توی این چند روزی که سامی پیشم بود حس یه زندگی واقعی رو داشتم
بخاطر نبود بابا گاهی به شرکت سر میزدم و بیشتر مواقع توی خونه منتظر بودم تا سامی از شرکت برگرده
توی این چند روز طبق قرار قبلیمون خونهای قبل از عقد گرفته بودیم رو کامل چیدیم
سامی خیلی عجله داشت برای عروسی
با تمام شیطنتهام خیلی جلوی خودش رو میگرفت که کاری نکنه
با صدای زنگ در از فکر بیرون اومدم
آروم به سمت در رفتم و بازش کردم
سامی طبق این مدت بازم واسم گل گرفته بود
یه شاخه گل رز
ازش گرفتم و کمی عقب رفتم تا وارد خونه بشه
کفش هاش رو در آورد و آروم وارد شد
_سلام آقا خسته باشی
لبخند خستهای به روم پاشید
سامی_سلامت باشی زندگی
چقدر این کلمه به دلم مینشست
بخاطر قد بلندش روی پنجه پا ایستادم بوسه محکمی به گونهاش زدم
دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گوشه لبم رو بوسید
سامی_آخیش خستگیم در رفت
لبخندی زدم
دستام رو روی سینش گذاشتم و بوسه آرومی اینبار گوشه لبش کاشتم
_تا بری استراحت کنی منم یه چیز خوشمزه برات میارم
سامی_چشم
و به سمت اتاق رفت
من هم به سمت آشپزخونه رفتم و یک لیوان هات چاکلت به همراه کیک براش بردم توی اتاق
چند تقه کوتاه به در زدم و آروم وارد شدم
روی تخت با بالاتنه برهنه دراز کشیده بود و ساعد دستش روی چشماش بود
_خجالت نمیکشی؟
دستش رو از روی چشماش بر داشت و نگاهی بهم انداخت
سامی_از توی بیحیا که یه ساعته داری دید میزنی؟
با قدم های آروم به سمت تخت رفتم و با خنده گفتم
_خیلی بیشعوری
تک خندی زد و آروم روی تخت نشست
سامی_میدونم
نگاه چپ چپی بهش انداختم و با گذاشت سینی روی تخت به سمت در قدم برداشتم
سامی_خودت نمیخوری مگه؟
با لبخند به سمتش برگشتم
_نه تو بخور یکمم استراحت کن موقع شام صدات میکنم
سامی_چشم
_چشمت بی بلا
از اتاق خارج شدم و در رو بستم
سامی تا موقع شام خوابید
برای شام صداش کردم و بعد از غذا مشغول فیلم دیدن بودیم
دلم کمی شیطنت میخواست
برای آب خوردن از کنارش بلند شدم و به آشپزخونه رفتم
لیوانی آب خودم و دوباره به پذیرایی برگشتم اما اینبار آروم روی پاش نشستم و سرم رو توی گردنش مخفی کردم
از این حرکتم توی بهت بود
یکم بعد دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و محکم به خودش فشردم
نفس عمیقی از عطر تنش کشیدم و باز دمم رو روی گردنش خالی کردم
انگشتاش پهلوم رو چنگ زد با صدای دورگهای گفت
سامی_رستا نکن
سرم رو آروم آوردم بالا و به چشماش خیره شدن
دستام رو دور گردنش حلقه کردم و با مکث لبام رو روی لباش گذاشتم
هیچ وقت من بوسههامون رو شروع نمیکردم بخاطر همین توی همراهی کردنم کمی مکث کرد و بعد با ولع مشغول بوسیدنم شد
لباش رو آروم آروم پایین برد و مک محکمی به گردنم زد که شونش رو چنگ زدم
_سامیی
نفسای داغش روی گردنم نفسام رو تند میکرد
با صدای دورگه و خش داری گفت
سامی_جونم؟
چیزی نگفتم که سرش رو بالا آورد و دوباره مشغول بوسیدم لبام شد
همزمان از جاش بلند شد و با قدم های آروم به سمت اتاق رفت
کمی بعد لباش رو از لبام جدا کرد و آروم روی تخت گذاشتم
تیشرتش رو با یه حرکت در آورد و کناری انداخت و بعد آروم روم خیمه زد
سرش رو به سمت گردنم برد و محکم میمکید و میبوسید
بدنم داغ کرده بود و اختیار نفس های تند شدم دست خودم نبود
با ناله اسمش رو صدا کردم
_سامییی
سرش رو بالا آورد و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد
اون هم نفس نفس میزد
سامی_جونم………….جون سامی……………..خیلی میخوامت رستا…………..خیلی میخوامت اما………اما اگه خودت نخوای به هر دلیلی،آماده نباشی عقب میک……………..
فرصت اتمام حرفش رو نمیدم و با گذاشتن لبام روی لباش رضایتم رو اعلام میکنم
کمی مکث میکنه و بعد با خشونت لبهام رو به دندون میکشه
در تمام طول رابطه قربون صدقهام میره و به معنای واقعی نمیزاره هیچ دردی رو حس کنم
احتمالا پارت بعدی برسیم به پارت آیندهای که براتون گذاشته بودم😉😜😘