رمان ماهرو پارت ۵۵

بدون دیدگاه
      منتظر جوابش شدم‌. بعد از چند دقیقه صدای پیامک گوشیم بلند شد. بازش کردم. پیام از طرف خودش بود. _قرار نیست که هرشب سر بارتون بشم که……

رمان ماهرو پارت ۵۴

۴ دیدگاه
      _امروزم اومدم تا ببینم تکلیف چیه…     اقای مجد ،دستی به ته ریشش کشید و گفت: _والا منم هر چقدر پیگیرت شدم، چیزی عایدم نشد، مجبور…

رمان ماهرو پارت ۵۳

۲ دیدگاه
        تا اخر شب مامان دم به دقیقه بغلم میکرد و قربون صدقه ام میرفت.   شب به خوبی و خوشی گذشت و بالاخره ساعت ۱۲ مامان…

رمان ماهرو پارت ۵۲

۵ دیدگاه
      بعد از جمع و جور کردن وسایل ها، خاموش کردن آتیش ، راه افتادیم‌.     میدونستم نزدیک خونه خاله ایم…. _اگه میخوای یه سر به خاله…

رمان ماهرو پارت ۵۱

۱ دیدگاه
      بعد اینکه چاییمون و خوردیم، ماهرو از داخل کیفش گوشیش و بیرون اورد و گفت: _بیا عکس بگیریم این  لحظه و هم ثبت کنیم!     زیاد…

رمان ماهرو پارت ۵۰

۳ دیدگاه
          ایلهان دوباره ساکت زل زده بود بهم…     خسته شده بودم. از این همه نا امیدی…. دلم میخواست ایلهان همیشه تو اوج باشه… همون…

رمان ماهرو پارت ۴۹

بدون دیدگاه
      کوله ام و روی مبل گذاشتم و به طرف اتاق ایلهان رفتم و داخل شدم. نزدیک تختش شدم. غرق خواب بود.     صداش کردم. _ایلهان… هی…

رمان ماهرو پارت ۴۸

۱ دیدگاه
      از بیمارستان بیرون اومدم. گوشیم و از داخل کیفم بیرون آوردم و ساعت و نگاه کردم. ساعت ۳:۲۰ عصر بود.     ماشینم و از پارکینگ برداشتم…

رمان ماهرو پارت ۴۷

۲ دیدگاه
        با نگاه کردن به ته ریشش،  لبخندی روی لبام نشست و سری خم شدم و آروم گونه اش و بوسیدم….     دیگه نموندم و سری…

رمان ماهرو پارت ۴۶

۲ دیدگاه
      _چرا نمی‌خوری ؟!     ایلهان سرش و بلند کرد و غمگین نگاهم کرد. فهمیدم دلش هنوز مثل اول گرفته… با نگاه غمگینی بهش خیره شدم گفتم:…

رمان ماهرو پارت ۴۵

بدون دیدگاه
      قدمی بهش نزدیک تر شدم… دستام و که حالا کمی میلرزیدن و مردد جلو بردم و لبه تیشرتش و گرفتم و به بالا کشیدم و از تنش…

رمان ماهرو پارت ۴۴

۳ دیدگاه
    حاضر شدم و خواستم از خونه بیرون بیام ، که با به یاد اوردن چیزی متوقف شدم.   کم کم لبخندی روی لبام نشست.   سری راهم و…

رمان ماهرو پارت ۴۳

۱ دیدگاه
        با دلی شکسته خواستم دستم و جلو ببرم و قطره اشکش و از روی گونه اش پاک کنم که سری پشتش و بهم کرد.    …

رمان ماهرو پارت ۴۲

۱ دیدگاه
      از بین لباس های مونده ام خونه خاله، یه دست لباس راحتی برداشتم و پوشیدم. گوشیم و هم برداشتم و به ماهان زنگ زدم. بعد از چند…

رمان ماهرو پارت ۴۱

۲ دیدگاه
        *ماهرو*       همه تو شک بودن و صدا از کسی بلند نمیشد. بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.     پرده و کنار…