رمان روشنگر پارت ۸۱11 ماه پیشبدون دیدگاه «راوی» فواد خشمگین پلهها را بالا رفت، از کنار ندیمههای در حال دویدن گذشت. آشوب بزرگی در قصر به پا شده بود و هرچه بیشتر…
رمان روشنگر پارت ۸۰11 ماه پیش۳ دیدگاه وحشت زده دست دور شکمم پیچ دادم. لبهای ترک خوردهام دیگر تاب تکان نداشتند و وحشت داشت تمام جانم را میبلعید. من از این جایی که…
رمان روشنگر پارت۷۹11 ماه پیش۲ دیدگاه سوت ممتدی در سرم میپیچید و دور مچ دستم چنان تنگ و سرد بود که حس میکردم استخوان دستم در حال شکستن است. چشمهایم را که…
رمان روشنگر پارت ۷۸12 ماه پیش۲ دیدگاه با هر ده قدمی که برمیداشتم نگهبانی جلویم تعظیم میکرد. این یعنی قدرت…یعنی منزلت و قدرت من در حدی است که بتوانم خواهرم را بکشم؟ پلکم با…
رمان روشنگر پارت ۷۷12 ماه پیش۱ دیدگاه «ملک» حس بدی داشتم! در حالی که همراه جیران با صورتی سرخ و موهای آشفته به سمت حمام میرفتم تمام وجودم غرق در شرمندگی بود. باورش…
رمان روشنگر پارت ۷۶12 ماه پیشبدون دیدگاه مطمئن بود ملک فکر فرار به سرش خواهد زد ولی نه تنها فرار نکرد بلکه ماند و حامله شد. البته… از گوشه و کنارههای قصر حرف جادو…
رمان روشنگر پارت ۷۵12 ماه پیشبدون دیدگاه «راوی» دخترک از پشت تراس به آشوبی که راه انداخته بود زل زده بود. این حرکتش خیلی به مذاقش خوش نیامد. به نظرش کودکانه بود که بخواهر…
رمان روشنگر پارت۷۴12 ماه پیش۲ دیدگاه مشکل من فقط بیانصافی خواهرم بود. مشکل من قربانی شدن بود. من زندگیام در اینجا را با تمام چالشهایش دوست داشتم ولی درد کاری که خانوادهام با من…
رمان روشنگر پارت ۷۳1 سال پیش۱ دیدگاه من هرچه را که داشتم باختم… آزادی، خانواده و آینده! تمام چیزهایی که روزی در خیابان های فرنگ برایشان رویا میبافتم با ورودم به این قصر خاکستر…
رمان روشنگر پارت ۷۲1 سال پیش۲ دیدگاه بعد از چند ثانیه اخم کردن، فکم را روی هم ساییدم، آن زنیکهی حرام زاده اینجا بود! ایستادم و با خشم از اتاق بیرون زدم، در آن لحظه…
رمان روشنگر پارت ۷۱1 سال پیش۱ دیدگاه آرام لب کش دادم و خم شدم، لبش را بوسیدم که دست دور کمرم حلقه کرد و مرا چرخاند. چرخاندنی که قسمتی از عشق بازیمان بود و نمیدانستیم که…
رمان روشنگر پارت ۷۰1 سال پیشبدون دیدگاه – ما بچه بودیم. – بعدش دیگه بچه نموندیم. اگه میخوای بزنی زیرش مشکلی نیست ولی بدون…توام پات گیره. مهمت اولین چوب رو سوزونده، نوبت ماست. یا کمکم…
رمان روشنگر پارت ۶۹1 سال پیشبدون دیدگاه✨روشــنگــر…🌙: اشکم که چکید دستانش دور کمرم حلقه شدند. – خواهرت کی هست؟ این رو کی بهت گفت عزیزم؟ – مادرت…در حالی که تمام جونش شیرینی…
رمان روشنگر پارت ۶۸1 سال پیش۲ دیدگاه – این ندیمهی گستاخ رو بندازید تو انباری و تا چند روز بهش آب و غذا ندید. این را که با فریاد من جیران را کنار…
رمان روشنگر پارت ۶۷1 سال پیش۱ دیدگاه کم کم داشت دردم میگرفت. خیلی عمیق داشت معاینهام میکرد و اگر حالم خوب بود قطعا حرفی میزدم ولی تب و آن شربت خوابآور توانم را گرفته بودند.…