– ما بچه بودیم.
– بعدش دیگه بچه نموندیم. اگه میخوای بزنی زیرش مشکلی نیست ولی بدون…توام پات گیره. مهمت اولین چوب رو سوزونده، نوبت ماست.
یا کمکم کن یا دور بیاست ولی عزیزم…
دستش را روی صورت مرد تکان داد، خیلی دوستش داشت.
– آتیشی که قراره من رو بگیره تورو زودتر میسوزونه.
دخترک رو چرخاند و از آن جا خارج شد.
قدم های لرزانش قدرت کلامش را نداشتند، او شکسته بود.
زیر این عقدهی چرکین کودکی داشت له میشد و اگر دست خودش بود هیچ وقت عهد انتقام نمیبست.
جوری کینه درونش را سیاه کرده بود که دیگر حال جنگیدن نداشت. حتی وجدانش دیگر در اطرافش پرسه نمیزد.
دستش را روی صورتش گذاشت و آهی از ته دل کشید. مسبب تنهاییهایش خودش بود ولی با سماجت میخواست آن را گردن خسرو بیاندازد.
دست مشت کرد و سعی کرد سرپا شود، تمام عمرش خمیده بود.
غمگین و نالان جبر روزگار را میدید و زیر سایهی همین جبر بزرگ شد و حالا ابر سیاه سرنوشت وقت باریدنش بود.
این بار مسیرش به سمت قصر مهمت بود، جایی که مردی در آن شاخ غول مرگ را شکسته بود ولی همه میدانستند که روزهای آخرش است.
مهمتی که خواسته یا ناخواسته اولین قدم را برداشت. دیگر وقتش بود. وقتش بود تمام خونی که در آن روز ریخته شد جمع شود.
شنل پوشیده از قصر خارج شد و با کالسکه خودش به قصر مهمت رساند.
نگهبان ها با دیدنش تعظیم کردند.
– خوش آمدید بانوی من.
دخترک سر به تعظیم کوتاهی درآورد و وارد شد، قصر مهمت همیشه ساکت بود ولی اتاق خوابش…
امان از اتاق خواب پر حاشیهاش..
دستکش هایش را درآورد و در اتاق را باز کرد که با دیدن منظرهی روبهرویش شوکه ماند.
مهمت با چشمی بسته شده، لخت و عور روی تخت بود.
دختری نیمه برهنه هم مقابلش در حال رقصیدن..
– احمق داری میمیری، مهمت! حالت خوب نیست استراحت کن.
مهمت با دیدن دخترک بیحال خندید، سرش را روی بالشت تکان داد و گفت:
– ببین کی اومده، سلام قشنگ من…بیا…داخل.
عصبی وارد شد و گوشهی تخت نشست، مهمت را ابدا درک نمیکرد.
– چرا این کارارو میکنی؟
مهمت تلخ خندید و دست دخترک را گرفت. آرام کف دستش را فشرد.
– کمی پیش خسرو این جا بود. میدونستی خودش طبیب اورد بالای سرم؟
به طبیب گفت بهش امید الکی بده و بعد بذار بمیره.
اشک درون چشمان دخترک نشست ولی او هم میدانست که مرد مقابلش شایسته ی مرگ بود.
در خاندان عبید جایی برای متجاوز گران نبود و مهمت به زن خسرو چشم داشت.
– جزای تو مرگه مهمت!
– نذاشت بمیرم. میخواد آروم آروم جون بدم. این صحنه برات آشنا نیست عزیزم؟
دخترک لب برچید، مگر میشد یادش نباشد، صحنهای مشابه همین سه بچه را مجبور به بستن پیمان انتقام کرد.
انتقام و تودهی چرکی که سالها در قلبشان بزرگ شد و حالا وقت سرباز کردنش بود.
– کاش دلمون رو سیاه نمیکردیم.
– حقیقتش من یادم رفته بود، این تویی که دلت هوای انتقام کرده قناری.
دست دخترک دور انگشتهای مهمت سفت شد.
– نباید سمت ملک میرفتی.
– خیلی خوشکله.
دخترک عصبی ایستاد، باورش نمیشد مهمتی که بیشتر همه زجر دیده بود این گونه بی خیال باشد.
– نمیفهممت، تو آتیش این انتقام رو روشن کردی.
مهمت چشم از روسپی در حال رقص گرفت، یک چشمش بسته و دیگری سرخ و خسته بود.
آرام دست روی ساق دست دخترک کشید.
– ولی من تورو میفهمم. میخوای با انتقام روحت رو نجات بدی ولی عزیزم…
کی با کشتن روحش سفید شده که تو دومیش باشی؟
– من نمیخوام کسی رو بکشم.
مهمت بلند و بیحال خندید، میدانست که این لحظات نفسهای آخر اوست.
– هر جنگی کشته داره. فقط حواست باشه عثمان نفهمه که بد میشه…
دخترک بغض کرده سر تکان داد. پلک مهمت پرید، درد چشمش به قفسهی سینهاش رسیده بود.
– توی کشو یه شیشه است. بدش بهم.
دخترک اشکش را پاک کرد و کاری که به او گفته شده بود کرد. با دیدن شیشهی زهر ناباور به مهمت نگاه کرد.
– نه.
– نمیذارم جز تو کسی مرگ من رو ببینه. خودت به خوردم بده.
بغض دخترک شکست، روسپی همچنان با خلخالش هایش در حال چرخیدن بود. دخترم لرزان شیشهی زهر را باز کرد، آرام به سمت دهان مهمت برد.
مهمت با دندان هایش سر شیشه را گرفت و تمام آن را خورد.
دخترک شیشه را از دست مهمت گرفت و چشم چرخاند. روسپی میرقصید.
– نذار خوشبخت بشن.
– من کاری که بتونم میکنم. کاری با ملک ندارم، خس…
با نشستن دست مهمت روی دستش ساکت شد.
– ملک رو از بین ببر خسرو زمین میخوره.
دل دخترک لرزید، قاتل که نبود! فقط میخواست خوت بریزد.
خونی که بتواند کینهی بچگی را بشورد.
– تو اون دنیا سعی میکنم کمتر عوضی باشم. میبینمت.
چشم سام مهمت سفید شد و روسپی همچنان میرقصید.تن مهمت شل شد و روسپی رقص پا میرفت. دخترک چشم بست و اجازه داد اشکی روی گونهاش بریزد.
– خیلی کارای بدی کردی ولی من انتقام تورو هم میگیرم.
پتو را روی تن مهمت کشید و فاتحهای خواند، روسپی بیتوجه از اتاق خارج شد. دخترک کلاه شنلش را روی سرش ریخت و شیشهی زهر را درون کشو گذاشت.
همان جایی که بود…
از قصر خارج شد و سوار کالسکه مسیر قصرخسرو را در پیش گرفت. باید قدمهایش را بررسی میکرد.
اولین قدم صبر بود، باید صبر میکرد و جوری ضربه میزد که خسرو…
خسرو زمین بخورد. حرف مهمت در سرش تکرار شد.
«ملک رو از بین ببر خسرو زمین میخوره.»
ملک، عروس پردل و جراتی که حالا حالاها کسی جایش را نخواهد گرفت، باردار هم که بود. شده بود سوگولی شوهرش…
لبش را گاز گرفت، آسیب زدن به ملک را باید تمرین میکرد، ملک همان مهرهای بود که قرار بود بسوزد.
«ملک»
خسرو دست زیر موهایم فرستاد و گردنم را گرفت. دست دومش محکم دور کمرم حلقه شده بود و با چشمهای قرمز خیرهام بود.
خم شده لبش را بوسیدم که چنگی به پهلوهایم زد و با ضربهای درونم خالی شد. نفس نفس زنان تنم را از روی تنش برداشتم و کنارش دراز کشیدم.
خسته شده بودم، حاملگی دیگر اجازهی همخوابی راحت را به من نمیداد. دستم را روی شکم کمی برآمدهام گذاشتم.
– بخواب. فردا راه طولانی داریم عزیزم.
دست دور تنم پیچید و تنم را به خودش چسباند. چهارماه تمام در سفر بودیم…
به شکار رفتیم، بعد هم در یکی از قصرها مستقر شدیم.
حالا وقت برگشتن بود و این باعث میشد عمیقا آه بکشم. حدود ده روزی را باید در راه باشیم، خسته کننده بود.
خسرو میگفت تمام مدت اینجا بوده تا مادرش آرام بگیرد، مهمت را مرده پیدا کرده بودند و انگشت اتهام سمت خسرو بود.
هرچند خسرو پشیمان نبود، از قبیلهی عبید سوقصد به یک زن یعنی مرگ و مهمت به سزایش رسید. آرام دست روی شکمم کشیدم، برآمدگی کوچکش عجیب دل نشین بود.
در این ماهها خسرو خودش را در قلبم جا کرده بود و حالا یک ساعت هم بدون او دوام نمیآوردم. دوستش داشتم و او هم مرا دوست داشت.
– میخوابی یا یه بار دیگه هم بیام سر وقتت؟