ساعتی بعد بی حوصله از قشقرقی که مردک دوزاری راهانداخته با سروشی که هنوز سگرمه هاش تو همه راه میفتیم طرف عمارت. _میبینی هنوزم دارم پای کارهای هرمزان و…
انگار همون اطراف دارن دنبال چیزی میگردن! قبل اینکه چیزی بپرسم هامرز میگه.. _بیا دعا کنیم خیال کنن تو ماشین بودیم و مرگمون و باور کنن و دنبالمون نگردن. _حالت…