رمان قانون عشق پارت ۸۱

4.3
(24)

رستا

با حس جسم تیزی درون دستم چشمهایم را باز میکنم

چندبار پلک میزنم تا تاری دیدم از بین برود و بعد با گیجی نگاهی به اتاقی که درآن قرار دارم می‌اندازم

به یاد ندارم که چرا اینجا هستم

نگاهم را به سرم بالای سرم میدوزم و فشاری به مغزم می‌آورم

ناگهان همه‌چیز از پیش چشمانم میگذرد و درد بدی در قلبم میپیچد

نه

امکان ندارد

به زحمت خود را روی تخت بالا میکشم و پاهایم را از تخت آویزان میکنم

آنژیوکت را از پشت دستم میکنم و بی توجه به خون راه گرفته از پشت دستم از تخت پایین میروم

دستم را به سرم می‌گیرم و با قدم‌های نا متعادل به سمت در اتاق میروم

آنها اشتباه می‌کنند

سامی حالش خوب است

در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم

تحمل آن فضای خفقان آور را ندارم و تنها چیزی که می‌خواهم دیدن چشمان باز سامی‌ست

حامی نشسته بر روی صندلی های داخل سالن با شنیدن صدای در اتاق سرش را به سمت در می‌چرخاند

با دیدنم در چهار چوب در به سرعت از جایش بلند میشود

حامی_کی بهوش اومدی؟سرمت کو؟واسه چی از جات بلند شدی؟

گویی قدرتم چند برابر شده‌است که محکم به عقب حولش میدهم و با صدای بغض‌آلودی می‌گویم

_ولم کن……………میخوام برم پیش سامی

بازویم را در دست می‌گیرد

حامی_رستا حالت خوب نیست…………….سامی هنوز بهوش نیومده،تروخدا برگرد توی اتاق

اشک‌هایم بر روی گونه‌ام میچکد و دستش را پس میزنم

_نمیخوام………….همتون دروغ میگید…………سامی به من قول داده مراقب خودش باشه،قرار بود همیشه پیشم باشه

با زانو زمین میخورم و حامی هم همراه من می‌نشیند

دست‌هایم را بر روی زمین می‌گذارم و صدای هق هقم در سالن خلوت بیمارستان می‌پیچد

_اون بهم قول داده بود هیچ وقت تنهام نزاره………….قول داده بود همیشه باشه

حامی دست هایش را دور کمرم حلقه می‌کند و کمک می‌کند از جایم بلند شوم

دوباره به داخل اتاق می‌رویم

حامی پرستار را صدا می‌زند و پرستار بعد از وصل کردن مجدد سرم از اتاق بیرون می‌رود

چشم‌هایم در اثر داروی آرامبخش کم کم گرم می‌شود و به خواب عمیقی فرو میروم

 

چشم‌هایم را که باز میکنم نور خورشید از پنجره داخل اتاق را روشن می‌کند

سرمی در دستم نیست

با کرختی از جایم بلند می‌شود

به سمت در میروم و از اتاق خارج میشوم

هنوز هم درد خفیف در قلبم احساس میکنم

اینبار به‌جای حامی آوا را پشت در اتاق درحال اشک ریختن می‌بینم

حواسش به بیدار شدن من نیست و همچنان اشک میریزد

حضور آوا پشت در اتاق نشان میدهد که حامی به همه خبر داده‌است

تا شب همه در بیمارستان بودند

شب هرچه اسرار کردند به خانه برومو در بیمارستان نمانم قبول نکردم و حالا بر روی صندلی های سالن پشت در اتاق سامی در بخش ICU نشسته‌ام

باحس نشستن کسی در کنارم چشمانم را باز میکنم و تکیه سرم را از روی دیوار برمیدارم

پرستار جوانی در کنارم نشسته‌است و با لبخند کمرنگی نگاهم می‌کند

_اتفاقی افتاده؟

سریع جواب میدهد

پرستار_شما همسر آقای جواهریان هستید؟همون آقایی که داخل اتاق ۱۲۳ هستن؟

سری تکان میدهم

_بله

چهره ملیح و زیبایی دارد و مقنعه مشکی رنگش به زیبایی صورت سفیدش را قاب گرفته‌است

کمی مکث میکند و با صدای پر تردیدی می‌گوید

پرستار_راستش میدونم الان توی شرایط خوبی نیستید اما……………..

دستش را درون جیب رپوش سفیدش فرو می‌برد و کمی بعد درحالی که دستش را مشت کرده‌است آن را از جیبش بیرون میآورد

پرستار_من این رو توی اتاق عمل بر داشتم……………….اگه اونجا میموند امکان داشت گم بشه،گفتم شاید براتون خیلی مهم باشه براتون آوردمش

مبهوت و با دستی لرزان حلقه را از دستش می‌گیرم

لکه‌های خون بر روی اسمی که پشت آن حک شده قلبم را به درد می‌آورد

چشمانم می‌سوزد و قطره‌اشک درشتی بر روی گونه‌ام میچکد

ساک‌دستی تقریبا بزرگی را از کنارش بر می‌دارد و آن را به سمتم می‌گیرد

پرستار_اینا هم وسایلشونه…………..لباسا و وسایلی که باهاشون بوده و یه سری وسایلی که داخل ماشین سالم مونده بودن

با نفسی بند رفته ساک را از دستش می‌گیرم

نگاه کوتاهی به سمتش می‌اندازم

_ممنون

لبخندی می‌زند

پرستار_خواهش میکنم،کاری نکردم وظیفه بود

از جایش بلند می‌شود و بعد از با اجازه کوتاهی دور می‌شود

نگاهم را از جای خالی‌اش می‌گیرم

ساک را بر روی پایم می‌گذارم

وسایلش را بیرون می‌آورم و پیراهن غرق در خونش را در دست می‌گیرم

دست خودم نیست که پیراهن را به بینی‌ام میچسبانم و عطر به جا مانده بر روی آن را عمیق بو میکشم

بغضم با صدای بلندی می‌شکند و درحالی که پیراهنش را به سینه‌ام میچسبانم بی نفس هق میزنم

اگر حتی یک درصدر هم بهوش نیاید من میمیرم

هق هقم را آزاد میکنم و عطر تنش را بیشتر بو میکشم

چقدر دلتنگ آن آغوش پر از عشق هستم

چقدر دلتنگ صدای مهربانش هستم

کاش بتوانم مغزم را خاموش کنم

خاموشش کنم تا شاید آنقدر خاطرات حضورش را در سرم مرور نکند

با صدای بلند خدا را صدا میزنم

خدایی که هرگز صدایم را نشنید

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sogol
9 ماه قبل

مرسی بخاطر پارت جدید🥰

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x