سالن اصلی خونه انقدر بزرگ بود که به راحتی دستشون برای

چیدمان کلی میز و صندلی و جا دادن این همه مهمون باز باشه

و دقیقاً طوری بود که خونهای که اونسری دیدم شباهتی به الان

نداشت.

همونطور که صدرا گفت، اولین نفر یه خدمتکار با کت و

شلوار مرتب و موهای بالا جمع شده جلو اومد و کادو رو از

دستم گرفت و ما رو به سمت یکی از میزهای اون جلو

راهنمایی کرد که صدرا درخواستش رو رد کرد.

-همینجا میشینیم، اصلان اومده؟

 

 

 

 

-هرجور میلتونه، بله اصلانخان خیلی وقته رسیدن، اونجا

هستن.

اشارهی دستش به مرد کت و شلوار پوشی بود که بین چند تا

دختر در حال بگو بخند بود.

اصلان بود!

-مامان بابام کجان؟

-طبقهی بالا هستن، چند دقیقه دیگه برای خوشآمدگویی میان.

خانم! لطف میکنید شال و مانتوتون رو بدید؟

مانتومو دراوردم و دستش دادم. شال حریرم رو وقتی صدرا

پلکاشو به نشونهی موافقت بست، برداشتم.

 

 

موهامو تیغماهی بافته بودن و تلی با ردیفهای پیچیدهی

نگینهای یشمیرنگ روی سرم بود.

-چیزی نیاز ندارید قربان؟

“نه”ای زمزمه کرد و سری تکون داد و با گفتن میتونی

بری،صندلی رو برای من بیرون کشید.

چه ادا اصولها داشتن اینا!

حتی مطمئنم جنس لباس خدمتکارشون هم خیلی گرون بود.

همهچی انقدر پر سروصدا و شلوغپلوغ بود که توجه کسی به ما

جلب نشده بود.

البته فقط برای مدت خیلی کوتاهی…

با اولین زوجی که کنارمون اومدن، به تبعیت از صدرا بلند

 

 

شدم.

-بهبه صدراخان! چه عجب چشممون به جمالتون روشن…

سلام عرض شد خانوم…

با لبخند مصلحتی سلام کردم و صدرا هم همونطور که اینبار

همسرش گفت:

-شایعاتی توی فضای مجازی شنیدم، فکر نمیکردم دیگه انقدر

واقعی باشه! حالا چرا انقدر بیسروصدا؟!

چشمکی زد و ادامه داد:

-آقای خواننده از خرج عروسی ترسیده که حتی یه شیرینی

مهمونمون نکرده؟

-این حرفا چیه دخترخاله؟ یکم اوضاع پیچیده بود، بحث این

حرفا نیست.

زن به بازوی شوهرش آویزون شد و با لبخند گفت:

-ولی خانومت خیلی خوشگلهها…

 

 

 

سرش رو جلو آورد و مثلاً با صدای آرومتری پچ زد.

-از اون دخترعموت خیلی بهتره، خبرش تو کل فامیل

پیچیده…

نفهمیدم قصدش از این حرفا خوب بود یا بد!

جبههی مقابل بود یا کناری، ولی با صدای عسل که با قدمهای

بلند و صورتی بشاش به سمتمون میاومد، همه به سمتش

 

 

برگشتیم.

اول از همه به سمت من اومد و بغلم کرد.

-سلام دختر قشنگم. خیلی خوش اومدی…

آغوشش دقیقاً مثل مادرا بود. محکم دستامو دورش حلقه کردم.

چی میشد بابای صدرا هم مثل مامانش مهربون بود!؟

-سلام مامان، تولدتون مبارک.

-مرسی عزیزم… چقدر خوشگل شدی!

-آی آی آی خاله!!! عروستو دیدی کلاً ما رو فراموش کردی؟

از من جدا شد و به سمت خواهرزادهش برگشت و کوتاه بغلش

کرد.

-حسودی نکن دختر…

 

 

-حسودی نمیکنم والا، ای کاش مادرشوهر منم یکم از شما یاد

بگیره!

-نه ماشالله تو از زبون کم میاری جلوشون. برید بشینید

عزیزم، خسته میشید اینجوری. منم الان یه سر میام پیشتون.

با این حرف رسماً بهشون گفت تنهامون بذارید .

اونا رفتن و صدرا مادرش رو بغل کرد و بوسید.

-تولدت مبارک عسلخانوم. آصفخان کجاست؟ خدمتکار گفت

قراره با هم بیاید پایین.

-بالاست هنوز، خودش مهمونی ترتیب میده و حوصله

شلوغی نداره، سپرده بودم هر وقت اومدید خبرم کنن. دلم برای

سهتاتون یه ذره شده دیگه… از ترس اینکه آتیش آصف دامنتونو

بگیره جرات نمیکنم نزدیکتون شم…

 

 

خم شد و سر کسری رو بوسید.

-دورت بگردم مامان، هیچ سراغ مامان بزرگت رو نگرفتی

این چند وقت نامرد؟

کسری سر کج کرد که تیکهای از موهای لخت و ابریشمیش

روی پیشونیش ریخت.

-چند دفعه دُفتم منو بِبل پیش عزیزجون، گوش نمیده این

ت

َس ِل

ِپ

.

 

 

عسل بوسهای روی لپش نشوند، قربون صدقهش رفت و بعدش

رو به صدرا گفت:

-صدرا چند دقیقه همراه من میای؟

سمتم برگشت و گفت:

-چند دقیقه اینجا باش عروس قشنگم، زود میایم.

“صدرا”

-مامان وایسا کجا میری؟ همینجا بگو خب…

در یکی از اتاقهارو باز کرد و داخل رفتیم.

-چی شده مامان؟ چرا اینطوری میکنی؟ چیزی شده؟

 

بی برو برگرد گفت:

-صدرا چرا این دختر رو با خودت آوردی؟ بابات رو که

میشناسی، این قوم ظالمین فامیلای باباتم از اون بدتر، اذیت

میکنن این طفل معصوم رو…

پوزخندی زدم.

-مامان فکر کردی عقلم نرسید که نیارمش؟ پیغام جداگانه

فرستاده که حتماً بیارمش… بابام سر کار نکرده شده دشمنم، شده

دلیل فکر و خیال آشفتگیم!

سرش رو به طرفین تکون داد و ناراحت گفت:

-بابات گفته باشه، هزارتا پیغامم فرستاده باشه نباید

میاوردیش…

دستم رو تو جیبم فرو کردم و پشت پنجرهی سرتاسری رفتم. در

همون حین گفتم:

-تا کی فرار کنم از این ماجرا؟ رختهای که برام دوخته، یا باید

تن بزنم یا پارش کنم ولی میدونی مامان، چند ماه پیش اگه یه

 

 

ذره تردید داشتم، الان دیگه همونم ندارم. زنم شده تمام زندگیم،

بابا میتونه از تو دل بکنه؟ اگه میتونه، بگه تا منم زنم رو ول

کنم.

 

 

 

بازوم رو گرفت و برم گردوند.

-صدرا من این حرفا رو نمیفهمم، پاره کنی بپوشی، فقط تا

کیک رو آوردن و سر همه گرم شد، دست زنت رو بگیر و

برو… از قبل مطمئن باش بابات دیده باشه شما رو… فرصت

حرف زدن بهش نده.

 

 

-مادر من، عزیزم من، دورت بگردم… خودم داره قلبم میاد تو

دهنم که کسی چیزی نگه و دل این طفل معصوم بشکنه، ولی

این ماجرا باید تموم بشه. شوهرت یه جوری گیر داده که رفته

حتی آموزشگاهی که برای چکاوک معلم خصوصی میگیرم هم

تهدید کرده، کاری کرده که مجبورم یه نره خر بشینه جلوم تا این

بخشهای آخرشم تموم شه و بتونه یکم زندگی کنه بین این

مردم…

کاری نداره برم جایی دیگه معلم بگیرم ولی همه جا همینه،

هرجا بخوام قدم بذارم، شوهر جنابعالی جلوتر از من میره خط

و نشون میکشه…

درد من از اینه که بزنه به سرش آدم بفرسته و بلایی سر این

دختر بیارن!

مامان، اگر بابا هم نمیگفت خودم چکاوک رو میاوردم چون

دوست و آشنا و دشمن باید بفهمن من زن دارم و زنم کیه. بفهمن

ستاره وصلهی تن من نیست و مارو به هم نچسبونن. بحثمم سر

یه آموزشگاه کوفتی نیست که غم به دل زنم بیارم، میخواد

کاری کنه برای آب خوردنم هم برم ازش اجازه بگیرم.

مادر بیچارهم با رنگ و رویی پریده که حتی از زیر آرایش هم

 

 

حال بدش معلوم بود، دستم رو پس زد و روی تک مبل سهنفره

توی اتاق نشست.

با دست روی زانوش زد و گفت:

-آخه من از دست شماها چیکار کنم؟ ستاره انگار ترشیده

مونده رو دست پدر و مادرش که تو بگیریش…

با نیشخند تمسخرآمیزی گفتم.

-چه چیزی بیشتر از این مادر من… باورم نمیشه، بابا رفته

سهم تمام شرکای شرکت رو خریده، رسماً شرکت رو قرق

کرده. امروز نگهبان پیزوری شرکت، جیرهخور من، راهم نداد

توی شرکتی که با جون و دل توش زحمت کشیدم!

 

 

دیگه انقدری از اخلاق شوهر لجبازش خبر داشت که جایی

برای بُهت نمونه.

دست روی پیشونیش گذاشت و نالید .

-میگی چیکار کنم؟ افتاده رو دنده لجبازی… میگه اِلاوبلا

چکاوک رو باید طلاق بدی! صدرا شنیدم داشت با وکیلش آقای

محدوی حرف میزد؛ یه چیزایی درمورد حضانت کسری…

میترسم این وسط اون بچه رو قربانی جدال بین خودتون کنید .

پلکهامو روی هم فشردم. چی داشتم بگم؟

-چیزی نمیشه مامان، نگران نباش .

جلو رفتم و دستم رو دور شونهش حلقه کردم.

-امشب تولدته عسل خانم، خوشحال باش.

 

 

چشمغرهای بهم رفت. دستهامو پس زد و از جاش بلند شد.

-تولد چی سر پیری؟! این بابات هم تا من رو مضحکهی

خاص و عام نکنه، ول کن نیست.

دست به جیب با لبخند یهوری نگاهش کردم. کاری جز تظاهر

کردن از دستم برنمیاومد.

-پیر چیه عسل خانوم! شما تازه اول جوونیته…

چپچپ نگاهم کرد.

-زبون نریز پدرسوخته… من رو هم سیاه نکن. برو پیش

زنت، زنعموت اینا تنها گیرش نندازن.

سری تکون دادم و از اتاق بیرون زدم. برنامهی خاصی برای

زمان حالم نداشتم.

مثل یک تماشاگر یه گوشه مینشستم و نگاه میکردم. دم نمیزدم

و کسایی که هدفشون تلخ کردن کام زندگیم بود رو توی

دلخوشی غرق میکردم.

آدما از به کرسی نشوندن حرفشون، از موفقیتهای پشت هم و

 

 

افکارشون لذت میبردن.

خوب و بد ماجرا به کنار، اما این وسط اونقدر غرق لذت

میشدن که چشمهاشون سیاهی میرفت و نمیفهمیدن ِکی با سر

و گردن روی زمین سقوط کردن.

این اتفاق دقیقاً زمانی میافتاد که نوک پیکانشون بهسمت خودم و

خونوادهم زوم بشه…

 

 

 

اونوقت بود که نه بزرگتر کوچکتری این وسط میموند و نه

 

 

نسب فامیلی…

احترام بزرگتر خیلی برام مهم بود، ولی نه به اندازه آرامش

زندگیم.

من خیلی تلاش کردم که پدرم در همون جایگاه بالا برام بمونه،

عموم و خونوادهش توی چشمم عزیز بمونن… به حرمت مهر و

محبتی که بهم داشتن، به خاطر اون روزهای خوشی که در کنار

هم داشتیم…

ولی وقتی که دست سرنوشت یکی رو از بینمون برد، نباید دنبال

بد ِل اون شخص میبودن.

ستاره بد ِل مهتاب نبود و زنی نبود که برای زندگی من مناسب

باشه.

اونقدرها هم بینقص نبودم که بدونم اگه ستاره زنم بشه، هر

روز به خاطر مسائل مختلف دعوا نباشه.

نمیدونم… شاید به ظاهر و به خاطر موقعیت فعلیم، هر

دختری آرزوی بودن با من رو داشت ولی باطن قضیه چیزی

دیگه بود.

 

 

آدم که با خودش تعارف نداشت، زندگی با من صبوری

میخواست.

توی ذاتم محبت کردن بود و سعی میکردم کم نذارم، ولی خیلی

وقتا بیخیالتر از خودم نبود.

البته این چندوقت اخیر رو باید فاکتور میگرفتم. چون اتفاقات

کاری کرده بودن که نمیتونستم ساده از چیزی بگذرم.

با پیچیدن از پلهها، از سالن خلوت خارج شدم و دست به جیب و

با نگاهی مستقیم و بدون اهمیت به کسی، به سمت فرشتهی

خودم که توی چشمهای من خورشید این مجلس بود، رفتم.

با دیدنشون کنار هم، تمام استرسم دود شد رفت هوا.

من خوششانسترین آدم دنیا بودم که همچین برادری داشتم..

 

اینکه چند دقیقه نباشم و تو همین زمان کوتاه، انقدر حواسش به

خانوادهم باشه، خیلی ارزشمند بود.

– ِ جمع ِ تون هم که جمع… منتظر بودی من برم تا از اون دخترا

دل بکنی؟

با خنده نگاهم کرد و خبیث گفت:

-کاری نکن پَتهتو روی آب بندازم و بگم خودت رفتی اون

پشت مشتا دخترارو دید بزنی…

در همون حینی که مینشستم، لگدی به پاش زدم که آخی گفت و

زیر لب شروع به ناله و نفرین کرد .صورتم رو نزدیک

صورت چکاوکی که به کولیگریهای اصلان میخندید بردم و

آروم گفتم.

 

-من نبودم کسی که اذیتت نکرد، عمرم؟

لبش رو زیر دندون کشید و فقط نگاهم کرد .

چقدر رابطهی بینمون قشنگ بود…

چی بهتر و بالاتر از اینکه کلماتم براش عادی نمیشد و

“عمرم “آخر جملهم توی چشمهاش برقی انداخت که وجود خودم

رو آتیش زد.

از لبخندهای زوری مادرم میشد فهمید این مهمونی چقدر

اجباری بود. کیک رو آوردن و بعد از فوت کردن شمع،

خدمتکارها بین همه پخش کردن.

بعد از باز کردن چندتا از کادوهای افراد نزدیک، که سرویس

طلایی که من گرفته بودم هم جزوشون بود، کمکم دوست و

همکارها رفتن و جمع خودمونیتر شد.

البته منظورم از خودمونی، آنچنان خلوت نبود؛ عمه، عمو،

 

 

خاله، دایی و بچه و نوه و دو نسلشون به اندازه کافی شلوغ کرده

بودن!

کمکم داشتم فکر میکردم که یه مهمونی ساده بوده و بابا بیخیال

اونچه من فکر میکردم شده، اما زندگی هیچوقت قرار نبود باب

میل من باشه…

 

 

 

همگی دور مبل ۳۰نفره گوشه سالن نشسته و مشغول بگو بخند

بودند. شاید ساکتترینشون ما بودیم که عمه خدیجه دراومد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان خدیو ماه 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه :   ″مهتاج نامدار″ نامزد مرد مرموز و ترسناکی به نام ″کیان فرهمند″ با فهمیدن علت مرگ‌ ناگهانی و مشکوک مادرش، قدم در مسیری می‌گذارد که از لحظه به…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x