رمان مروا پارت ۶۴2 سال پیش۳ دیدگاه در رو بست و وارد خونهشون شد. مُروا رو روی کاناپه نشوند. وارد آشپزخونه شد و با لیوان آبی برگشت. سعی کرد با پاشیدن آب روی صورتش اون…
رمان مروا پارت ۶۳2 سال پیشبدون دیدگاه نفس آسودهای کشید. -من برای تو جوجه و برای خودم شیشلیک گرفتم. حالا غذا هامون رو جا به جا میکنیم. دلخورانه چشم هام رو یه دور بستم.…
رمان مروا پارت ۶۲2 سال پیش۱ دیدگاه تعجب کردم شب چه قراری دارن؟ -شب؟ چشم هاشو گرد کرد و با دست خالیش توی سرم کوبید. -منحرف، منظورم قرار شام بود. سرم رو ماساژ…
رمان مروا پارت ۶۱2 سال پیشبدون دیدگاه بعد چند ثانیه صداش به گوشم رسید. -چرا سکوت کردی؟ تا الان که خوب داشتی نق نق میکردی. همچنان به سکوتم ادامه دادم و انگار صحبت…
رمان مروا پارت ۶۰2 سال پیشبدون دیدگاه در رو بستم و جلو نشستم. با سرعت رانندگی میکرد. مسیرمون، مسیر خونه نبود. با تردید نگاهی بهش کردم. -خونمون از اینور نیست دارید اشتباه میرید. از…
رمان مروا پارت ۵۹2 سال پیشبدون دیدگاه دیس رو سمتش گرفتم. -ممنون بابت نذری، خیلی خوشمزه بود خیلی کقت بود که همچین غذای خوشمزهلی رو نخورده بودم. نذرتون قبول باشه. دیس رو گرفت…
رمان مروا پارت ۵۸2 سال پیشبدون دیدگاه همونجور که سمت آشپزخونه میرفتم گفتم : -خب بذار پس من برنج و مرغ دیشب رو گرم کنم بخوریم. ببخشید دیگه من امروز از صبح کلاس داشتم…
رمان مروا پارت ۵۷2 سال پیشبدون دیدگاه به اینجای حرفش که رسید برای خالی کردن خشمش عصبی غرید: -این چه آهنگ شخمیایه. و زد بعدی. -وقتی همه ازم دور شدن منم یاد گرفتم دور…
رمان مروا پارت ۵۶2 سال پیشبدون دیدگاه سعی کردم چیزی نگم اما نمیشد. -چرا داری بهم ترحم میکنی؟ من حال از ترحم به هم میخوره میفهمی؟ با من مهربون نباش اصلا تو…
رمان مروا پارت ۵۵2 سال پیشبدون دیدگاه هَویرات من رو سمت در اتاق کشید، در رو باز کرد. -پس دیگه تموم شد همه چی… نه ما تو رو میشناسیم نه تو ما رو،…
رمتن مروا پارت ۵۴2 سال پیش۲ دیدگاه رسما دهن من رو بست. هیرا بلند شد و سر به زیر از آشپزخونه بیرون رفت. هَویرات به موهاش دست کشید که صدای بسته شدن در خونه اومد. هَویرات…
رمان مروا پارت ۵۳2 سال پیش۱ دیدگاه نگاهم کرد. -بیخیال، حرف زدن به من نیومده. همتون من رو یه عوضی میبینید، نمیتونم افکارتون رو تغییر بدم… وقتشو ندارم مُروا، تغییر دادن افکار آدما سخته…
رمان مروا پارت ۵۲2 سال پیشبدون دیدگاه هیرا عصبی و غمگین سرش رو پایین انداخت. -ببخشید عصبی بودم یه چیزی گفتم… هیرا دکمهی اول لباسشو باز کرد. -ببین یه چیزی میگم تا…
رمان مروا پارت ۵۱2 سال پیش۱ دیدگاه هَویرات هم عصبی شد و کمی صداش بالا رفت. -مثل آدم حرف بزن انگار مامان جونت رو ادبت زیاد کار نکرده، بهت یاد نداده توهین نکنی؟ بلند…
رمان ناجی پارت ۱۳2 سال پیش۳ دیدگاه چهره ی بغض کرده اش صدرا را از حرفش پشیمان کرد. با دلجویی گفت: _ببخشید،تورو خدا گریه نکن .اصلا من و اصلان هم باهات میاییم .خوبه؟؟؟ …