رمان مادمازل پارت ۱۷۰

4.1
(42)

 

 

 

دستمو به سمت موهای آویزونش دراز کردم و دسته ای از موهاش رو پشت گوشش نگه داشتم.

دیگه نمیشد هم به سقط کردن این بچه فکر کرد اگر در کارباشه البته.

تنها چیزی که تونستم بگم این بود:

 

 

-سر جدت آبغوره نگیر!

 

 

اینو دردمند و عاجز گفتم.

آخه واقعا وقتی ناراحت میشد عذاب وجدان دوتا دستشو بیخ خرم میذاشت و اونقدر فشار میداد که تا مرز خفگی و دیوانگی پیش میرفتم.

از یه طرف نمیتونستم خشممو روش تخلیه نکنم چون عامل این وضعیت بود و از طرف دیگه هم…نه!

این بلاتکلیفی اذیت کننده بود!

 

 

دماغشو بالا کشید و گفت:

 

 

-تست بارداری من مثبت دراومده بعد تو بجای خوشحالی بهم میگی بی عرضه ی احمق!

سرم داد میزنی…بعد میگی سر جدت آبغوره نگیر !؟

 

 

صداش می لرزید و منو بیشتر بهم می ریخت.دستمو پس کشیدم و گفتم:

 

 

-من عصبی شدم یه چیزی گفتم!

 

 

لبخند تلخی زد و گفت:

 

 

-تو همیشه از من عصبانی میشی همیشه.الانم که به خاطر باردار بودنم اونهمه سرم داد زدی.

مطمئنم اگه راه داشت هم من و هم این بچه رو خفه میکردی!

 

 

نمیدونم چرا خنده ام گرفت.

متعجب تماشام کرد و من گفتم:

 

 

-یه جوری میگی این بچه انگار بچه به دینا اوماه و الانم چند ماهشه!

همش یه ذره شاش ریختی رو بی بی چک شد بچه !؟

پاشو…پاشو دیگه آبغوره نگیر.

پاشو یه چیزی درست کن واسه ناهار بخوریم.

فردا هم میریم آزمایش میدی!

 

تا حرف از آزمایش زدم حس کردم از درون خوشحال شده هرچند از بیرون همچنان همون حالت زار رو داشت.

با اینحال…

رستا اون دختری بود که یه لبخند و یه روی خوش من هم باطریشو شارژ میکرد!

عجیب بود از نظر خودم.

گاهی این فکر ذهنمو بدجور قلقلک میداد.

اینکه چرا منو تحمل میکنه ؟

مم خودم، خودمو گاهی نمیتونم تحمل کنم اون چطور میتونست ؟

خیره خیره نگاهم کرد.

با همون چشمهای درشت و پر اشکش.

بازهم دماغشو بالا کشید و بعد پرسید:

 

 

-فردا بریم آزمایش !؟

 

 

سرم رو تکون دادم و گفتم:

 

 

-آره! صبح میریم تو آزمایش بدی خیالمون راحت بشه!

 

 

آب دهنشو قورت داد و بعد از چند لحظه سکوت با کمی نگرانی پرسید:

 

 

-بریم که اگه باردار بودم سقطش کنی؟

 

 

کلافه گفتم:

 

 

-اه رستا چرا اینقدر سقط سقط میکنی تو آخه ؟!

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-خب…خب چون تو دوست نداری…

 

 

ای باباااایی گفتم و پرسیدم:

 

 

-تو چرا حرف تو دهن من میزاری آخه!من کی گفتم دوستش ندارم..

 

 

لبهای صورتیشو رو هم مالید و گفت:

 

 

-پس یعنی اگه مثبت بود و من باردار بودم سقطش نمیکنیم؟

 

 

واسه اینکه خیالش راحت بشه خیلی محکم جواب دادم:

 

 

-نه….

 

 

چون اون نه محکم رو ازم شنید،لبخندی زد که هی سعی داشت مخفیش بکنه اما چندان موفق نبود.

مثل روز روشن بود از شنیدن این خبر تو پوست خودش نمیگنجه!

زور زد جلوی خودشو بگیره لبخندش عریضتر نشه و بعد هم گفت:

 

 

-باشه…صبح میریم…

 

 

فقط سرم رو تکون دادم و اون نه گرفته و پکر بلکه با شوق رو پرسید:

 

 

-ناهار هم درست کنم !؟

 

 

چشمهام رو به آرومی بازو بسته کردم و جواب دادم:

 

 

-آره…درست کن! البته اگه میتونی اگه نمیتونی هم میخوام برم بیرون خووم میخرم!

 

 

سرش رو تکون داد و گفت:

 

 

-نه نه!خودم درست میکنم…میتونم!

 

 

مکث کرد.لبخند معنی داری زد و با لحنی که رد طعنه رو میشد توش دید گفت:

 

 

-هر چی نباشه بالاخره بعد عمری تصمیم گرفتی با زنت غذا بخوری!

 

 

چپ چپ نگاهش کردم و پرسیدم:

 

 

-داری تیکه میندازی !؟

 

 

شونه هاش رو بالا و پایین کرد و جواب داد:

 

 

-من فقط حقیقت رو گفتم!

 

 

هیچی نگفتم چون حال بحث نداشتم.

باز کفری میشدم یه چیزی میگفتم دوباره آبغوره میگرفت.

همون موقع تلفنش زنگ خورد.

مادرش بود و کاملا هم مشخص بود چرا زنگ زده

چیزی نگفتم و فقط از روی تخت بلند شدم و قدم زنان رفتم بیرون…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 42

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x