رستا مبهوت نگاهش میکنم با من بود؟ سامی_فکر کنم اشتباه اومدید با نفسی بند رفته نگاه براق دنیا را شکار میکنم با قدمهای آرام همانطور که نگاهم به چشمانش است…
برای بار هزارم روبه مامور پبش رویم میگویم _من مطمئنم اون تصادف اتفاقی نبوده او در کمال خونسردی میگوید مامور_همسر شما مست بوده و قطعا اون تصادف تقصیر خودشون بوده…
نمیداند چگونه خود را به بیمارستان میرساند آنقدر نگران است و حالش خراب که حتی فراموش میکند با حامی تماس بگیرد تا خود بیمارستان اشک میریزد اختیار اشک هایش دست…
نمیداند برای بار چندم شمارهاش را میگیرد اما اینبار به جای بیپاسخ ماندن تلفن خاموش میشود از استرس و نگرانی نمیداند چه کند طبق گفته همسرش کلتش را در کنارش…
پیراهن را تن میزند و مجدد به سمت دخترک برمیگردد دستان ظریفش بر روی دکمههای پیراهن میخزد و آرام آرام مشغول بستن آنها میشود در تمام مدت خیره نگاهش میکند…
بعد از احوال پرسی با همه قصد داشتیم بر روی یکی از مبل های دونفره بنشینیم که صدای مامان مروارید باعث شد نگاهش کنیم مامان مروارید_رستا جان،خوشگلم پالتو و کیفت رو…