رمان مادمازل پارت ۱۷۵

4.1
(43)

 

 

 

وقتی من خندیدم اون خودش هم خنده اش گرفت.

اول لقمه ی توی دهنش رو قورت داد و بعد پرسید:

 

 

-فقط ظاهرش!؟

 

 

با خنده سرم رو خم و راست کردم و جواب دادم:

 

 

-اهوم! اخلاقش به تو نره…

 

 

چپ چپ نگاهم کرد و پرسید:

 

 

-اخلاق من مگه چشه !؟

 

 

اخلاقش همه چیزش بود! هرچقدر ظاهر جذابی داشت اخلاقش درب و داغون بود.

با خنده گفتم:

 

 

-چش نیست ابروئہ اخلاقت…

 

 

با لبخند به حرفهام گوش میداد که تلفنش زنگ خورد.

همراهش رو نگاه کرد ولی بعد خیلی زود رد تماس داد.

اما این فقط اولش نبود.

مدام براش پیام میومد و اون فقط یه نگاه گذری به همراهش مینداخت و بعد هم بدون اینکه به اون پیامها نگاه بندازه به غذا خوردنش ادامه میداد.

با اینحال این پیامها و تماسها اونقدر زیاد بود که نتونستم سوال توی ذهنمو نپرسم:

 

 

-کیه اینقدر زنگ میزنه ؟

 

 

سرسری جواب داد:

 

 

-هیچی ولش کن….

 

 

اینو گفت ویه لیوان دوغ برای خودش ریخت و من هم دیگه پی ماجرارو نگرفتم…

 

 

 

قدم زنان و با سینی چایی رفتم‌پیشش.

نگاهش گرچه خیره به تلویزیون بود و به نظر می رسید داره فوتبال تماشا میکنه اما من احساس میکردم هوش و حواسش جای دیگه است.

هر جایی به غیر از اینجا….

 

کنارش نشستم و یکی از لیوانهارو برداشتم وهمزمان گفتم:

 

 

-فرزام…من میخوام فردا خانواده ی خودت و خانواده ی خودم و البته رهام و نیکو رو اینجا دعوت کنم!

 

 

بالاخره از عالم فکر و خیال بیرون اومد و پرسید:

 

 

-دعوت کنی !؟ چرا !؟ به چه مناسبت!؟

 

 

لیوان چایی داغ رو به سمتش گرفتم و جواب دادم:

 

 

-خب میخوام جواب آزمایش رو بهشون نشون بدم و بگم که بچه دار شدیم…

 

 

چایی رو ازم گرفت و گفت:

 

 

-به خیالت الان نمیدونن ؟نیکو الان فک و فامیلای اونور آبم خبر کرده چه برسه به همین وریا یا حتی داداشت….

 

 

خندیدم و گفتم:

 

 

-میدونم ولی خب درکل دوست دارم به مهمونی کوچیک بگیرم و خانواده ی هردومون رو دعوت کنم.میخوام خوشحال بشن…اصلا چه عیبی داره یه همچین خبر خوبی بشه دلیل جمع شدنمون دورهم؟

 

 

پوزخندی زد و با بی میلی گفت:

 

 

-باشه بابا…بگیر….مهمونی بگبر…

 

 

خوشحال شدم و گفنم:

 

 

-البته با نیکو نقشه چیدیم این خبر خوب یه بهونه باشه واسه آشتی با رهام…

 

 

یکم از جاییش رو چشید و بعد کنج لبهاش رو رو به پایین خم کرد و گفت:

 

 

-من آخرشم نفهمیدم این بابای تو و رهام چرا باهم قهرن!واقعا چرا…

 

 

چون اینو گفت لبخند تلخی زدم و نفس عمیقی کشیدم…

 

 

 

 

این بگومگو و قهر طولانی شده ی بین بابا و رهام یه راز خانوادگی بود.

راز که نه…یه مسئله ی درون خانوادگی که هیچوقت هیچکدوممون دلمون نمیخواست در مورد حرف بزنیم اما من فرزام رو هر کسی ندیدم برای همین گفتم:

 

 

-خیلی وقت پیش یکی از دوستهای رهام با یکی درگیر میشه اون طرف هم به سرش ضربه میخوره و بیهوش میشه.

رهام‌ گناه دوستشو گردن میگیره و میگه کار اون بوده با اینکه هممه میدونستیم کار اون نبوده.

حتی دوست بابا اونجا یه فروشگاه داشت که وقتی دوربینهاش رو چک میکنن متوجه میشن اصلا رهام اون لحظه اونجا نبود بابا ازش خواست اینکارو نکنه اما رهام قبول نکرد و خودش رو جای پسره معرفی کرد.

میگفت رفیقش سرپرست مادرش و خواهرهای فلجشه اگه بره زندون و پاش به شکایت و شکایت کشی برسه خانوادش میفتن تو دردسر

باباهم گفت اگه اینکارو کنه عمرا اگه کمکش کنه و حتی از ارث و میراث و همچی محروم میشه و دیگه حق نداره بیاد خونه

 

 

نفس عمیقی کشیدم و بعد لبخند زدم و گفتم:

 

 

-بعدش هم که مشخصه دیگه….

 

 

سرش رو به آرومی تکون داد و گفت:

 

 

 

-آهان! پس اینه…باشه…یه مهمونی بگیر همه رو هم دعوت کن.هرچی کم و کاستی داشتی من تهیه میکنم.امیدوارم رهام و بابات هم به بهانه بچه آشتی کنم…

 

 

ذوق زده و با تصور این اتفاق گفتم:

 

 

-وای یعنی میشه…

 

 

یکم دیگه از چاییش رو چشید و بعد هم گفت:

 

 

-حالا ما زور میزنیم که بشه!

 

 

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:

 

 

“امیدوارم….”

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 43

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
زهرا احمدی
1 سال قبل

تروخدا تند تند پارت بذار 🥲

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x