رمان قانون عشق پارت ۷۴

4.5
(31)

دیدم که البرز قصد حمله کردن به سمتش رو داشت که بابا با گرفتن دستش مانع شد و در حالی که نگاه خیرش رو از چهره خونسرد سینا نمی‌گرفت عاقد رو مخاطب قرار داد

بابا_شروع کنید حاج آقا غریبه نیستن

افکار منفی که توی سرم پخش شده بودن رو کنار زدم و دوباره مشغول قرآن شدم

عاقد بعد از خوندن خطبه عربی به فارسی شروع به خواندن کرد

عاقد_دوشیزه محترمه سرکار خانم رستا موحد آیا به بنده وکالت می‌دهید که شما را با مهریه یک جلد کلام الله مجید………..یک دست آینه و شمعدان………….۱۰۰ شاخه گل سرخ و ۲۰۰۰ سکه تمام بهار آزادی به عقد دائم و همیشگی جناب آقای سامین جواهریان در بیاورم؟آیا بنده وکیلم؟

السا با صدای بلند گفت

السا_عروس رفته گل بچینه

عاقد برای بار دوم پرسید که اینبار آیسان گفت

آیسان_عروس رفته گلاب بیاره

عاقد برای بار سوم پرسید وو من طبق گفته آوا صبر کردم

عاقد که سکوت من رو دید با نگاه چپ چپی به من انداخت و با لحن بامزه‌ای گفت

عاقد_الان باید برای بار چهارم بپرسم؟

آوا با صدایی که خنده توش موج می‌زد گفت

آوا_نه حاج آقا عروس زیر لفظی میخواد

با این حرف آوا،سامی جعبه کوچیک مشکی رنگی رو از داخل جیب کتش در اورد روی صفحه قرآن گذاشت و آروم زمزمه کرد

سامی_فعلا بازش نکن

سری تکون دادم و با مکث کوتاهی جعبه رو بر داشتم و قرآن رو بستم

سرم رو بالا گرفتم و نگاهی به بابا کردم

_با اجازه پدرم و برادرهام و بقیه بزرگترها……………

نگاهم رو به چشمای سامی که استرس توشون موج می‌زد دادم

_بله

برق زدن چشماش رو به وضوح دیدم

صدای دست زدن ها بلند شد

لبخندی زد و با صدای عاقد نگاهش رو ازم گرفت

عاقد اینبار از سامی پرسید که بی معطلی بله رو داد

دوباره همه دست زدن

نگاه کوتاهی به سمت ستاره انداختم

لبخند به لب داشت و چشماش پر اشک بود

از اینکه موقع بله دادن اسم اون رو نبردم ناراحت شده بود؟

مهم نیست

نوبت حلقه ها رسید

آوا حلقه ها رو برامون آورد

اول سامی آروم حلقه من رو توی دستم انداخت و بی توجه به مقاومت من دستم رو سمت لباش برد و بوسه آرومی پشت دستم زد که صدای دست و سوت بلند شد

لبخندی زدم و خم شدم و گونش رو بوسیدم

انگار حضور بقیه رو فراموش کرده بودیم

عقب کشیدم و حلقه سامی رو از توی جعبه بیرون آوردم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

سینا

عین عروسک ها شده بود

نمیتونستم نگاه خیرم رو ازش بگیرم و اون انگار اصلا توی این دنیا نبود که سنگینی نگاهم رو حس نمی‌کرد

مطمئن بودم که کنار سامی خوشبخت میشه اما یه حسی نمیزاشت بیخیالش بشم

قلبم نمیزاشت

وقتی سامی موقع حلقه انداختن دستشون بوسید و اون هم گونش رو بوسید نتونستم تحمل کنم

از جام بلند شدم و از محضر بیرون رفتم

دنیا هم پشت سرم اومد

دنیا_چیشد سینا؟

کلافه چنگی به موهای کوتاهم میزنم و دکمه دوم پیراهن نقره‌ای رنگم رو باز کردم

چشمام رو بستم و چند نفس عمیق کشیدم

دستش رو روی بازوم گذاشت

دنیا_میدونم وقتی باهم میبینیشون اذیت میشی،اما برای نقشمون باید تحمل کنیم،ببین درکت می‌کن…………….

با این حرفش انگار آتیشم زدن که چشمام رو باز کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم

_خفه شو…………..چیو درک میکنی؟،فکر کردی نمیدونم فقط برای دارایی‌هاش دندون تیز کردی؟، تو هیچی از حال من نمیفهمی

در کمال پرویی جواب داد

دنیا_تو چیکار داری من واسه چی میخوامش،ته این بازی هم تو به خواستت میرسی هم من…………..ما باید اونا رو از زندگی هم حذف کنیم تا به خواستمون برسیم

جوابش رو ندادم

کمی خیره نگاهش کردم و روی پاشنه پا چرخیدم

بیخیال آسانسور شدم و از پله ها پایین رفتم

 

♥︎دوستای قشنگم از امروز رمان جدیدم به نام انتقام خون در وبساید مدوان پارت گذاری میشه

 

خوشحال میشم اونجا هم دنبالم کنید♥︎

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x