رمان مروا پارت ۶۰

4.7
(19)

 

 

در رو بستم و جلو نشستم.

با سرعت رانندگی می‌کرد.

مسیرمون، مسیر خونه نبود.

با تردید نگاهی بهش کردم.

 

-خونمون از اینور نیست دارید اشتباه میرید.

از آینه نگاهی بهم کرد.

 

-هَویرات گفته ببرمتون خونه مجردیش…

با سماجت و اخم گفتم :

 

-اما هَویرات قبل از اومدنتون به من گفت برم خونه، صبر کنید بهش زنگ بزنم.

اخمی روی صورتش نشست، گوشیم رو از جیبم بیرون آوردم و قفلش رو باز کردم تا خواستم تماس بگیرم باهاش گوشیم از دستم کشیده شد.

نگاهم به دستش خورد که هر دو دستش روی فرمون بود.

مغزم یه لحظه ارور داد.

دستی که گوشیمو گرفت از پشت بود، به سرعت سمت عقب برگشتم و تقریبا پسرک جونی دیدم.

دستش رو تکون داد و با لبخند ژکوند لب زد.

 

-های لیدی، مای نیم ایز علیرضا…

مردی که رانندگی می‌کرد تشری بهش زد.

سمت اونی که سیاوش خودشو معرفی کرده بود برگشتم و با مشت رو شونه‌اش کوبیدم و داد زدم.

 

-می‌خوام پیاده بشم نگه دار.

خواستم باز جیغ بکشم که پشت سری یه پارچه گرفت جلو ببینیم و دهنم به دستش چنگ زدم اما ولم نمی‌کرد فکر کنم داروی بیهوشی بهش زده بودن چون دیدم تار شد و کمی بعد چشم هام روی هم افتاد و دیگه چیزی نفهمیدم.

~•~•~•~•~•~•~•~

 

-چرا بهوش نمیاد این دختره؟

صدای کشیدن چیزی اومد.

 

-الان دیگه باید بهوش بیاد آقا.

کسی چونمو گرفت و سیلی تقریبا آرومی به صورتم کوبید.

چشم هام رو بهم فشار داد.

صدای آشنایی از کنار گوشم بلند شد.

 

-بهوش اومد آقا.

چشم هام رو باز کردم روی دهنم رو چسب زده بودن و به صندلی بسته بودنم.

تقلایی کردم تا از روی صندلی بلند بشم.

 

-تلاش نکن کوچولو، تا شوهرت کار ما رو راه نندازه از پیش ما نمی‌تونی فرار کنی.

 

 

توی شوک بودم و اشک هام دست خودم نبود.

با اینکه اون مرد گفته بود تلاش نکن اما دست از تقلا بر نداشتم و دست هام رو برای رهایی تکون می‌دادم.

 

-زنگ بزنید به هَویرات، بهتره بدونه پیش ماست…

اتاق تاریک بود و نمی‌تونستم چهره هاشون رو ببینم.

با پیچیدن بوق توی اتاق بی‌اختیار دست از تقلا برداشتم و سر تا پا گوش شدم.

 

-منتظر تماست بودم.

مرد با صدای بلندی خندید.

 

-اوه مای گاد پسر، بهوش نبود وگرنه منتظرت نمی‌ذاشتم.

هَویرات نفس عمیقی کشید.

 

-حرفت رو بزن کار دارم.

مرد پوزخندی زد و تقریبا با حالت فریاد داد کشید.

 

-من که خر نیستم، رو در رو باید حرف بزنیم. آدرس رو برات می‌فرستم تنها بیا.

نمیدونم کدومشون تماس رو قطع کرد.

 

-من دارم میرم توی اتاقم. هر وقت اومد بهم خبر بدین. ناخونک نهش نزنید، صاحبش دوست نداره دست خورده بشه.

 

-رئیس معلوم نیست هَویرات زن گرفته یا بچه، خرس تو کوله‌اشه.

همه آدم های اونجا خندیدن اما من تازه یاد بچه‌ام افتادم و سعی کردم هر گونه نگرانی رو از خودم دور کنم.

نباید تنها برگم رو الان رو می‌کردم.

نفسی گرفتم و توی دلم شروع کردم به حرف زدم با تنها همدمم…

آخرین حرفی که زدم این بود “نترس کوچولو، بابا حتما میاد و نجاتمون میده.”

نمی‌دونم چند ساعت گذشته بود که باز در باز شد و اونا اومدن.

 

-آخی کوچولو کسی نیومد نجاتت بده، می‌خوای بدونی چرا؟ ارزشی براش نداری، دختر جون وقتتو پای آدم لاشی‌ای هدر دادی، حالا بذار خودش بهت بگه چرا نیومد دنبالت…

چونه‌ام لرزید و هق هقم اوج گرفت.

چقدر تو پستی هَویرات!

 

 

با شنیدن صدای هَویرات دوست داشتم گوش هام رو بگیرم و داد بزنم “نمی‌خوام صدای این آشغالو بشنوم.”

 

-چرا هی زنگ می‌زنی؟

پوزخند مرد قابل تشخیص بود.

 

-سر نترس داری بچه، برات مهم نیست چه بلایی سر دختره میاد؟

هَویرات خندید.

 

-نه مهم نیست برام، هر کار دوست داری سرش بیار به من هیچ ربطی نداره.

انگار مخاطب مرده من بودم.

 

-نمی‌خوای حرفای آخرت رو بهش بزنی؟

لب هام به لرزش در اومد.

 

-خیلی پستی، تو منو بین دو راهی گذاشتی که تو رو انتخاب کنم اما تو…

حداقل به اون نون و نمکی که خوردیم می‌اومدی، من به درک بچت برات مهم نیست ؟

لحظه‌ای همه جا ساکت شد.

هَویرات خشمگین گفت :

 

-چرت و پرت نگو مُروا…

هق هقم اجازه نمی‌داد چیزی بگم…

صدای خنده‌ی مردی که رئیسشون بود توی اتاق پیچید.

 

-نه خوشم اومد علیرضا فکر می‌کردم ماهی شکار کردی اما الان می‌بینم نهنگ شکار کردی.

این بار مخاطبش هَویرات بود.

 

-می‌خواستم بشه خدمتکارم اما الان میبینم باید بیای بچت اینجاست پسر.

تمام این مدت من اشک می‌ریختم و اونا با هم حرف می‌زدن.

نمی‌دونم چند ساعتی بود که همه اینجا بودن اما من واقعا نفس کم اورده بودم و انگار اکسیژن تو اتاق نبود.

در باز شد و صدای سرد هَویرات اومد.

 

-چقدر ترسویی ابراهیم که اینجا رو کردی سگ دونیت.

پس اسمش ابراهیم بود.

 

-بهت قبلا گفته بودم زیادی زر می‌زنی؟

 

 

هَویرات تک خنده‌ای کرد.

 

-آره گفته بودی، منم قبلا بهت گفته بودم عقلت کمه؟ آخه تصمیماتت آنی و احمقانه‌اس…

این‌بار ابراهیم تک خنده‌ای کرد و از روی صندلیش بلند شد، اشاره کرد یکی صندلیش رو کنار من بذارن.

صدای دلخراشی توی اتاق طنین انداخت.

 

-این سگ صفت رو به صندلی ببندین.

سمت هَویرات رفتن که عصبی غرید.

 

-ابراهیم، زیادی داری پیش میری، ما اومدیم معامله، منو ببندین معامله بی‌‌معامله، راستی به نوچه هات نگفتی من بدم میاد دست کثیفشون بهم بخوره؟

هَویرات بدون اینکه توجه‌ای بهشون بکنه سمت من اومد.

قبل از نشستن زیر گوشم آروم گفت :

 

-سگ تو روحت.

عصبی شدم و با پام لگدی به پاش زدم.

دردش نگرفت و فقط نگاهم کرد.

 

-بشین ابراهیم.

ابراهیم روی صندلی دیگه‌ای نشست و صداش رو کمی بلند کرد.

 

-خودت که می‌دونی چی‌ می‌خوام.

هَویرات لم داد به صندلی و گفت :

 

-چیزی که تو می‌خوای محاله بشه! چیزی که من میگم باید بشه، وگرنه هر کی رو دوست داری بُکش.

ابراهیم سیگاری روشن کرد.

 

-چی می‌خوای تو؟

هَویرات گلویی صاف کرد و گفت :

 

-برادرت بخاطر مصرف داروی من نمرد، اونقدر مدرک دارم که بتونم ثابت کنم خودت اونو کشتی.

پوزخندی زد و ادامه داد.

 

-شکایت دو طرفه پس گرفته میشه، پنج دقیقه زمان داری به پیشنهادم فکر کنی.

آهان راستی فکر نکن می‌تونی من و خلاص کنی، به وکیلم یه پوشه دادم و گفتم اگه تا سه چهار ساعت دیگه منو ندید حتما بره دادگاه و اونو نشون بده.

 

 

ابراهیم عصبی شده بود سیگارش رو روی زمین انداخت و زیر پاش خاموشش کرد.

بعد از اینکه فکر کرد جواب داد.

 

-قبوله. ولی فکر نکن اینجا آخرین دیدار ماست.

هَویرات از روی صندلی بلند شد و گفت :

 

-بهتره آخرین دیدار باشه ابراهیم، الانم به آدمات بگو بازش کنن.

منظورش به من بود.

دستم بلافاصله باز شد و طناب های دورم شل شد.

علیرضا کنار گوشم گفت :

 

-حیف شد که رفتی جوجه.

حالا که هَویرات بود می‌خواستم بزنم تو صورتش اما هَویرات بازوم رو گرفت و سمت در کشید. کوله‌ام رو یکی از آدمای اونجا بهم داد.

درست نمی‌تونستم راه برم، فشارم افتاده بود هَویرات شونه‌ام رو گرفت خواستم حرف بزنم که بلند گفت :

 

-دهنت‌و ببند.

سوار ماشینش شدیم، با سرعت رانندگی می‌کرد.

 

-کِی؟

فهمیدم منظورش چیه، کوله‌ام رو توی بغلم فشردم.

 

-همون شبی که مست بودیم.

نیم نگاه خشمگینی بهم کرد و باز پرسید.

 

-تو کِی فهمیدی؟

لبم رو گاز گرفتم و جواب دادم.

 

-چند روز پیش…

لب هامو روی هم فشار دادم.

 

-چرا نیومدی دنبالم؟ ارزش نداشتم برات؟

چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

وسط خیابون ترمز کرد و پیاده شد.

منم پیاده شدم.

 

-اگه اونجا زر زر نمیکردی و حرف نمی‌زدی ولت می‌کردن. ابراهیم رو من می‌شناسم ولت می‌کرد بعد تو احمق یه‌کاره گفتی حامله‌ای؟ من از کارم مطمئن بودم…

مظلومانه لب زدم.

 

-چیزی نشده که…

برگشت طرفم و عصبی فریاد زد.

 

-اصلا هیچی نشده ها، فقط گند زدی به کل زحمتای من…

کمی بعد هر دو سوار شدیم و حرکت کرد، هَویرات پنجره‌ی سمت خودش رو پایین کشید، سرم رو تکیه دادم به شیشه و بی صدا اشک ریختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x