رمان مادمازل پارت ۱۷۸2 سال پیشبدون دیدگاه سکوت ایجاد شده ی بینمون رو صدای پیامک گوشیش شکست. چند پیام پشت سرهم…پی درپی و متوالی! فقط یه نگاه سرسری انداخت درحالی که کاملا مشخص بود…
رمان مادمازل پارت ۱۷۷2 سال پیشبدون دیدگاه ایده ی نیکو که ادعا داشت دادشش رو خوب میشناسه اصلا کارساز نبود. خانم فرمودند تو لباس بپوش و آرایشتو بکن فرزام…
رمان مادمازل پارت ۱۷۶2 سال پیشبدون دیدگاه * چند روز بعد* اون پشت در ایستاده بود و من داخل. فعلا اجازه ی ورود نداشت. نمیخوام بگم از وقتی جواب آزمایش اثبات کرده…
رمان مادمازل پارت ۱۷۵2 سال پیش۱ دیدگاه وقتی من خندیدم اون خودش هم خنده اش گرفت. اول لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و بعد پرسید: -فقط ظاهرش!؟ با…
رمان مادمازل پارت ۱۷۴2 سال پیشبدون دیدگاه دستشو رو قلبش گذاشت و چشمهاش رو از ترس رو هم فشرد. نمیدونم چرا اینها تا منو می دیدن اینقدر می ترسیدن. عجیب و غیر طبیعی…
رمان مادمازل پارت ۱۷۳2 سال پیشبدون دیدگاه من تصمیمم رو گرفته بودم. و این تصمیم کاملا جدی و قطعی بود. نمیخواستم اون مردی باشج که زن داره، بچه هم داره اما مدام سعی داره…
رمان مادمازل پارت 1722 سال پیشبدون دیدگاه بعد از یه سکوت سنگین و طولانی ،آب دهنش رو به زحمت قورت داد و سعی کرد به خودش بیاد و وقتی اومد پرسید: -چی !؟…
رمان مادمازل پارت ۱۷۱2 سال پیشبدون دیدگاه از خونه زدم بیرون و همزمان یه پیام برای ترگل نوشتم و فرستادم. پیام حاوی یه آدرس بود که من ازش خواستم خودشو برسونه اونجا تا حرف…
رمان مادمازل پارت ۱۷۰2 سال پیشبدون دیدگاه دستمو به سمت موهای آویزونش دراز کردم و دسته ای از موهاش رو پشت گوشش نگه داشتم. دیگه نمیشد هم به سقط کردن این بچه فکر کرد…
رمان مادمازل پارت ۱۶۹2 سال پیشبدون دیدگاه لبهامو رو هم مالیدم و پکر و دلگیر گفتم: -من که نمیدونستم فرزام! فکرشم نمیکردم این اتفاق بیفتاده! داد زد: -ولی…
رمان مادمازل پارت ۱۶۸2 سال پیشبدون دیدگاه از کنارمون رد شد و همونطور که سمت آشپزخونه میرفت جواب داد: -نه! دیر تر میرم…شما چرا اینقدر زود اومدین هان !؟ …
رمان مادمازل پارت۱۶۷2 سال پیش۱ دیدگاه من جلوی در داروخونه بودم و نیکو که برخلاف من اشتیاق بیشتری واسه فهمیدن باردار بودن یا نبودن من داشت رفته بود داخل که بی بی…
رمان مادمازل پارت ۱۶۶2 سال پیشبدون دیدگاه سرم رو تنم سنگینی کرد و افتاد پایین. چشمهام رو بستم و آه نامحسوسی کشیدم. من از دست این مرد آخه باید چیکار میکردم!؟ این چرا…
رمان مادمازل پارت ۱۶۵2 سال پیشبدون دیدگاه دستشو از رو حوله برداشت و با کنار زدنش از روی موهاش و گذاشتنش رو شونه هاش خم شد و موبایلش رو از روی زمین…
رمان مادمازل پارت ۱۶۴2 سال پیشبدون دیدگاه درحالی که دکمه های پیرهنم رو یکی یکی وا میکردم، خسته و بی حوصله از راهرو عبور کردم و جلوتر رفتم. صدای بگو بخندهای رستا تو…