رمان روشنگر پارت ۷۷

4.3
(65)

 

 

«ملک»

 

حس بدی داشتم!

در حالی که همراه جیران با صورتی سرخ و موهای آشفته به سمت حمام می‌رفتم تمام وجودم غرق در شرمندگی بود.

 

باورش نمی‌شد این‌گونه پیش جیران گریه کردم، لعنتی!

من نماد قدرت و امید جیران بودم و خودم با فضاحت تمام جلویش شکسته بودم.

 

دستم را زیر شکمم، جایی که فرزندم آرام تکان می‌خورد گذاشتم. از تکان خوردنش خوش‌حال بودم.

 

جیران درب حمام را باز کرد و کمک کرد لباسم را از تن دربیاورم. بخار آب که به صورتم خورد تنم را شل کرد.

 

– دستت رو بهم بده کمکت کنم.

 

دستم را گرفت و کمک کرد درون آب بروم، گرمای آب که تنم را لمس کرد ناله‌ای سر دادم. تمام فشار و خستگی یک‌باره از تنم خارج شد و چقدر به این گرما نیاز داشتم.

 

بغض کردم! به دیوار تکیه دادم و دوباره گریه کردم. دلم رفتن می‌خواست و در عین حال ماندن را دوست داشتم.

 

کلافه صورتم را میان دستم پیچاندم و از این دوگانگی خودم جیغی کشیدم. من حتی اگر قصد رفتن داشتم با این شکم برآمده نمی‌توانستم.

 

شکم برآمده‌ای که دوستش داشتم و شوهری که هم‌نفسم شده بود. پادشاه من! کسی که دردم غم اوست و خنده‌ام خوش‌حالی‌اش…

 

چگونه او را ترک کنم؟

سرم را میان دستانم گرفتم. کاش همین الان می‌مردم و از این سردرگمی راحت می‌شدم.

 

با ورود شخصی به آب موهایم را رها کردم که همان موقع دستی دور کمرم پیچیده شد. دستی مردانه‌…

خسرو بود.

 

آرام تنش را به تنم چسباند و موهای خیسم را از روی صورتم کنار زد، دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:

 

– هربار که توی حمامم میای خسرو. رازش چیه؟

 

خنده‌ی مردانه‌ای کرد و پشت سرم را بوسید. دستش را روی شکمم حرکت داد و بوسه‌اش را تا روی شانه‌ام امتداد داد.

 

آرام شکم برآمده ام را نوازش کرد و چیزی نگفت.

 

– کاش می‌شد به قصر جنگلی برگردیم.

 

مرا بیشتر در آغوشش حل کرد و من آغوش نمی‌خواستم. دلم فرار می‌خواست.

 

– میشه تنهام بذاری؟ لطفا. دوست دارم گریه کنم. تنها…

 

حرفی که روی قلبم مانده بود را گفتم و نفس مانده در سینه‌ام آزاد شد. حرکت دستش متوقف شد. انتهای حرفم مساوی با اشکی شد که روی گونه‌ام ریخت.

 

– بدم میاد از گریه کردن، چقدر ضعیف شدم.

 

– ملکه‌ی من ضعیف نمیشه. ملکه‌ی من می‌کشه!

 

آرام به سمتش چرخیدم که بدون‌ نگاه کردن به من از آب خارج شد. از پشت به تن لخت تنومندش زل زدم، در هر پیچ بازویش قدرت و عظمتی نهفته بود.

 

– شب کسی توی اون اتاق نیست. این اجازه رو بهت میدم ولی بعدش نمی‌خوام این‌طوری ببینمت.

 

لب‌هایم لرزید و آرام گفتم:

 

– چطوری؟

 

به سمتم چرخید و دکمه‌های لباسش را بست. دستش را به سمتم گرفت و گفت:

 

– ضعیف، شکسته و سرخم کرده.

زن من، ملکه‌ی من با گستاخی توی چشم‌هاش نفس من رو هم می‌برید و حالا اون قدر به ضعف اومده که حتی من رو هم تحمل نمی‌کنه.

 

 

آرام دست‌هایم را دور سینه‌هایم حلقه کردم. شلوارش را پا کرد و به سمت در رفت، بدون‌ نگاه کردن به من گفت:

 

– این فرصت رو داری که هرکاری بخوای بکنی. یا بکشش یا بهش نفس بده ولی این‌جوری ذلیل نباش ملک.

 

از در خارج شد. آرنج هایم را به سکو تکیه دادم و بلند جیران را صدا زدم، سراسیمه وارد شد و دست دراز شده‌ام را گرفت.

 

کمک کرد از آب خارج شوم که گفتم:

 

– قبل اومدن خسرو بهم بگو.

 

مات من ماند که به پیراهنم اشاره کردم.

 

– وقتی میاد بهم اشاره می‌کنه حرفی نزنم. من که‌ نمی‌تونم سرپیچی کنم.

 

– اه. نقره کجاست جیران؟

 

کمک کرد لباسم را بپوشم و بعد به سمت در رفتیم. در حالی که در را برایم می‌گشود گفت:

 

– توی حرم سراست، یکی از دخترا حالش بده.

 

در پیچ راهرو پیچیدم و به جای اتاقم به باغ رفتم. جیران پشت سرم می‌آمد و حرف می‌زد، این حرف زدنش تا شب طول کشید چون من تا شب در باغ می‌چرخیدم.

 

به حرف خسرو فکر می‌کردم، به کشتن ملوک! تصور این که دست دور گلویش بیندازم و فشار دهم!

 

فشار دهم و فشار دهم…

حس خوب و سیاهی که درون من پیچید اصلا دست خودم نبود، من هیچ وقت آدم بد و سیاهی نبودم ولی همین آدم‌ها روشنایی من را گرفتند.

 

– ملک شب شد…سرده مریض میشی.

 

جیران راست می‌گفت. سرد شده بود، راهم را به سمت قصر کج کردم و وارد شدم. بعد از حمله‌ی مهمت تعداد نگهبان ها چندبرابر شده بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان وان یکاد 4.2 (28)

۱ دیدگاه
خلاصه: الهه سادات دختری مذهبی از خانواده‌ای سختگیر که چهل روز بعد از مرگ نامزد صیغه‌ایش متوجه بارداری اش میشه… کسی باور نمیکنه که جنینش حلاله و بهش تهمت هرزگی…

دانلود رمان کنعان 3.5 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Sahar B
5 ماه قبل

آفرین خسرو
حرف خوبی زد
ملک باید جسور و قوی باشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x