رمان مروا پارت ۵۹

4.4
(25)

 

 

 

دیس رو سمتش گرفتم.

 

-ممنون بابت نذری، خیلی خوشمزه بود خیلی کقت بود که همچین غذای خوشمزه‌لی رو نخورده بودم. نذرتون قبول باشه.

دیس رو گرفت و با همون لبخند و لحن آرومش جوابم رو داد.

 

-نوش جونت دخترم، هنوزم هست زیاد درست کردم می‌خوای برات بیارم؟

از اینکه فکر کرده اومدم باز غذا بگیرم از دست خودم حرصی شدم که نتونستم کلمات رو درست کنار هم بچینم و با خجالت گفتم :

 

-نه بخدا منظورم این نبود که بازم می‌خوام، آخه من به شدت فراموش کارم یادم می‌رفت دیس شماست برای همین گفتم تا یادمه براتون بیارم.

خندید و دستم رو با مهربونی توی دستش گرفت و با شستش پوستم رو نوازش کرد.

 

-بیا تو تا یه….

چشمام سیاهی رفت و با اون دستم چارچوب در رو گرفتم.

پاهام سست شد و روی زمین سر خوردم.

 

-یا خدا. حسین پسرم بیا…

صدا ها رو کم و بیش می‌شنیدم.

اما قدرت اینکه چشم باز کنم رو نداشتم.

زیر بازوم گرفته شد و من رو بلند کردن.

 

-بیارش روی کاناپه بخوابونش.

با ضعف جواب دادم.

 

-بشینم حالم خوب میشه.

صدای محکم و گرم مرد از کنار سرم شنیدم.

 

-مامان جان یکم فشارشون حتما افتاده.

مادرش عصبی شد و گفت :

 

-من پرستارم یا تو؟

پسره منو روی کاناپه نشوند جون توی تنم اصلا نبود سرم رو روی پشتی کاناپه تکیه دادم و خیلی غیر منتظره بغض کردم.

 

-بیا مادر، بیا یکم از این بخور خوب بشی. آب قند و نمکه.

لیوان رو به لبم نزدیک کرد و اجبارا چند قلوپی خوردم.

چشم هامو باز کردم.

 

-خوبی دخترم؟

سری تکون دادم.

دست اون خانوم روی صورتم نشست.

 

-عزیزم کسی هست تو رو ببره بیمارستان؟

خواستم حرفی بزنم که پسره زود تر به حرف اومد.

 

-وا مامان مگه تو پرستار نیستی خوبشون کنید دیگه.

 

 

مادر پسره از کنارم بلند شد.

 

-من پرستارم، آزمایشگاه که نیستم، طفل معصوم حالش بده باید آزمایش بده.

نزدیک پسرش رفت و گفت :

 

-برو ماشین باباتو روشن کن تا من برم آماده بشم بیام.

هر دو با هم ازم دور شدن، صدای ضریف پسرشون به گوشم رسید.

 

-مامان مسئولیت داره بابا، همین‌جا خوبش کن بفرستش بره.

صدای دل‌خراجی در توی پذیرایی پیچید.

 

-صد بار گفتم این در رو درست کن، حسین جان بنده خدا اصلا نا نداره راه بره انقدر با من یکی به دو نکن برو حاضر شو بریم، جواب خانوادشم با من حل شد؟

حسین دیگه چیزی نگفت و بعد از چند دقیقه هر دو بیرون اومدن.

حاج خانوم دستِ سردم بین دست های گرمش گرفت.

 

-دخترم می‌تونی راه بری؟

با بغضی که ریشه کرده بود تو گلوم آروم گفتم :

 

-آره می‌تونم من می‌خوام برم خونه‌ام.

خواستم بلند بشم که دستش رو گذاشت رو شونه‌ام

 

-عزیزکم حالت خوب نیست خونتونم حتما کسی نیست تو باید آزمایش بدی.

لبخند دندون نمایی زد و ادامه داد.

 

-انشاءلله همونی باشه که من فکر می‌کنم.

هیچی از حرفاش سر در نیاوردم.

هر چقدر گفتم منو ببرید خونم گوش نکردن و مجبورم کردن باهاشون آزمایشگاه برم.

حرصی و پر از بغض رو به پرستار نالیدم.

 

-بخدا من خوبم گوشیمم خونه جا گذاشتم شوهرم نگرانم میشه، نیاز نیست سِرُم بزنید.

پرستار انگار دلش از یه جای دیگه پر بود و داشت سر من خالی می‌کرد.

 

-ای بابا ما شوهر و بچه نداریم؟ خودِ من هزار بار گوشیمو جا گذاشتم از این کولی بازی ها در نیاوردم زنگ زدم از اینجا گفتم گوشیم جا مونده تو هم زنگ بزن که نگرانت نشه.

 

 

 

صدای حرف زدن حسین اومد.

 

-احمد من چیکار به زنش دارم، ما با خودش کار داریم، این بدبخت روحشم از هیچی خبر نداره…

نمیدونم طرف چی بهش گفت که بهم ریخت و صداش کمی بالا رفت.

 

-نه احمد مگه من بی‌غیرتم؟

سمتم چرخید و با دیدن نگاه خیره‌ام توی گوشی پچ زد.

 

-بعدا بهت زنگ می‌زنم فعلا.

موبایلش رو بعد از قطع کردن تو جیبش گذاشت و سمتم اومد.

کنار تختم ایستاد و با تحکم اما آروم پرسید :

 

-خوبید؟

لبخند کم جونی زدم و جواب دادم.

 

-بله خوبم.

روی صندلی کنار تختم نشست.

 

-نیم ساعت دیگه هم جواب آزمایشتون میاد و تا اون موقع فکر می‌کنم سِرُمتون هم تموم شده باشه.

سری تکون دادم، معذب بودم از اینکه کنارمه…

 

-مادرتون کجاست؟

نگاهش رو به زمین دوخت کمی بعد اخم کرد و از روی صندلی بلند شد.

 

-مامان پرستار این بیمارستانه رفته یه سر بزنه به بیمارا، شما استراحت کنید این نیم ساعت رو من میرم توی محوطه‌ی بیمارستان، مامان که کارش تموم بشه میاد پیشتون با اجازه.

حتی اجازه نداد چیزی بگم و گذاشت رفت.

سعی کردم بخوابم اما بخاطر آزمایشم استرس داشتم.

به دلیل اثر دارو ها گیج و منگ شدم و نیم ساعتی رو توی خواب و بیداری بودم.

با اومدن دکتر بالا سرم چشم باز کردم.

لبخندی زد و خندون گفت :

 

-آقاتون کجاست شیرینی بهمون بدن؟

اخمی کردم و عصبی از بین دندون های چفت شده‌ام غریدم.

 

-چرا باید شیرینی بده؟

خانوم دکتر چیزی توی برگه نوشت.

 

-آخه داره از دست یه خانوم راحت میشه و…

مکثی کرد و نگاهش رو بالا کشید تا واکنش من رو ببینه.

با شیطنت ادامه داد :

 

-قراره بدبخت بشه با یه خانوم و یه دختر کوچولوی لوسِ مامانی، الان باید از دو تا خانومِ ناز نگهداری کنه.

 

 

شونه‌ای بالا انداخت و لبخند دندون نمایی تحویلم داد.

 

-البته ممکنه پسر باشه.

ناباور زل زدم بهش زبونم قفل کرده بود و نمی‌دونستم چی درسته که حرف بزنم یا بگم یا واکنش داشته باشم.

بدون توجه به پرستار و خانوم‌ همسایمون بهت زده لب زدم.

 

-امکان نداره من همیشه قرص می‌خوردم.

برگه رو دست خانوم همسایه داد.

 

-دو هفتت هست عزیزم، هشتاد در صد احتمال سقط هست چون بدنت ضعیفه، این مدت باید دور از استرس و نگرانی باشی. به خودت خیلی برسی الان تو فقط مسئول خودت نیستی مسئول یه بچه هم هستی…

بقیه حرف هاش رو نمی‌فهمیدم، دو هفته پیش میشد همون شبی که مست بودیم وای نه، این امکان نداره!

بغضم بی هوا ترکید.

چرا الان آخه؟ وسط این همه گرفتاری چرا باید اتفاق بیوفته، از واکنش هَویرات می‌ترسیدم.

باید سقطش می‌کردم، مطمئن بودم هَویرات مجبورم میکنه سقطش کنم.

نمی‌تونستم بچه‌ام رو نگه دارم.

مطمئنم اینجوری از چشم هَویرات میوفتم چون اون همیشه می‌گفت قرص بخور، منِ احمق اون شب نخوردم.

نکنه…. نکنه همین موضوع بشه آتوی دستش‌و من رو پرت کنه بیرون…

دکتر و پرستار فکر می‌کردن از روی ذوقم گریه می‌کنم اما اونا خبر نداشتن برای بخت سیاهم دارم گریه می‌کنم.

از این می‌ترسیدم اون مَرد هم مثل خانواده‌ام ولم کنه.

منو می‌ندازه بیرون، من کجا برم؟ باید تو پارکا بخوابم؟

چی بچه رو سقط می‌کنه؟ چایی زعفرونی؟

باید برم خونه دم کنم.

اصلا نفهمیدم چطور رسیدم خونه توی راه همه‌اش دلشوره داشتم که نکنه بگن به هَویرات اونم میاد منو پرت می‌کنه بیرون، توی آسانسور سعی کردم با شوق جمله هام رو بگم و یه مدت دهنشون رو ببندم.

 

-میشه…میشه ازتون خواهش کنم اگه شوهرم رو دیدین بهش چیزی نگید یه چند روز دیگه تولدشه می‌خوام سوپرایزش کنم.

 

 

ملوک خانوم خندید و سری تکون داد، اما زیر گوشم آروم گفت :

 

-خطر سقط زیاده عزیزم، مراقب باش آسیب نزنید به طفل معصوم…

از معنی حرفش قرمز شدم و تنم خیس از عرق شد.

خدا رو شکر هَویرات هنوز نیومده بود.

سریع چایی زعفرونی درست کردم.

تا چایی دم بکشه با بچه‌ام درد و دل کردم.

 

-کوچولوی مامان، مامان خیلی دوست دارها ببخشید اگه دارم این کار رو می‌کنم، ببخشید که نیومده داری میری اما اگه بیای زندگیت جهنم میشه، مامانی آواره میشه معلوم نیست چه بلایی سرت میاد.

بعد از اینکه چایی دم کشید یه لیوان برای خودم ریختم اما هر کاری می‌کردم نمی‌تونستم بخورم، از ناتوانیم به گریه افتادم.

من دل این کار رو نداشتم و ندارم…

نمیدونم چقدر با کوچولوم حرف زدم و گریه کردم با چرخیدن کلید تو قفلِ در سریع بلند شدم و توی سینک صورتم رو شستم.

سلامی کردم که اونم در جوابم سلام کرد و سمت اتاق رفت.

صداشو بلند کرد تا بشنوم.

 

-چی می‌گفت این دختره؟

سمت اتاق رفتم و در زدم.

 

-بیا تو.

وارد اتاق شدم و سعی کردم صدام لرزش نداشته باشه.

 

-حال مامانش بده به پول احتیاج داره، می‌گفت سهم مادرش رو می‌خواد.

از توی آینه پوزخندی زد و به طرفم برگشت، دست به سینه شد و به میز تکیه داد.

 

-تو چی گفتی؟

سمت کمندم رفتم تا لباسم رو عوض کنم.

 

-چی بگم؟ گفتم به هَویرات میگم…

لباس خواب صورتی رنگم رو بیرون کشیدم.

 

-اگه شام نخوردی بگو برم برات گرم کنم.

چند ثانیه بینمون سکوت بود.

 

-اوکی بهش میدم، نه شام خوردم.

وارد دستشویی شد و من از فرصت استفاده کردم و لباسم رو عوض کردم.

وارد آشپزخونه شدم و گاز رو خاموش کردم.

گوشیم رو برداشتم، لامپ های اضافی رو خاموش کردم و وارد اتاق شدم.

 

 

بالا تنه‌اش لخت بود، دیگه به کار هاش عادت کرده بودم اما هنوزم یکم خجالت می‌کشیدم.

صورتش رو با حوله خشک کرد و روی تخت دراز کشید.

لامپ اتاق رو هم خاموش کردم و کنارش دراز کشیدم.

~•~•~•~•~•~•~•~•~•~

هر روز تصمیم می‌گرفتم که برم سقطش کنم اما سست می‌شدم و نمی‌تونستم کاری کنم، من یه مادر بودم نمی‌تونستم بچمو بُکُشم.

عروسکی که خریده بودم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم، خرس پشمالوی سفید رنگی گرفته بودم.

بخاطر همین یه عروسک کلی ذوق کرده بودم.

اولین عروسکی بود که برای بچه‌ام می‌خریدم.

باید به هَویرات می‌گفتم…

بهتر بود که بدونه اگه قبولش نمی‌کرد و بهم می‌گفت سقطش کن مجبور می‌شدم از سمیرا کمک بگیرم.

با صدای موبایلم، عروسک رو توی کوله‌ام گذاشتم و گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم.

اسم هَویرات روی گوشیم خودنمایی می‌کرد.

 

-سلام

کوله‌ام رو برداشتم و ایستادم، سمت خروجی دانشگاه راه افتادم.

 

-مُروا امروز نمیرسم بیام کار دارم، دوستم داره میاد دنبالت اسمش سیاوشه، برو خونه رسیدی بهم خبر بده.

مقنعه‌ام رو جلو تر کشیدم و “باشه”ای گفتم.

تماس رو طبق عادتش بدون خداحافظی قطع کرد.

دم در دانشگاه ایستادم و به بچه ها نگاه کردم.

ماشین شاسی بلندِ قرمزی جلوم ایستاد و شیشه‌اش رو پایین کشید.

 

-سلام شما باید مُروا خانوم باشید نه؟!

جلو رفتم و سرم رو تکون دادم.

 

-سلام بله خودم هستم، شما هم باید آقا سیاوش باشید درسته؟

لبخندی زد و سرش رو تکون داد.

در عقب رو باز کردم که سریع گفت :

 

-عقب شلوغه بیاید جلو بشینید.

نگاهی به داخل ماشین کردم یه عالمه خرت و پرت روی صندلی های ماشین ریخته بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x