رمان قانون عشق پارت ۸۲

4.5
(30)

برای بار هزارم روبه مامور پبش رویم می‌گویم

_من مطمئنم اون تصادف اتفاقی نبوده

او در کمال خونسردی می‌گوید

مامور_همسر شما مست بوده و قطعا اون تصادف تقصیر خودشون بوده

قدمی جلو میروم

با عصبانیت دست هایم را به سینه مامور روبه‌رویم کوبیدم و فریاد زدم

_به من نگو مست بوده وقتی میدونم مست نبود………

بازویم اسیر دستان حامی می‌شود و صدایش در گوش هایم می‌پیچد

حامی_رستا بسه

بازویم از بین دستش بیرون میکشم

عصبانیتم بغض می‌شود

اشک می‌شود و بر روی گونه هایم میریزد

چند قدم عقب میروم و با بغض و غمی سنگین نگاه به نگاه سرد مامور روبه‌رویم میدهم

_به من که زنشم نگید مست بوده وقتی قبلش باهام حرف زد……………..به من نگید مست بوده وقتی میدونم بعد از مشروب خوردن پشت فرمون نمیشینه………نگید مست بوده وقتی میدونم هیچ وقت انقدر مست نمیشه که نفهمه چیکار میکنه

اینبار صدای او در برابر تمام حرف هایم بلند می‌شود

مامور_ولی جواب آزمایششون نشون میده الکل داخل خونشون بوده

آتش خشم باز هم در وجودم زبانه می‌کشد و چند قدم عقب رفته را دوباره جلو میروم

پر از حرص و عصبانیت با صدایی که هر لحظه بالاتر می‌رود می‌گویم

_کدوم دکتری گفته توی خون شوهر من الکل بوده؟……………بهش بگو بیاد توی چشمام نگاه کنه بگه اون شب نحس شوهرم مشروب خورده…………….بگو بیاددددد

و باز هم دردی که قصد رها کردنم را ندارد

نمی‌خواهم فعلا از پیامی که در موبایل سامی دیده‌ام چیزی بگویم

پیامی که فرستنده‌اش را به خوبی می‌شناسم

دستم را بر روی قفسه سینه‌ام می‌گذارم و بر روی صندلی‌ها مینشینیم

با چند نفس عمیق سعی در مهار کردن دردم دارم

حامی نگران کنارم بر روی صندلی می‌نشیند

حامی_رستا خوبی؟

با صدای ضعیفی جواب میدهم

_خوبم

در این یک هفته به این درد‌ها عادت کرده‌ام

در یک هفته‌ای که شب و روزم پشت در اتاق او خلاصه می‌شود

طاقت دیدنش در بین آن‌همه دستگاه را ندارم و نمیتوانم وارد اتاق بشوم

در این یک هفته علائم حیاتی‌اش هیچ تغییری نکرده است و من هر بار که از پشت شیشه نگاهش می‌کنم درد قلبم مرا از پا می‌اندازد

در این یک هفته سامی بر روی تخت ICU خوابیده و من در اکثر مواقع درون اورژانس بیهوش هستم

در تمام این مدت به زحمت راه میروم و جانی در بدن ندارم

صبح تا شب همه در بیمارستان هستند و شب‌ها تنها پشت در اتاقش مینشینم

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

راوی

مرد خشمگین و خسته از این انتظار طولانی روبه دخترک فریاد میزند

سینا_خیلی احمقی که به عاقبتش فکر نکردی………………میدونی اگر بمیره چی میشه؟…………………رستا شماره منو میشناسه،اگر اون پیامک ببینه همه چیرخراب میشه

دخترک گستاخانه جواب میدهد

دنیا_فعلا که زندس

با چشمانی به خون نشسته نگاهش می‌کند و صدایش را کمی پایین می‌آورد

سینا_اگر ماشینو نمیکشید کنار و با اون کامیون لعنتی تصادف میکرد تا الان مرده بود،هرچند الانم معلوم نیست زنده بمونه……………….. خیلی خری‌……………..من احمقم که عقلم رو دادم دست توی حیوون

می‌گوید و با قدم‌های بلند از کافه خارج میشود

 

چند ساعت بعد درون بیمارستان دخترک با قدم‌های نامتعادل و سری سنگین به سمت ICU می‌رود

متین و البرز با دیدن دخترک که با رنگی سفید و چشمانی سرخ به سمتشان می‌آید از جایشان بلند می‌شوند

گویی دخترک در حال خودش نیست که بی‌توجه به آنها به سمت اتاق می‌رود

هردو پشت سرش روانه می‌شوند و روبهرویش می‌ایستند

دخترک که تازه متوجه آنها شده‌است می‌گوید

رستا_چیشده؟

البرز آرام بازوی خواهرش را در دست می‌گیرد

البرز_کجا میری رستا؟

دخترک با بی‌حالی جواب میدهد

رستا_میخوام……………برم پیش………….سامی

اینبار متین با لحن ملایمی می‌گوید

متین_دوباره حالت بد میشه آجی

بغض دور گلویش می‌پیچد و با چشمانی پر آب به برادرانش نگاه می‌کند

رستا_تروخدا بزارین برم تو……………دلم واسش تنگ شده میخوام ببینمش…………….تروخدا

لحن مظلوم و پر خواهشش حال برادرانش را خراب می‌کند

البرز_رستا حالت بد میشه

پر از بغض می‌گوید

رستا_قول میدم حالم بد نشه……………..تروخدا میخوام باهاش حرف بزنم

چاره‌ای جز کوتاه آمدن ندارند

از جلوی در اتاق کنار می‌روند و دخترک بعد از پوشیدن لباس های مخصوص وارد اتاق می‌شود

قلبش تیر می‌کشد اما تحمل می‌کند

کنار تختش بر روی صندلی می‌نشیند دستش را در بین دست‌هایش می‌گیرد

صورتش را به دست او می‌چسباند و با صدای آرامی با او حرف می‌زند

رستا_سامی……………دلم خیلی برات تنگ شده………….قول داده بودی همیشه کنارم باشی،اما الان نیستی………….

رگ برجسته پشت دستش را آرام نوازش میکند

رستا_یادته……………….یادته میگفتم عاشق دریام چون چشمای تورو توش می‌بینم و اون رو توی چشمای تو؟……………..چرا چشماتو ازم گرفتی؟

سرش را بلند می‌کند و اشک‌هایش صورتش را خیس می‌کنند و صدای هق هقش اتاق را پر می‌کند

رستا_تروخدا چشماتو باز کن سامی……………خیلی تنها شدم…………….دلم داره میترکه…………..جون من بلند شو…………….

سرش را لبه تخت می‌گذارد و مظلومانه هق می‌زند

رستا_دارم میمیرم از دوریت

درد قلبش که بیشتر می‌شود

چشمانش که سیاهی میرود از جایش بلند می‌شود

هنوز هم اشک میریزد

به سمتش می‌رود و بی‌توجه به مکانی که در آن قرار دارد بوسه آرامی بر لبهای خشک‌شده مرد می‌زند و سرش را عقب می‌کشد

درحالی که عقب عقب به سمت در می‌رود می‌گوید

رستا_تروخدا بلندشو سامی

با هق هق از اتاق خارج می‌شود

درد قلبش باز هم بر او چیره می‌شود و همانجا کنار در به دیوار تکیه میدهد و بر روی زمین سر می‌خورد

متین و البرز با نگرانی به سمتش می‌رود و جلو بایشزانو می‌زنند

البرز_چیشد رستا؟حالت خوبه؟

صدا ها در سرش گنگ هستند و کم کم محو می‌شوند

سرش بر روی شانه‌اش کج می‌شود و بیحال در آغوش برادرش می‌افتد

او بیهوش می‌شود و دکتر و پرستار هایی که شتابان به سمت اتاق ۱۲۳ می‌روند را نمی‌بیند

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 30

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x