رمان مادمازل پارت ۱۷۷

4.4
(33)

 

 

 

 

 

 

 

 

ایده ی نیکو که ادعا داشت دادشش رو خوب میشناسه اصلا کارساز نبود.

خانم فرمودند تو لباس بپوش و آرایشتو بکن فرزام مجبور میشه بیارت پس کو !؟

 

نگاهم رو دوختم به زمین و با دلخورترین حالت ممکن گفتم:

 

 

-باشه! نمیام! تو تنها برو سراغ منم ازت گرفتن بگو مرد!

 

 

ولوم صداش بالاتر رفت.عصبی تر از قبل گفت:

 

 

-اتفاقا همینو میگم!

بمیری بهتر از اینه که اینجوری بیای و چشم هرچی هول و یزه بکشونی سمت خودت…

 

 

با دلخوری گفتم:

 

 

-تو بیخودی داری سخت میگیری.بیخودی و الکی…

 

 

با همون حالت عصبی گفت:

 

 

-چون دارم بهت میگم پوششت مناسب نیست دارم گیر بیخودی میدم !؟من دوست ندارم تو اینجوری بیای اونجا…

 

 

وسط حرفهاش یهو یه نفر بهش زنگ زد.

احتمالا همونی که این مدت زیاد بهش زنگ میزد و پیام میداد و اون هربار یه جوری دست به سرش میکرد اینبار اما به جای رد تماس دادن، جواب داد و بلند بلند گفت:

 

 

” بابا وا بده تو هم..یه جوابو چند بار باید به تو بگم؟ هزار بار…صدبار جوابتو گرفتی ول کن دیکه…اه”

 

 

تماس رو قطع کرد و دوباره رو کرد سمت من و گفت:

 

 

-خیلی پررو شدی رستا…خیلی!

 

 

بدون اینکه توپ و تشرهاش رو جواب بدم دست به سینه سرم رو چرخوندم سمت دیگه ای.

پا تند کرد سمت در که از اتاق بره بیرون اما درست یک قدمی در ایستاد.

یه نفس عمیق کشید.

یه نفس عمیق کشدار …

شاید فهمیده بود نمیتونه بدون زنش بره عروسی خواهر خودش و برادر من!

درو رها کرد و چرخید سمت من.

دو طرف کتش رو کنار دستهاش رو به پهلوهاش تیکه داد و بعد هم گفت:

 

 

-پاشو بریم!

 

 

درست و حسابی اینو ازم نخواسته بود.

باید یکم ادب میشد واسه همین گفتم:

 

 

-نمیام! من مردم دیگه…قرار بود بری بگی رستا مرده!

 

 

بازم یه نفس عمیق از سر حرص و خشم زیاد کشید و با حالتی طلبکار و شاکی پرسید:

 

 

-الان این رفتارات یعنی چی !؟ انتظار داری من نازتو بکشم !؟

 

 

چرا اینگارو نکنه !؟ باید میکرد.همچنان نگاهمو به همون سمت دوختم و بعد هم گفتم:

 

 

-تو سر من داد زدی…من باردارم…اصلا یه لحظه حس کردم بچه هم تو شکمم ترسیده! شایدم اصلا مرده باشه!

 

 

خندید!

صدای خنده هاش تو کل اتاق پیچید و من واقعا باورم نمیشد خودشه که داره می خنده !؟

 

 

 

اگه با چشمهای خودم نمی دیدمش و اگه با گوشهای خودم اون صدا رو نمیشنیدم باور نمیکردم اون تو همچین شرایطی بخواد بخنده!

بهم نزدیک تر شد و پرسید:

 

 

-تو منو گرفتی !؟ خودتم حالیته داری چیمیگی !؟

 

 

پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:

 

 

-معلومه که میدونم! اصلا مگه من چه چیز خنده داری گفتم ؟

 

 

درحالی که هنوز هم اگه خودش رو کنترل نمیکرد به خنده میفتاد جواب داد:

 

 

-چی خنده دار از اون حرفهات !؟ تو یه جوری میگی داد و بیداد کردی و بچه تکون خورد و فلان هرکی ندونه فکر میکنه هشت ماهته!

 

 

 

اخمالود جواب دادم:

 

 

-وجود که داره!

 

 

اینو که گفتم  ساکت شد.از سکوت عمیقش منتهای استفاده رو بردم و ادامه دادم:

 

 

-من اون بچه ام و اون بچه من…هر اتفاقی که

برای من بیفته انگار برای اون افتاده

من بترسم انگار اون ترسیده.

من خوشحال بشم انگار اون خوشحاله…من سیر باشم اون سیره من گشنه باشم اون گرسنشه…متوجه شدی آقا !!!

 

 

زمزمه کنان گفت:

 

 

-عجب پس اینجوریه…

 

 

خیلی محکم و قاطع گفت:

 

 

-آره دقیقا همینجوریه…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x