رمان قانون عشق پارت ۷۵

4.1
(33)

رستا

ظرف عسل رو توی دستم گرفتم و رو به چشمای شیطونش گفتم

_گاز نمیگیریا

شانه‌ای بالا انداخت

سامی_قول نمیدم

با اخم نگاهش کردم و انگشتم رو به طرفش گرفتم

انگشتم رو آروم توی دهنش برد و مک محکمی به نوک انگشتم زد که با نگاه چپ چپی انگشتم رو عقب کشیدم

بعد از اینکه من هم عسل خوردم آماده شدیم برای عقد آریایی

بعد از انجام عقد آریایی امضا های عقدنامه رو زدیم و کم کم از محضر خارج شدیم

مهمون هایی که محضر اومده بودن همراه خانواده هامون به خونه سامی‌اینا می‌رفتن تا بعد از ظهر به باغ برن

ما هم با همراه آراد،آوا،متین،البرز،آیسا و السا به سمت باغی که قرار بود عکاسی انجام بشه رفتیم

با شیطنت های پسرا عکاسی تا نزدیک بعد از ظهر طول کشید

ناهارمون رو هم همونجا خوردیم

بعد از باغ همه به سمت محل برگزاری مراسم رفتیم

زمان ورودمون به باغ هوا تاریک شده بود

با ورود ما همه به استقبالمون اومدن

یکی از بهترین شب های زندگیم بود

با هم تانگو رقصیدیم و کلی خوش گذشت

شب سامی من رو به خونه رسوند و خودش رفت

انقدر خسته بودم که خیلی سریع همه کار هام رو انجام دادم و سرم به بالشت نرسیده خوابم برد

 

 

صبح با افتادن نور خورشید توی چشمم از خواب بیدار شدم

دوی تخت نشستم و کش و قوسی به بدنم دادم

بعد از شستن دست و صورتم و مرتب کردن خودم از اتاق بیرون رفتم

ساعت ۱۱ بود و قطعا بابا و پسرها رفته بودن شرکت

برای امروز ساعت ۶ بلیط داشتن برای لندن

میگفتن که کار واجبی پیش اومده و مجبورن برن اما یک هفته‌ای برمیگردن

برای ناهار از بیرون غذا سفارش دادم و چمدون هاشون رو بستم

ساعت ۳ از شرکت برگشتن

لباس هاشون رو عوض کردن و بعد از برداشتن چمدون هاشون از خونه بیرون زدن

جلوی در درحال پوشیدن کفش هاشون بودن که به حرف اومدم

_بابا حداقل میزاشتین تا فرودگاه بیام باهاتون

بابا کمر صاف کرد

بابا_نمیخواد عزیزم،قفط یادت نره یا به سامی بگو بیاد پیشت یا تو برو اونجا تنها نمونیا

_چشم بابا فقط میشه سامی بیاد اینجا من اونجا خجالت میکشم

بابا به سمتم اومد و محکم بغلم کرد

بابا_باشه بابا هرجور خودت راحتی

بعد از یه خدافظی طولانی ار خونه خارج شدن

من هم به سمت موبایلم رفتم و شماره سامی رو گرفتم

یکم خجالت میکشیدم بهش بگم بیاد اینجا

مثل همیشه به بوق دوم نرسیده صدای مهربونش توی گوشم پیچید

سامی_جونم زندگی؟

لبخندی زدم

_سلام خوبی؟

سامی_خوب باشی خوبم

_منم خوبم…………..میگم سامی بابا‌اینا رفتن

سامی_به این زودی؟

_آره واسه ساعت ۶ بلیط دارن………….میگم میشه تو بیای پیشم؟

از پشت گوشی هم میتونستم برق زدن چشماشو ببینم

سامی_معلومه که میام فک کردی تنهات میزارم؟………………آخ آخ چه شود تا بابات‌اینا بیان………منو تو،تنها

از خجالت قرمز شدم و با اعتراض صداش زدم

_سامیییی

صدای خندش بلند شد

سامی_جوننننن………..آخ که من میمیرم واست وقتی میدونم الان از خجالت قرمز شدی

 

 

دوستانی که برای کامنت گذاشتن توی رمان وان مشکل عضویت دارند میتونن نظراتشون رو زیر پست انتقام خون داخل مد وان بگن😘😘🥰🥰

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 33

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x