بعد از احوال پرسی با همه قصد داشتیم بر روی یکی از مبل های دونفره بنشینیم که صدای مامان مروارید باعث شد نگاهش کنیم
مامان مروارید_رستا جان،خوشگلم پالتو و کیفت رو ببر بزار توی اتاق سامی دستت نگه ندار
یک کت و دامن فیروزهای به تن داشت که بر روی سینهاش جواهر دوزی سیمرغ داشت که آن را با شال و جوراب شلواری مشکی ست کرده بود
نگاهی به سامی کرد و ادامه داد
مامان مروارید_تو هم برو لباست رو عوض کن مادر
سامی قبل از تایید من گفت
سامی_رستا تو بشین من میبرم دیگه نمیخواد تا اونجا بیای
میخواستم پیشنهاد سامی رو قبول کنم اما با چشم و ابرویی که مامان اومد مجبور شدم نظرم رو عوض کنم
لبخندی زدم و گفتم
_نه عزیزم از توی کیفم وسیله میخوام میام باهات
سامی سری تکون داد باشه کوتاهی گفت
هر دو با اجازه کوتاهی رو به جمع گفتیم و به سمت اتاق سامی حرکت کردیم
با ورودمون به اتاق سامی به سمتم برگشت
سامی_چی میخواستی از توی کیفت من برات میآوردم دیگه
درحالی که به سمت تختش میرفتم سری به تأسف تکون دادم
_عشقم تو با این حجم از آیکیو چجوری رئیس شرکتی……..ندیدی مامانت چجوری چشم و ابرو اومد لابد کارمون داره دیگه
شانهای بالا انداخت و بیحرف به سمت کمدش رفت
من هم وسایلم را بر روی تخت گذاشتم و رویش نشستم
کمی بعد فکری که در ذهنم بود را به زبان آوردم
_عجیب نیست؟
به سمتم برگشت
سامی_چی عجیب نیست
نگاهم را به او که در کمدش به دنبال چیزی میگشت دوختم و ادامه دادم
_اینکه پسرا نبودن آوا هم نبود
درحالی که پیراهن قرمز رنگش رو از داخل کمد بیرون میآورد جواب داد
سامی_حامی بیرون کار داشت آراد هم رفته دنبال آوا احتمالا الان دیگه باید پیداشون بشه
سری تکون دادم و چیزی نگفتم
همون لحظه چند تقه کوتاه به در خورد و بعد مامان مروارید وارد شد
لبخند مهربونی به لب داشت
به احترامش از جایم بلند شدم
روبه رویمان ایستاد سامی پرسید
سامی_مامان کار داشتی با رستا؟
مامان دستانم را در دست میگیرد و میگوید
مامان_آره کارش داشتم
نگاهش را به چشمانم میدوزد و دستانم را آرام میفشارد
مامان_رستا جان هرچیزی که گفتن جوابشون رو بده نبینم ساکت بمونی ها
همچین چیزی امکان نداشت
من هرچقدر هم که پرو باشم هیچ جوره نمیتونم جواب بزرگترم رو بدم
حالا اگر من همچین کاری کنم پیش خودشون فکر میکنن که دختر درستی نیستم
با اینکه حرف بقیه اصلا برام مهم نیست اما نمیخواستم پیش چشم خانوادشون خراب بشم
_نمیشه که مامان، نمیشه که جواب بزرگترم رو بدم آخه
لبخندش عمیق تر شد و آروم گونم رو بوسید
مامان_آخ من قربونت برم…………..تو فقط جواب اون دنیای عفریته رو بده بقیه با من
متقابلا گونش رو بوسیدم
_چشم
دستی به بازوم کشید
مامان_قربونت برم من، چشمت بلا نبینه عزیزم
بعد رو کرد سمت سامی که تمام مدت خیره ما بود و گفت
مامان_تو هم زود لباست رو عوض کن بیاین پایین بچه ها هم رسیدن
سامی_چشم
مامان_چشمت بی بلا مادر………..زود بیاید
بعد هم آرام از اتاق بیرون رفت
با خروج مامان سامی به سمت تختش رفت
با یک حرکت پلیور بافت طوسی رنگش رو در آورد و اون رو روی تخت انداخت
نگاهم قفل عضلات پیچ در پیچ بازوها و کمرش بود
آب دهانم رو پر سر و صدا بلعیدم
آنقدر محو نگاه کردنش بودم که متوجه چرخیدنش نشدم
سامی_پسندیده شدم؟
با صدای شیطونش حواسم جمع شد
سریع چشمام رو بستم
_هیع
من از کی انقدر هیز شدم که اینجوری نگاهش میکردم
سرخ شدن گونههام رو حس میکردم
صدای خندش رو شنیدم و بعد توی آغوش گرمی فرو رفتم
سامی_چه خجالتی هم میکشه……………..تو مگه همین الان هیزی بازی درنمیاوردی؟دیگه خجالت کشیدنت چیه بچه
وقت بخیر ین رمان که عکس و نام دیاز پام روش بود که ؟!!!
چرا شد رمان قانون عشق
اشتباه شده عزیزم
🤦♀️🤦♀️🤦♀️🤦♀️😮💨