رمان ماهرو پارت ۴۷10 ماه پیش۲ دیدگاه با نگاه کردن به ته ریشش، لبخندی روی لبام نشست و سری خم شدم و آروم گونه اش و بوسیدم…. دیگه نموندم و سری…
رمان ماهرو پارت ۴۶10 ماه پیش۲ دیدگاه _چرا نمیخوری ؟! ایلهان سرش و بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. فهمیدم دلش هنوز مثل اول گرفته… با نگاه غمگینی بهش خیره شدم گفتم:…
رمان ماهرو پارت ۴۵11 ماه پیشبدون دیدگاه قدمی بهش نزدیک تر شدم… دستام و که حالا کمی میلرزیدن و مردد جلو بردم و لبه تیشرتش و گرفتم و به بالا کشیدم و از تنش…
رمان ماهرو پارت ۴۴11 ماه پیش۳ دیدگاه حاضر شدم و خواستم از خونه بیرون بیام ، که با به یاد اوردن چیزی متوقف شدم. کم کم لبخندی روی لبام نشست. سری راهم و…
رمان ماهرو پارت ۴۳11 ماه پیش۱ دیدگاه با دلی شکسته خواستم دستم و جلو ببرم و قطره اشکش و از روی گونه اش پاک کنم که سری پشتش و بهم کرد. …
رمان ماهرو پارت ۴۲11 ماه پیش۱ دیدگاه از بین لباس های مونده ام خونه خاله، یه دست لباس راحتی برداشتم و پوشیدم. گوشیم و هم برداشتم و به ماهان زنگ زدم. بعد از چند…
رمان ماهرو پارت ۴۱11 ماه پیش۲ دیدگاه *ماهرو* همه تو شک بودن و صدا از کسی بلند نمیشد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم. پرده و کنار…
رمان ماهرو پارت ۴۰11 ماه پیشبدون دیدگاه به ایلهان که تو شوک بود و بدون حرکت فقط بهش خیره شده بود نگاه کرد و گفت: _انقد منو خر فرض کردی؟! که یه مدت…
رمان ماهرو پارت ۳۹11 ماه پیش۲ دیدگاه رو به روی کافه ماشین و پارک کردم. از اینه ماشین، شالم و چک کردم و وقتی مطمئن شدم، مشکلی ندارم پیاده شدم. با ریموت در…
رمان ماهرو پارت ۳۸11 ماه پیش۱ دیدگاه با اتمام شیفتم، لباس خودم و پوشیدم و از بیمارستان خارج شدم. همانطور که به طرف، پمپ بنزین حرکت میکردم ، به مامان زنگ زدم. …
رمان ماهرو پارت۳۷11 ماه پیشبدون دیدگاه تا موقع رسیدن، ماهان کلی حرف زد. گیج شده بودم و نمیتونستم، تصمیم درست و بگیرم. رسیدیم ، با دیدن ماشین بابا، لبخندی رو…
رمان ماهرو پارت ۳۶11 ماه پیشبدون دیدگاه تعجبم بیشتر شد. ازش تشکر کردم و از بیمارستان خارج شدم. ذهنم درگیر شده بود. اخه مگه میشد هم جواب آزمایش، هم نمونه گم بشه ؟! کشک که…
رمان ماهرو پارت ۳۵11 ماه پیش۱ دیدگاه ارام به طرف اتاقمان رفتم. با این فکر که فرشته خواب است، یواش در و باز کردم. داخل شدم که دیدم فرشته گوشی به دست رو تخت…
رمان ماهرو پارت ۳۴11 ماه پیشبدون دیدگاه بالاخره بعد از چند دقیقه امد. _چایی میخوای؟! بهش نگاه کردم و گفتم: _اگه هست که اره… سری تکون داد و به اشپزخانه رفت. به پشت سرش…
رمان ماهرو پارت 3311 ماه پیشبدون دیدگاه -باشه عزیزم الان میام باشه ای گفتم و قطع کردم چند لحظه طول کشید که بالاخره پیداش شد با هم به سمت ماشین رفتیم ، وسط های راه ایستاد…