رمان ناجی پارت ۹۸

4.5
(14)

 

دنبالمون، منم یه خط نمیدونم کجاش انداختم تا ول کنه…

خودشم شک داشت به حرفی که میزد. کلافه موهامو چنگ زدم

که با شنیدن صدای آخی که از طرف اصلان اومد، با یه جهش

خودمو کنارش رسوندم.

-اصلان خوبی؟ چه بلایی سر خودت اوردی؟

-صدرا؟ اینجا چیکار میکنی… آخ…

-دراز بکش… چرا بلند شدی، اصلان!

به اجبار به حالت اولش برگشت و من مردم وقتی پتوی نازک

از روی تن نیمه برهنهش کنار رفت و چشمم به سیاهی روی

پهلوش افتاد.

با غیض به اون دختر، نگاه کردم.

-خانم شما عقلت نرسید به جای اینکه خوددرمانی رو شروع

کنی ببریش دکتر؟ یه نگاه به پهلوش کردی؟

 

 

 

-جناب پروفسور، کور نیستم میبینم! خودش نیومد، خیلی

مشکوک میزنه، گمون نکنم یه خفتگیری ساده باشه…

دوباره سمت اصلان چرخیدم.

-تعریف میکنی چی شده یا نه؟

صورت رنگ پریدهش رو به سمت افرا چرخوند و نیمنگاهی

بهش انداخت.

دستی به دور لبم کشیدم و گفتم:

-افرا خانم لطف میکنید یه لیوان آب بیارید؟

نگاهش در آنی پوکر شد، دست توی جیب سوییشرت بلند و

گشادش کرد و گفت:

-خودم زودتر میخواستم رفع زحمت کنم مهندس، یه چیز

حول و حوش ۱۰۰مایه این داروهاش، سر ماه بریز رو

 

 

 

حقوقم… خدافظ.

 

 

 

بعد از رفتنش با عجله گفتم:

-خب رفت، حالا تعریف کن ببینم کار کی بوده؟

-کمکم کن بشینم… میتونی این آنژوکد رو دربیاری؟ اینا کار

این دختره، افرا بوده؟

کمکش کردم بشینه.

 

 

 

-خودش که اینطور میگفت، خیلی احمقی اصلان! یه جای

بدبنت سالم نیست، فاز مرد آهنی بودن برت داشته که نرفتی

دکتر؟

با کلی آخ و اوخ، کمی تو جاش جابهجا شد و من با درد به

صورت ترکیده و بدن بخیه خوردهش نگاه کردم و درنهایت

آنژکد رو آروم از دستش بیرون کشیدم.

-آخ… میگم نمیشد، مریض که نیستم. جیببُر و خفتگیر

نبودن، اومده بودن اول واسه زمین زد ِن خودم، بعدم شرکت.

دهنم از حیرت باز موند.

-از چی حرف میزنی؟!

نگاهش در آنی پر از نفرت شد.

-مرادی حرومزاده رو میگم… فکر کرده با این کارا میتونه

پروژه رو از دستم بیرون بکشه، ولی کور خونده.

 

 

 

با اومدن اسمش، اخمام توی هم رفت.

مرادی یکی از رقیبهای سفت و سخت شرکت بود که در هر

شرایطی سعی داشت از ما جلو بزنه… ولی هر چقدر فکر کردم

نفهمیدم از کدوم قرارداد صحبت میکنه.

-ماجرای پروژه چیه؟ قرارداد جدید بستی؟

سر تکون داد.

-هفته پیش… در مورد پروژهای که با آقای فتحی برام گفته

باهات صحبت کردم، دیروز صبح قرارداد بستیم.

-نباید با من مشورت میکردی قبل از بستن قرارداد؟

-بهت گفته بودم درموردش، بعدشم این از اونا بود که در هر

صورت قبولش میکردیم. تو هم که یه خط درمیون میای

سرکار، یه روز استودیویی یه روز شرکت. حالا هم خبرش

درز کرده و اون مرتیکه افتاده به سر و صدا.

با نیشخند ادامه داد:

-بعد از ما گزینهی موردنظر آقای فتحی اونا بودن… که با

 

 

 

بستن قرارداد، یه پول تپل رو از چنگشون دراوردم!

 

 

 

 

لباساشو آوردم و کمکش کردم بپوشه. با غرغر آماده شد.

-میلیارد نقل و نباته انگار… خودش یه بلندگو دستش میگیره

صداشو میاندازه تو سرش کلی پول به جیب میزنه. خودمم

عقلم رسید امروز برم دکتر، فقط میخواستم اونقدر خونی مالی

نباشم که گزارش بدن…

-باشه نینی کوچولو، نق نزن… برگشتیم قول میدم برات

 

 

 

بستنی بخرم.

-بچه عمته!

جلوی پاش نشستم و گفتم:

-عمه من عمه خودتم هست، بپر بالا بریم…

دست از دستهی مبل گرفت و خواست بلند شه.

-نمیخواد خودم میام، فقط کمک کن…

-ناز الکی نکن آسانسور خرابه، چطور میخوای این همه پله

رو بری پایین؟

انگار خودشم زیاد راضی نبود که با هزار آخ و اوخ سوار کمرم

شد.

-هوف اصلان، سنگین شدی چقدر…

 

 

 

از این جابهجایی از درد به نفسنفس افتاده بود.

-همهش عضلهس، یک گرم ناخالص ندارم، حالا راه بیوفت

من

ِز

نا

ِر

خ !

-خر عم…

حرفمو خوردم که سرشو جلو اورد با خنده گفت:

-عممه؟

چشمامو روی هم فشردم و سری متاسف تکون دادم.

-با اون زن بیچاره چیکار داری آخه؟ گناه کرده تو بردار

زادهشی؟

-گناه از این بالاتر که خواهرشوهر مامانه؟ خوشم نمیاد مثل

پروانه دور ما میچرخه و واسه مامان فتنه میشه…

با نفسنفس پلههارو طی میکردم.

 

 

 

-خیلی خب حالا چه وقت این حرفاس…

دستاشو دور گردنم سفت کرد، با این حالش همچنان دست از

لودگی برنمیداشت.

-راست میگی، الان باید از فرصت استفاده کنم؛ عکس بگیریم

بذاری صفحهت؟ خدایی چه کیفی میده طرفدارات ببین دارم از

خواننده محبوبشون سواری میگیرم!

 

 

 

 

 

 

متاسف سری تکون دادم و مصمم قدمهامو سریعتر برداشتم.

 

 

 

کمرم نصف شد.

-چه آدمی هستی تو… فکر نکن خبر ندارم رفتی کافه پاتوق،

خودتو جای من جا زدی عوضی؟

مثل همیشه بیخیال خندید. چیزی به اسم درد انگار توی

زندگیش معنا نداشت.

-فهمیدی بالاخره؟ بابا خیر سرمون رفتیم یه چیزی بخوریم،

چندتا دختر با جیغجیغ پریدن طرفم، جان صدرا دلم نیومد

دلشونو بشکونم… چهار تا عکس و امضا که این حرفا رو

نداره.

نگاهی به اطرف انداختم، خداروشکر خلوت بود.

ریموت ماشین رو زدم و گفتم:

– خودت مرتیکه

ِن

جا …

کمکش کردم تا روی صندلی بشینه.

 

 

 

لبشو از درد به دندون کشید، سعی در پنهون کردنش داشت که

دوباره آروم خندید.

-یعنی یه جوری امضاتو جعل کردم که با اصلش مو نمیزنه.

تازه گیر دادن برام بخون، انگار من حاضر میشم کنسرت مفتی

بذارم… امین صاحب کافه فهمید منم، کمک کرد پیچوندم.

دور زدم و خودمم پشت فرمون نشستم.

-این دوقلو بودن ما هم شده ملکه عذاب، هر آن میگم نکنه با

یکی ببیننت، توام که خدای بیخیالی و بیحیایی، حرکتی بزنی،

شرف برا من نذاری… دیگه مجوز کارمو خیلی وقتا با حسرت

نگاه میکنم، هر آن یه چی بشه و باطلش کنند!

-اگه قرار به بیآبرو شدنت بود که زودتر از اینا میکردمش

سر چوب! ما که یک عمر به خاطر تو آسه رفتیم و آسه

اومدیم… حداقل کاری هم کردیم تو خلوت خودمون بوده، اینم

روش داداش بزرگه. حواسم هست.

 

 

“خوبه”ای زمزمه کردم و ماشین رو راه انداختم، شدیداً نگران

بودم ولی سعی داشتم بروز ندم.

گوشهنشینی و مریضاحوالی، برای اصلان خوب نبود .

از همون بچگی هم وقتی اصلان مریض میشد، از هر وقت

ساکتتر میشد و انگار خاک مرده روی دل من میپاشیدن و تا

کامل سرحال نمیشد، آروم نمیشدم. درست مثل الان…

***

 

 

 

با خیال راحتتری به بوقهای پیدرپی که توی گوشم پخش

میشد گوش دادم تا بالاخره نتیجهای داد…

-الو افرا خانوم؟!

-جنابعالی؟

-صدرا هستم، محرابی.

-عه مهندس تویی؟ اخویت در چه حاله؟!

دست توی جیبم فرو کردم و از پنجره به بیرون نگاه کردم، باید

زودتر میرفتم شرکت.

-بله خودمم، اصلان هم خوبه، بردمش دکتر، از قرار معلوم

دندهش کمی اسیب دیده…

 

 

 

انگار داشت چیزی میخورد که با دهن پر صحبت میکرد.

-خوبه… همین که زندهس بسه! ببین ما هم یه الوات تو خونه

داریم، هر سری میره بیرون یه شقش رو میارن پایین، نمیمیره

راحت شیم از دستش…

در مورد برادرش اینطور حرف میزد؟

ابرویی بالا انداختم، به من ربطی نداشت.

-ولی ببین اصلاً این بچه یه طوریه که…

-افرا خانم!

پریدم وسط حرفش تا ادامه نده.

ساکت شد که ادامه دادم.

-معذرت میخوام، من زنگ زدم تا ازتون یه درخواستی کنم.

-چه درخواستی؟

 

 

 

صداش دلخور بود، و همچنان مهم نبود.

نفسی گرفتم و سعی کردم لحنم ملایم باش، نیاز بود بهش

-میخوام همین الان بلند شید و بیایید خونهی اصلان، نیاز

هست چند روزی کسی به طور مداوم کنارش باشه. نمیخوام

خانواده خبردار بشن، آدم مورد اعتمادی هم سراغ ندارم که

اینجا رو بسپرم دستش.

لحنش عصبی به نظر میرسید، چیز بدی گفتم؟!

-بیام خونه اون داداش الدنگت که چی؟ مگه من کلفتتونم بیام

لگن بذارم زیرش؟

 

 

آخدایا! اصلان اگه این حرف رو میشنید، میکشت این دختر

رو!

کلافه دستی به موهام کشیدم و صدامو پایین آوردم تا به اتاق

نرسه.

-افرا خانم! من کی گفتم شما بیا لگن زیرش بذار؟ میگم یک

آسیب جزئیه که فقط نباید زیاد بهش فشار بیاد… اون همه کبودی

هم به خاطر آسیب به بافت بدنش بود، من قصد دارم یک

پرستار بگیرم و فوریترین گزینه شما بودید، تمام حق و

حقوقتون کامل پرداخت میشه، اگه براتون مقدوره قبول کنید. اگه

هم نه من وقت ندارم، برم یه چارهای پیدا کنم.

اصلاً خوشم نمیاومد یه چیز رو چندبار از کسی بخوام، اگه

میخواست میاومد دیگه، تا همینجاشم اصرار کافی بود.

 

 

 

چند لحظه سکوت بینمون برقرار بود که صداش بالاخره بلند

شد.

-اساعه اونجام…

با رضایت گوشی قطع شده رو توی جیبم گذاشتم، راستش زیاد

میلم به اومدن این دختر نبود ولی در حال حاضر چارهای نبود!

نمیخواستم مامان رو الکی نگران کنم، درسته مشکلش چندان

حاد نبود و فقط مدت کوتاهی باید استراحت میکرد تا سلامتیشو

کامل به دست بیاره، ولی به هر حال مادر بود و احساسات

مادرانه این حرفارو نمیفهمید.

خبردار کردن نازنین هم جایز نبود چون هم اون حال روحی

درست و حسابی نداشت و هم اصلان ماجرارو می فهمید قشقرق

به پا میکرد.

به سمت اتاق رفتم.

-چیزی نیاز نداری؟

به چهارچوب در تکیه دادم و پرسیدم.

 

 

 

کلافه بود. بیحوصله گوشیشو کنار دستش پرت کرد.

-حالم از یکجا نشینی به هم میخوره.

-بذار یک ساعت از روی تخت خوابیدنت بگذره بعد بگو… تا

زمانی که کامل خوب نشی، شده زنجیرت کنم به تخت، نمیذارم

از جات تکون بخوری، الکی حرف نزن.

 

 

 

کلافه نگاهم کرد و درنهایت گفت:

-کارای شرکت…

-من هستم.

-تو که فعلاً ور دل منی!

دهن کجی کرد و ادامو دراورد.

-من هستم…

-خب میرم حالا، چیزی نیاز نداری؟

-نه! صدرا، مواظب کارا باشیها؟ همین جوری سرسری

نگذری از روی کارا بدبختمون کنی.

دست توی جیبم فرو بردم و با غرلند گفتم:

-خب بابا، اون شرکت مال خودمم هست. انگار که هیچ کار

نکردم. با اون مرتیکه میخوای چیکار کنی؟

 

 

 

-فعلاً که زمینگیر شدم، ولی برنامهها دارم براش. کاری کنم

به درد نخور

ِل

از عرش بره به زی ِر فرش. مثل چند پرزه آشغا .

چشمامو ریز کردم و گفتم:

-تو که بدون مشورت با من کاری انجام نمیدی؟ اصلان، نری

کاری کنی که زبونم لال جنازتو اینبار برام بیارن. این آدمی که

من میشناسم واسه منافع خودش آدمم میکشه.

-خیالت راحت حواسم هست.

هوفی کشیدم و ناچار سر تکون دادم.

-من تو پذیرایی نشستم، کاری داشتی صدا بزن. یکم بخواب

من جای تو با اون همه مسکن، خوابم گرفته.

خیالم راحت نبود، نبایدم میبود. نگران بودم برای برادری که

میترسیدم غرور زیاد، کار دستش بده، یا نه کار دست ما بده.

 

 

 

شاید آنچنان که باید خانوادهمون به خاطر اخلاقهای خاص بابا

صمیمیت کلی نداشت ولی نبود هر یک از ماها برای بقیه از

مردن هم بدتر بود.

 

 

 

“چکاوک”

-چکاوک!!! اون حوله رو بده.

صدای بلندش که اومد، با عجله به حوله چنگ زدم و تقریباً به

سمت حموم دویدم تا دیر کردنم بهانهای برای غر زدناش نباشه.

 

 

 

زودتر از همیشه به خونه برگشته و تا خود الان، یک بند در

حال بهانهگیری و غر زدن بود.

تقهای به در حموم زدم، گوشهی در رو باز کرد و حوله رو ازم

گرفت.

لباسهای اتو شده رو دونهدونه تا میکردم و توی کمد میذاشتم.

-اینم که تموم شده! نمیشه وقتی میبینی یه چیزی تو این خونه

رو به اتمامه قبلش بگی تا من بخرم؟!

پیراهن تا نشده توی دستم خشک شد. با تعجب به سمت صدرایی

که قوطی فلزی اسپری رو روی سرامیکها پرت کرد و تق و

تق صدا داد برگشتم.

الان مقصر تموم شدن اسپریای که فقط خودش ازش استفاده

میکرد، من بودم؟

نگاهی به سرتاپاش انداختم. حوله سفیدرنگ رو دور کمرش

پیچیده و قطرههای آب از موهاش چکه میکرد و روی تن

برهنهش لیز میخورد.

 

 

 

همونطور که با موهاش ور میرفت، زیر لب با خودش حرف

میزد.

متاسف سری تکون دادم و ترجیح دادم چیزی نگم. معلوم نبود

ش بود

ِچ

.

-تیشرت سفیدهم کو؟

همونطور نشسته گفتم:

-همونجاست، خوب نگاه کن.

سرش رو دوباره توی کمد فرو کرد.

-کو نیست؟ صدبار نگفتم دست نزن، بذار طیبه خودش کارارو

انجام بده؟ میزنی گم و گور میکنی همهچیز رو!

 

 

 

یه دستش رو روی شکمش گذاشت و فاصله گرفت.

با صدای بهت زده و چشمای گردش گفت:

-وحشی هم شدی…

زمزمه کرد و شنیدم ولی با غیظ یه قدم جلو رفتم و دست به کمر

گفتم:

-چی گفتی؟

دستاشو بالا برد و گفت:

-هیچی بابا… چت شده تو؟

شکمم از پرخوری زیاد درد گرفته بود .

ظرفهارو جمع کردم و توی سینک گذاشتم.

-من چیزیم نیست آقا صدرا! تو خل شدی انگار…

خوشاخلاقیات واسه بقیهس، از سرکار میای مارو میبینی

اخمات تو هم میره.

 

 

 

-این حرفا چیه؟ نامردیه این همه افراط…

انگار حالا نوبت من بود. دلم پر بود از دست غر زدنهای

امروزش. هر اتفاقی که بیرون از این خونه میافتاد، انگار

تقصیر من بود. فرق درد و دل کردن و عقدهگشایی زیاد بود.

-اینا جواب غرغرای امروزته، صدرا خان! نامردی هم توی

پیرمردی که افتادی گیر من و همش غر غر غر!

با چشمای گرد به خودش اشاره کرد.

-من پیرم؟!

-نه پس من پیرم! آشپزی من بده، از غذام جلو خواهرت ایراد

میگیری؟ من هی هیچی نمیگم، میگم خستهای، صبح تا شب

سرکاری، هی زبون به دهن میگیرم ولی تو همش آبروی من

رو ببر، دیگه چقدر بدبختم که خواهرت که صبح تا شب باهام

همکلام نمیشه، طرفداریمو بکنه!

 

 

 

راه میرفتم، ظرف و ظروف رو جابهجا میکردم و یک بند

گاهی با اون و گاهی با خودم حرف میزدم.

-آشپزی من بده؟ غذام نمک نداره؟ برو ستاره رو بگیر تا

غذای خوشنمک تحویلت بده.

منحنی لبش کج شد. میخندید؟!

-ستاره آشپزی بلند نیست.

 

 

بیخیال، مشغول تا زدن لباسها شدم. انگار امروز روز

بهانهگیریش بود.

بلند شدم تا لباسش رو پیدا کنم.

-این همه تیشرت اینجاست، بپوش خب چه فرقی داره؟

-من امروز میخوام اونو بپوشم، پیداش کن برام.

چشمامو توی کاسه چرخوندم و دندونامو روی هم فشردم تا

حرفی نزنم.

بچه، بچه، بچه!

الکی بهانه میگرفت! آخر شب بود و وقت خواب، اصلاً عادت

نداشت موقع خواب لباس بپوشه که اینطور گیر داده بود.

دقیقاً حس میکردم به جای صدرای ۳۲ساله، یه بچهی دو ساله

روبهرومه!

از بین انبوه زیاد لباس مرتب و تا شده، دقیقاً توی دیدرس،

قسمتی از لباس رو بیرون کشیدم.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x