رمان روشنگر پارت ۷۲

4.2
(67)

 

 

بعد از چند ثانیه اخم کردن، فکم را روی هم ساییدم، آن زنیکه‌ی حرام زاده اینجا بود!

ایستادم و با خشم از اتاق بیرون زدم، در آن لحظه هیچی نمی‌فهمیدم…

 

نه خسرویی که نگران پشت سرم روانه شده بود و نه نقره‌ای که پشت سرم می‌دوید و سعی داشت حرف بزند.

 

– ملک نکن…ملک جان من، جان پادشاه بیاست! ببین چیزی نشده تو چیزی از دس…

 

جفت دست‌هایم را روی سینه‌ی نقره گذاشته و محکم هلش دادم، تنش محکم به در حرم سرا کوبیده شد، مات و مبهوت با چشمانی که از اشک برق می‌زد نگاهم کرد.

 

با خشم مقابلش قرار گرفتم، انگشت اشاره‌ام جلوی صورتش تکان دادم و غریدم:

 

– من آزادیم رو از دست دادم…

من غرورم رو از دست دادم! مثل یه برده‌ی لعنتی خریده شدم.

مثل یه جنس بی‌ارزش ملکه و ندیمه‌هاش تنم رو چک کردن.

 

بغضی که داشت می‌آمد را نیامده پس زدم‌‌. الان وقت گریه نبود! دستم را محکم روی چشم‌هایم کشیدم و ادامه دادم:

 

– حق من نبود زندگی یکی دیگه رو داشته باشم و اون با آرزوی چندساله‌ی من خوش باشه.

 

– خوش نیست ملک او…

 

بی‌اهمیت از او و خسرویی که تازه به من رسیده بود وارد حرم سرا شدم، تمامی دخترها با دیدنم ایستادند و تعظیم کردند.

 

بینشان چشم چرخاندم. آن هرزه‌ی سلیطه کجا بود؟

 

 

 

غرشی کردم که از پشت شانه‌ام گرفته شد.

 

– ملک، این‌جا چه خبره؟

 

با ورود خسرو همان اندک پچ‌پچی هم که بود تمام شد. آرام سمت خسرو چرخیدم، بی‌توجه به نگاه همه دست روی صورتش کشیدم.

 

این همان چیزی بود که در قبال تباه شدن زندگی‌ام به من داده شد؟

 

ناشکری نمی‌کردم! من خسرو را دوست داشتم ولی اخه…

حق من نبود این‌گونه به قصر خسرو بیایم.

 

– تبریک می‌گم عالی‌جناب! دختری که قرار بود همسرتون بشه این‌جاست.

 

ابروهایش در هم تنیده شد ولی دستش با ملایمت شانه‌ام را فشرد، هر تکه از مهربانی‌اش اشکی درون چشمم و خاری در جگرم می‌شد.

 

– خسرو…

 

بی‌‌توجه به همه سر به سینه‌اش چسباندم.

 

دست دور تنم پیچ داد که گفتم:

 

– من دوست دارم ولی کاری که می‌خوام بکنم حقمه‌. وگرنه تا آخر عمرم این کینه توی دلم می‌مونه.

 

عقب رفتم که نقره در حالی که بازواش را می مالید به طبقه‌ی بالا اشاره کرد. می‌دانست که ته خط است.

 

پچ پچ از سر گرفته شد، دامنم را بالا گرفتم و از پله‌ها بالا رفتم. وقت حسابرسی بود. خشم داشت تمام وجودم را می‌گرفت و کاش دست به کار مسخره‌ای نزنم.

 

منظورم کاری جز کشتنش بود چون که مرگ حق این زنیکه‌ بود!

 

 

 

شاید فکر کشتنش در آن لحظه یک کلیشه‌ی تراژدی بود چرا که بعد آن شب من به کشتن خیلی آدم‌ها فکر کردم.

 

چرا که درد و رنجی که به من دادند در آخر تبدیل به خشم و نفرتی شد که گمان نمی‌کردم روزی دامن خودم را بگیرد.

 

چند ندیمه اطراف اتاق ایستاده بودند و یکی از آن ها محبوب خسرو بود، چنان پوزخندی به من زد که انگار پاداشی چیزی گرفته‌…

 

– بذار کارم رو تموم کنم، پوزخندت رو از تو حلقومت می‌کشم بیرون. زنیکه‌ی اجنبی نچسب.

 

لبخندش را قورت داد و جوری نگاهم کرد که انگار زائل العقلی چیزی هستم! حسابش را بعدا می‌رسیدم فعلا باید روی باز کردن در اتاق تمرکز می‌کردم.

 

– مل…ملک وایسا، من هنوز حرفمو کامل نکردم.

 

نوای آرام جیران را که شنیدم دستم را تکانی دادم و با فشاری دستگیره را پایین دادم. زن سابق خسرو همراه با فریده(خواهر خسرو) بالای سرش بودند.

 

بالای سرش که می‌گویم، منظورم جسم پتوپیچی بود که از گوشه چشم هم صورتش را تشخیص ندادم.

نکند مرده؟

 

قدمی به جلو رفتم و همین که خواستم سرم را کمی بچرخانم  جیران مقابلم ظاهر شد و با بغض نالید:

 

– ملک ولش کن. بی‌هوشه‌، از تو جنگل اوردنش…

 

بی‌حس ترین نگاهم را که بهش هدیه دادم نوچی کرد، دستم را گرفت و مرا بالای سرش برد.

 

– ببینش، چه حالی شدی؟ اصلا می‌تونی بهش نگاه کنی؟

سوگند می‌خورم که چشم می‌دزدی‌.

 

 

 

 

برخلاف حرف جیران به ملوک نگاه کردم.

 

اگر بخواهم حال آن لحظه‌ام را توصیف کنم، دوست داشتم انگشت‌هایم را دور گردن زخم و کبودش بپیچم.

 

قلبش را از درون سینه‌ی بخیه زده شده‌اش خارج کنم و به خورد لب‌های کبودش بدهم.

 

و وای که چقدر دلم می‌خواست آن موهای کوتاه شده‌اش را از ریشه بکشم…

 

– چه حالی دارم؟

دوست دارم بلند شه و بعد این که بگه چرا فرار کرد بمیره.

این آرز…آرزو نه، من ملکه‌ام.

دستور میدم کشته بشه.

 

– هنوز نمردم که تو ملکه باشی! خاتون…

 

خاتون را با طعنه گفت، آرام تن چرخاندم و چرا حس کردم مسبب این آتش‌ به پا شده مادر خسرو بود؟

 

حس می‌کردم تمام اتاق دارد به من فشار می‌آورد، نفس نداشتم و تصویر چهره‌ی سرخ و کبود ملوک از جلو چشمم پاک نمی‌شد.

 

– خواهر منو از کجا پیدا کردی؟

 

– خواهر تورو اگه نگهبانا نمی‌دیدن و گمون نمی‌کردن شبیه توئه سگ‌ها می‌خوردن.

 

از جوابش یکه خورده به عقب برگشتم. نگاهم دوباره روی جسم ملوک پیچید، داغان بود.

ملکه قدمی به جلو برداشت و درست دم گوشم زمزمه کرد:

 

– ازت خیلی بدم میاد و این دلیلیه که هیچ وقت کسی رو که هم خونت باشه توی قصر نمیارم ولی عزیزم…

 

در مقابل چشم‌های متحیر زن خسرو، جیران نگران و ملوکی که در حال ناله کردن بود؛ پشت انگشتش را روی استخوان گونه‌ام کشید.

 

– بگرد ببین کی می‌خواد تو زمین بخوری…

پیدا شدن خواهرت اونم تو جنگل فرمان‌روایی، تصادفی نیست.

 

 

تصادفی نیست جمله‌ای بود که من وقتی اولین قدمم را در این قصر گذاشتم به خودم گفتم. هیچ چیز این‌جا تصادفی نیست.

 

ملکه جوری با پیروزی نگاهم می‌کرد که انگار من از وجود ملوک می‌ترسیدم. نیم نگاهی به جنازه‌اش انداختم، با خفت بالا پایین می‌شد.

 

جلوتر رفتم و سرم را نزدیک گوش ملکه بردم:

 

– کافیه من دستور بدم تا سرش رو بزنن.

مثل وقتی که خسرو به خاطرم عموم رو کشت.

 

لبخند روی لبش چیزی نبود که من می‌خواستم و خون‌سردی‌اش داشت عصبی‌ام می‌کرد. همسر خسرو کنارمان ایستاد و با ملایمت دست روی شانه‌ی من گذاشت‌.

 

– حامله‌ای واست خوب نیست این‌جا باشی خاتون.

 

پرچم سفید آتش بس را بین من و ملکه گذاشت و با فشار دیگری مرا وادار به حرکت کرد. عقب رفتم و به سمت ملوک چرخیدم.

 

آرام بالای سرش رفتم، صورتش داغان شده بود و حتی روی قسمتی از گونه‌اش جای چنگ حیوان دیده می‌شد.

 

– با وزیر فرار کردی که به این حال برسی؟

الان به کجا رسیدی؟

به قصر من! مداوات می‌کنم ملوک ولی بعدش هر روز می‌کشمت‌.

 

از آن اتاق خارج شدم. خسرو هنوز وسط حرم سرا ایستاده بود و با اخم با جیران و نقره صحبت می‌کرد.

 

پله‌ها را پایین که رفتم با پیچش دردی در کمرم نرده را چنگ زدم. آخی که از بین لب‌هایم بیرون زد خسرو را به سمتم کشید. در حالی که دست زیر تنم می‌انداخت گفت:

 

– ملک، چی شد؟ طبیب رو خبر کنید.

 

صورتم را بین دستانم گرفتم و آخ بعدی دردناک‌تر از حنجره‌ام خارج شد. قفسه ی سینه‌ام گرفت و نفس کم شد.

 

– خسرو…اون رو بکش.

 

 

درحالی که خسرو مرا از حرم سرا خارج می‌کرد نیم نگاهی به من انداخت‌.

 

– جانم چی می‌خوای؟ کیو بکشم؟

 

– ملوک رو…اومده تا همه چی رو خراب کنه.

 

وارد اتاقمان شد و مرا روی تخت گذاشت. سمت در رفت و فریادش تمام قصر را لرزاند.

 

– طبیب کجاست؟ زود بیاریدش تا سر همتونو قطع نکردم.

 

دستم را روی سرم گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم، حس می‌کردم تمام جانم در حال سوختن اشت.

 

نقره با شتاب پایین تخت نشست و نبضم را چک کرد. سرم را‌ به دو طرف تکان دادم، درد از قفسه‌ی سینم در حال انتشار بود و راهی برای خاموش کردنش نداشتم.

 

پلک بستم که با لمس دست غریبی روی سرم چشم باز کردم. طبیب بود. دستم را گرفت و بعد آرام به شکمم دست کشید.

 

خسرو با چهره‌ی آتشین بالای سرش ایستاده بود و قسم می‌خورم که اگر طبیب حرف بدی می‌زد کشته می‌شد.

 

طبیب دوباره نبضم را گرفت و بعد از جعبه‌اش دارویی خارج کرد. قاشق را پر کرد و درون دهانم فرستاد.

 

از طعو تلخش صورتم در هم شد و به سرفه افتادم که نقره لیوان آبی مقابل دهنم گرفت.

 

– فشار عصبی بوده سرورم. حالشون خوبه…وارث هم خوبن الحمدلله. من چند ساعت دیگه دوباره بهشون سر می‌زنم.

 

نفس عمیقی که خسرو کشید انگار آبی روی آتش سینه‌ام بود. دستم را به سمتش دراز کردم که کنار تخت نشست و محکم دستم را گرفت. نگرانم بود…

 

دوستم داشت و از همین دوست داشتن برای زمین زدن تمام مردم این قصر استفاده خواهم کرد.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان بر من بتاب 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه:   خورشید و غیاث ( پسر همسایه) باهم دوست معمولی هستند! اما خانواده دختر خیلی سخت گیرند و خورشید بدون اطلاع خانواده اش به غیاث که قبلا در زندگیش…

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
rana
6 ماه قبل

مثل همیشه عالی👌

camellia
6 ماه قبل

این مادر خسرو چرا اینقدر عوضیه😡😠😡😠

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x