– هرچی که تا الان بوده، فقط از روی علاقه بوده چکاوک… اگه محبت کسی خالص و پاک باشه، نشستنش به دل کسی نیاز به زمان زیادی نداره. مهرت از همون روزهای اولی که دیدمت به دلم افتاد. گرون تموم شد برام وقتی رابطهای که از روی علاقه بود رو هوس دیدی!
لبهام رو فاصله دادم تا انکار کنم، حاشا کنم و قانعش کنم که حرفم الکی بوده، اما زودتر واکنش نشون داد و انگشت اشارهش رو روی لبم گذاشت.
– هیششش… نمیخواد چیزی بگی. ویدا متقابلاً با من هم حرف زد، البته تلفنی. چیزهای سر بسته گفت. دقیقاً مثل اینکه یه پازل هزار تیکه جلوم بندازه و بگه خودت درستش کن…
دستش رو بالا آورد و حالت کمانی ابروم رو با انگشت شست مرتب کرد.
– از همین الان تا روزی که نفس بکشم، خانم خونهم خودتی، صاحب قلبم خودتی، دلیل آرامشم خودتی… بگم دوستت دارم کافیه؟ داد بزنم عاشقتم چی؟ از عشق چیزی میدونی که با وجودش من برم سراغ کس دیگه؟
یک یا دوبار دیگر هم، از این اعترافها کرده بود… هربار واضحتر و راحتتر. شیرین بود مثل عسل، اما چونهم لرزید، ترس من از چیز دیگهای بود.
– هیچکس از وجود من خوشحال نیست… خواهرت، بابات… من… من عذاب میکشم جایی زندگی کنم که بقیه نخوانم…
دست از شانه کردن ابروهایم با انگشتش کشید. اخم ملایمی توی هم کشید و آروم تشر زد:
– نشنوم این حرفهارو! مگه میخوای با خواهرم زندگی کنی، یا بابام میخواد خرجت رو بده که خوشحال باشه یا ناراحت؟ هرکی زندگی خودش رو داره، مگه از خوشی و ناخوشی من خبر دارن که برام تصمیم بگیرن؟!
برای یک زن، شنیدن این همه اطمینانخاطر از زبان مردش، اوج خوشبختی بود اما همچنان گیج بودم، حرفهای صدرا حالت دوقطبی داشت!
با قاطعیت میگفت نمیذاره کسی براش تصمیم بگیره، ولی خیلی راحت دست به دست خانوادهش، اسم روی دختر عموش گذاشت!
طاقت نیاوردم و سوالم رو به زبون آوردم.
چهرهش کمی گرفته شد؛ از سوال من، یا فکر به اون مسئله؟ خدا میدونه و خودش… اما با مکث شروع به حرف زدن کرد و در همان حین، دستهایش نوازشگونه تنم رو طواف میکرد.
– خیلی بده چکاوک، موقعیتی که پیش اومد، کاری که بابا کرد و مقابله به مثلی که من کردم… تا حالا برات پیش اومده مجبور باشی به خاطر آرامش، از حقت بگذری یا توی خودت بریزی و عذابش رو به جون بخری؟
پیش آمده بود، سرتکون دادم. در همین زندگی زناشویی نه چندان بلندمدتمون، بارها این کار رو کرده بودم، فقط به خاطر آرامش زندگیم که البته گاهی از توان خارج میشد و نتیجهش شد وضعیت بدی که پیش اومد.
– زندگی ما هم همین بود، ما همهچی داشتیم. پول، ثروت و از همه مهمتر یه بابای دیکتاتور که اگه ولش میکردی، صبح به صبح تو حیاط عمارتش رژه نظامی به پا میکرد!
با خندهای کوتاه این یه تیکه رو گفت.
– خلاصه حرف حرفِ خودش بود و هست، ما هم الگومونو کرده بودیم مادر آرومی که حرف رو حرف بابام نمیزد ولی از حق نگذریم، برای بابا هم خدا یکی هست و عسل جانش هم یکی…
نفس عمیقی کشید، چیزی مثل آه…
– از این حاشیهها بگذریم، بابا که تهدیدم کرد و کاری میکنه که به راحتی رد صلاحیت بشم و کسری رو ازم بگیرن واقعاً ترسیدم، میدونستم میکنه چنین کاری رو… با دوتا رشوه و زیرمیزی و پارتیبازی همهچیز اونی میشد که اون میخواست. هنوز باورم نمیشه، پدرم چطور دلش میاد به خاطر حرف خودش، زندگیمو خراب کنه؟
با ناراحتی که سعی در پنهان کردنش داشت، این جمله رو گفت. دلم برای صدای خستهش کباب شد…
دست توی موهای پر پشتش بردم و نوازش کردم که ادامه داد:
– کوتاه اومدم ولی فقط برای خریدن وقت و پیدا کردن راهِ چاره… چکاوک من مسئولیت سرم میشه، حداقل از وقتی که تو توی زندگیم اومدی سعی کردم مرد خوبی برات باشم، تو انتخاب خودم بودی پس دلیلی نداره بخوام گزینهی دیگهای کنارت قرار بدم. این حرفارو زدم تا خیالت راحت شه… اینم برای اطمینان بگم، یه کارایی کردم که اون شب توی روی بابام وایسادم…
به اینجای جملهش که رسید، سکوت کرد. با کنجکاوی پرسیدم.
– چه کاری؟
– راستش از خودم خجالت میکشم، نه که برای زندگی تلاش کردن بد باشه، اینکه پدر و پسریم و اینطور مجبوریم به هم ضربه بزنیم بده… قبل از سفرمون به کیش، دوباره رفتم خونهی بابا؛ یه حالت تکرار واقع بود، با این تفاوت که تکتک تهدیدها و موبهموی کارهایی که میخواد انجام بده رو ضبط کردم…
ابروهام بالا پرید و با تعجب به صدرای ناراحت نگاه کردم. از اینکه اینطور مقابل پدرش ایستاده بود و در صورت اجبار، باید ضربه بهش میزد ناراحت بود.
– همش به خاطر منه…
زمزمه کردم.
نوچی کرد و کلافه گفت:
– باز که برگشتی سر خونه اولت! ول کن این حرفارو، به خاطر تو بوده یا خودم… مگه فرقی هم داره؟ مگه آرامش جفتمون به یک اندازه ارزش نداره که میشینی به مقایسه کردن؟ دیگه نشنوم این حرفارو…
صدرا توی دل بردن استاد ماهری بود.
نفسی بیرون دادم و چیزی نگفتم که دستشو از زیر لباس روی مهرههای کمرم کشید.
– خب کجا بودیم؟
با صدای شیطنتباری گفت؛ انگار حالا نوبت اون بود.
تکونی به تنم که به خاطر گرمای بیش از حد دستش و خنکی پوست خودم بود دادم.
– توی اتاق کناری مهمون خوابیده!
“صدرا”
به آتیش کشیدن رو خوب بلد بود. با تمام سادگیش، طوری بیتابم کرده بود که هیچ چیز جز ناز و نوازش دستان ظریفش آرومم نمیکرد.
تنم رو روی تنش انداختم تا فرار نکنه.
– تا الان مگه یادت نبود مهمون تو اتاق بغلیه؟
بدنش رو تکون داد تا از گوشه و کناری در بره. نکن دختر… دیوونهترم نکن!
– تنتو از روم بردار، وای چقدر سنگینی له شدم… بعدم من که کاری نکردم، تو منحرفی به خدا!
جفت دستاشو بالای سرش قفل کردم و سنگینی تنم رو بیشتر… خیلی وول میخورد!
چشمامو ریز کردم و آروم پرسیدم:
– که من منحرفم؟ آره؟
تندتند سر تکون داد.
لباش، چشماش، تمام اجزای صورتش میخندید. امشب بدجور شیطنتش گل کرده بود.
چه اشکالی داشت، من هم پابهپاش میرفتم.
– یعنی میخوای بگی این چشما، به من دروغ میگن؟
نگاهش مات شد و قبل از اینکه فرار کنه، صورتم رو عمداً روی پوست لپش کشیدم که جیغش بلند شد.
سریع دستم رو روی دهنش گذاشتم.
– هیشش… خوبه خودت میگی خواهرم بیخ گوشمون خوابه. برای من که مهم نیست، میگم خودت سرخ و سفید نشی فردا!
اخم ظریفی پیشونیش رو چین انداخت.
– همش تقصیر توئه… ریشات مثل خارن خب صورتم زخم شد، فردا هم آبروم پیش خواهرت میره…
محکمتر قفل و بندش کردم.
تک خندی کردم و گفتم:
– چه نازی داره خانومم! من که میخواستم بزنمشون خودت نذاشتی، هنوزم دیر نشده، میخوای همین الان برم…
حرفم رو بریدم و با لبخند خبیثی ادامه دادم:
– نه الان نه! فعلاً کار واجبتر داریم، همین فردا میرم میزنمشون… هوم؟ موافقی؟
– به نظرت، من میتونم بعد از اینکه اینارو زدی از خونهی خودت بندازمت بیرون؟ اگه میتونم که موافقم!
خیلی جدی گفت و باعث شد خندهی من دوباره به هوا بره.
– صاحب اختیاری شما، اینجا خونه خودتم هست… هر وقت دلت خواست بیرونم کن. فقط به نظرم وجهه خوبی نداره یکی از سلبریتیهای مملکت کارتون خواب شه، از ما گفتن بود.
لبخندی به لودگیم زد.
حرفی برای گفتن نبود، بعد از دقایقی سکوت که فقط صدای نفسهامون فضا رو پر کرده بود، تردید رو کنار گذاشتم.
دست به سمت لباسش بردم و یکی از آستینهاش رو درآوردم. برای لحظهای، انقباض تنش رو حس کردم. کوتاه بود اما برای متوقف کردن من کافی بود.
شک و تردید دوباره توی دلم ریشه دووند. شاید من زیادی حساس شده بودم اما این همه صبر نکرده بودم که حالا بخوام به این راحتی خرابش کنم.
کمی فاصله گرفتم…
حالا جفتمون نشسته بودیم. صورتش رو با دستام قاب کردم. چشماش دودو میزد، نگاه میدزدید و سعی در پنهان کردنشون داشت.
– چکاوک… نگاه کن منو، من اونقدری که تو فکر میکنی تو خوندن ذهن دیگران خبره نیستم ولی چیزی که تو نگاهت بود، این گرمای تنت…
دستم رو پایین آوردم و روی قلبش گذاشت.
– این تپش تند قلبت، غیر از موافقتیه که من میخوام؟ همین الان بهم بگو لطفاً. من گیج شدم واقعاً… نمیخوام اذیتت کنم، دوست ندارم حس بد ازم بگیری، بیشتر از خودم برام مهمی… بفهم اینو!
پوستهی لبش رو زیر دندون جوید.
– خب… خب من چی بگم الان؟
پوکر نگاهش کردم.
– قصه حسن کرد شبستری رو برام تعریف کن، داشتم برات لالایی میخوندم؟
“چکاوک”
بگم غلط کردم راضی میشد؟ عجب گیری افتاده بودما! انگار تا حرف رو از زبون خودم نمیشنید، راضی نمیشد.
ثانیههای کوتاهی رو دستدست کردم.
احساس میکردم مایع مذابی روی سرم ریختن که من هم داره با خودش آب میکنه. اما همونقدر که صدرا بیتاب من بود، من هم براش به هیجان میاومدم.
پس دل رو به دریا زدم، توی صدم ثانیه روی زانو جلو رفتم. دست دور گردنش پیچیدم و لبامو روی لبش گذاشتم.
انقدر سریع این کار رو کردم که پشیمونی تو کارم نیاد.
این یعنی رضایت… کافی نبود؟
برعکس من که تنم شدیداً از هیجان کاری که کردم خیس عرق شده بود، صدرا با آرامش میبوسید و حتی شک دارم اجازه داده باشه ذهنش جز زمان حال به جایی گریزون باشه.
با یک بوسهی نهایی، لبهامونو فاصله داد و لب زد:
– حالا که فکرشو میکنم، جواب سوالم باید همینطور عملی میبود. از سرعت عملت بیاندازه لذت بردم عزیزم. همیشه همینطور سوپرایزم کن…
گفت و اینبار با بیپروایی، بلیزم رو کامل از تنم دراورد.
حالا که بالاتنهم فقط با یک لباس زیر پوشیده شده بود، بیشتر معذب بودم. برهنه بودن سخت بود.
تنم رو به تنش چسبوندم تا کمتر توی دیدش باشم. سرم رو روی شونهش گذاشتم و خودم رو بهش سپردم. با اطمینان و بدون تردید…
بوسهای روی سرشونهم نشوند و من رو روی تخت دراز کرد و نور اتاق رو روی کمترین حالت گذاشت.
لبخندی از این همه حواسجمعیش روی لبم نشست.
خیلی خوب من رو بلد بود، حتی بهتر از خودم…
چی از این بهتر که مردت به کوچکترین علاقه و سلیقهت توجه کنه؟
لذتبخش بود. نه؟
****
تهموندهی آب پرتقالش رو خورد و از جاش بلد شد. همونطور که یقهی کتش رو مرتب میکرد، روی صورتم خم شد و بیپروا بوسهی آرومی کنار لبم نشوند.
– چیزی نیاز نداری از بیرون بگیرم؟
با چشم و ابرو به خواهرش که درست روبهروم نشسته بود و خودش رو سرگرم صبحانه خوردن نشون میداد، اشاره کردم و چشم غرهای بهش رفتم.
– نه، به سلامت...
بیخیال چشمکی حوالهم کرد و با خداحافظی بلند خطاب به هر دومون، از خونه بیرون رفت.
دوباره مشغول خوردن صبحانهم شدم. نازنین حسابی دمق بود. امروز صبح با داد و بیدادشون بیدار شدم. نازنین میخواست از اینجا بره، البته نه خونهی خودش و کنار شوهرش، قصد برگشت به اونجا رو نداشت و فقط انگار با موندن اینجا مشکل داشت که صدرا چنین اجازهای بهش نمیداد.
– دوستش داری؟
سر بلند کردم و با تعجب به خودم اشاره کردم.
– با من بودید؟
– کسی جز تو اینجاست؟
– نه! ببخشید چی گفتید؟
چشماشو تاب داد و بیحوصله گفت:
– گفتم دوستش داری؟
گیج پرسیدم:
– کی رو؟
– وای چقدر خنگی! صدرا واقعاً از چی تو خوشش اومده، من موندم! داداشم رو میگم، دوستش داری واقعاً یا به خاطر پولش اینجوری چتر پهن کردی؟
اخمام توی هم رفت.
دروغ نگم بهم برخورد، بدجور هم برخورد… راحت به خودم و شخصیتم توهین کرد، درست بود در برابرش سکوت میکردم؟
پلکامو به هم فشردم و سعی کردم خودمو آروم کنم.
– دوستش دارم، خیلی زیاد… کاری هم به پولش ندارم. خودش برام مهمتره نازنین خانم.
سر تکون داد.
– یه کاری باید انجام بدی. میخوام صدرا رو راضی کنی اجازه بده برم، دلم نمیخواد اینجا باشم…
لحنش بیشتر شبیه دستور بود تا خواهش!
این دختر تمام خصوصیاتش رو از پدرش به ارث برده از قرار معلوم.
دستامو روی میز قلاب کردم و گفتم:
– اگه از اینجا برید، مستقیم میرید پیش همسرتون؟
– اینش به تو ربطی نداره، فقط کاری که بهت گفتم رو انجام بده!
پررو بود، خیلی زیاد… اما باز زبان به دهن گرفتم و فقط شانهای بالا انداختم.
– من تا از جزئیات خبر نداشته باشم، نمیتونم کاری انجام بدم.