«راوی»
دخترک از پشت تراس به آشوبی که راه انداخته بود زل زده بود. این حرکتش خیلی به مذاقش خوش نیامد.
به نظرش کودکانه بود که بخواهر آن نامه را بندازد، البته او پیشبینی نمیکرد که خسرو آتش دعوا را بخواباند.
مثل این که ملکهی کوچک بدجور در دل خسرو جا باز کرده بود. با کوبیده شدن در تنش به بالا پرید و به عقب چرخید.
فواد در حالی که کتاب در دستش را روی میز پرت میکرد گفت:
– اون دختررو، خواهر ملک رو تو به این روز انداختی؟
– آره، خوشت اومد؟
میخواستم یکی از انگشتهاش رو هم قطع کنم ولی خب حالم به هم میخورد.
دخترک وارد اتاق شد و مقابل فواد ایستاد.
فواد برادر مهربان خسرو نارضایتی در چشمهایش موج میزد و مطمئن بود که دیگر لب به شکوه باز میکرد.
از اول هم مطمئن بود که فواد همراهیاش نخواهد کرد.
فواد این بازی با گذشته را دوست نداشت. با خودش که دروغ نداشت، او از ملک خوشش میآمد ولی بیشتر از ملک دلش برای آن ندیمهی خجالتی و زیبای ملک رفته بود.
مدتها بود که دل به جیران زیبا داده بود و این چندماهی که او را ندیده بود واقعا به او سخت گذشته بود.
در روزی که مهمت مرد، وقتی دخترک نزدش آمد فکر نمیکرد تا این حد پیش برود. دخترک مقابلش در نظرش بچه بود و نمیدانست که این بچه قرار است هیزمهای زیادی را آتش بزند.
دیگر قرار نبود همراهیاش کند! نه حالا که با چشم میدید نقشههای دخترک خیلی بیشتر از یک انتقام بچهگانه است.
– من دیگه نیستم، توام بهتره تمومش کنی.
دخترک خندید، جدیدا شرارتی در صورتش میدید که او را به شدت میترساند.
– به من چه؟ یادت رفته توی زیرزمین خودت راه چاره گذاشتی جلوی من؟
– تورو به خدایان سوگند دختر، من فکر میکردم تو نهایتا بخوای موش بندازی توی لباس ملک یا غذاش رو شور کنی.
یا شاید لباساشو پاره کنی…
جلوتر رفت و یقهی دخترک را کشید جوری که دکمههای یقهاش پرت شدند.
– اخه دستور حملهی سگ و تجاوز؟
اونم به خواهر زن پادشاه؟
چی توی سرته احمق.
دخترک دستهایش میلرزید، باورش نمیشد از خشم فواد ترسیده است. البته تمام عمرش همین بود!
یک اخم مردان این قصر کافی بود تا خفه بماند ولی دیگر نه…
دست فواد را پس زد و در جواب حملهاش مشت محکمی حوالهی شانهاش کرد. فواد متعجب به عقب رفت که دخترک خشمگین گفت:
– سرم…داد نزن میدونی بدم میاد. میدونی بعدش نمیتونم.
فواد دست دخترک را از لباسش جدا کرد و در حالی که تهدید وار نگاهش میکرد گفت:
– تو خیلی خطرناک شدی، این کارت رو یه هیولا هم نمیکنه.
فواد ترسیده بود، فکرش را نمیکرد حرفهایش در این حد روی دخترک تاثیر بگذارند و خودش را مقصر تمام اتفاق ها میدانست.
اتفاق هایی که اگر خسرو بفهمد سر روی تنش نمیگذراد. مادرشان را نمیدانست را سربهسر ملک ذاشتن کار را سخت تر میکرد.
ملک به خودی خود زن قدرتمندی بود، فواد جز مادرش زنی را ندیده بود که اینقدر پر صلابت قدم بردارد.
دخترک آرام دستی به سینهی فواد کشید.
– متاسفم اگه فکر میکردی بیعرضهام ولی باز شروع شده. یا پیش من میمونی یا میشی کسی که توی راه انتقام من میسوزه.
فواد نفسش بند آمده بود چرا ترسیده بود؟ مردی که شمشیر زنیاش در دهان تمام قلمروها میچرخید از برق نگاه یک دختر ترسیده بود.
دخترک را پس زد و از اتاق خارج شد. دم در دستی به صورتش کشید و با شنیدن صدای فریادهای مادرش قدم تند کرد.
باید مادرش را از اینجا دور میکرد. نگران جان مادرش نبود…
دخترک داشت شعلهی فتنه را میان ملک و ملکه میانداخت و این یعنی جنگ…
یعنی هم دست شدن ملکه با دخترک برای زمین زدن خسرو. فواد این را نمیخواست. با دست محکم ضربهای به پیشانیاش زد.
– کاش لال میشدم. لعنتی من فقط خواستم بترسونمش، کی وقت کرده بود این همه جدی بشه.
زیر لب با خود حرف میزد و حواسش به جلو پایش نبود که با برخوردش با جسمی و جیغی ظریف ایستاد.
سریع تن معلق مقابلش را چنگ زد و آن را نگهداشت. جیران نگاه قرمزش خیرهی فواد شد. برادر خسرو که لبخندش به شدت درون قلبش رسوخ کرده بود.
فواد با دیدن جیران ناخواسته لبخند زد و قفل دستهایش را دورش محکمتر کرد که جیران سراسیمه فشاری به سینهی فواد وارد کرد.
– من…معذرت میخوام ندیدمتون.
فواد که دستپاچگی جیران را دید رهایش کرد و کلافه شد. تمام تنش به لرز نشسته بود. جیران آرام سر پایین انداخت و گفت:
– من بازم معذرت میخوام عالیجناب. با اجازتون.
فواد خیره به جیران ساکت مانده بود. در نظرش صدای این حوری زادهی مقابلش به شدت دلنشین بود.
تک تک انگشتهایش به اغوش کشیدنش را فریاد میزدند و دوست داشت نگرانی و خشمش از آن دخترک منحوس را با فشردن جیران به خودش تخلیه کند.
جیران خجالت زده انگشت در هم پیچاند و سعی کرد به فواد زل نزند. در نظرش فواد لبخند ترسناکی داشت…
لبخندی که قادر بود تمام مقاومتش را بشکند و او این را نمیخواست. وصلت با این خاندان آخرین چیزی بود که جیران طلبش را داشت حتی اگر مرد مقابلش همانی بود که آرزویش را داشت.
– بفرمایید خاتون.
فواد کنار رفت و جیران آرام از کنارش رد شد. دامنش را فشرد تا قدمهایش سست نشوند و چرا تمام مردان این خاندان جذاب بودند؟
باورش نمیشد ملک به خسرو دل داده! روزهای اول که آمده بودند جیران دو بقچه آماده کرده بود، یکی برای خود و دیگری برای ملک…