وحشت زده دست دور شکمم پیچ دادم. لبهای ترک خوردهام دیگر تاب تکان نداشتند و وحشت داشت تمام جانم را میبلعید.
من از این جایی که گیر کرده بودم به شدت میترسیدم. زن جلو آمد و شانهام را گرفت. لبخندی به من زد و بعد انگشتانش را روی گونهام بالا کشید.
– میدونی تاوان چیو قراره پس بدی؟
سرم را به دو طرف تکان دادم. آرام دستش را برداشت.
– بهتر…این جوری حالش بیشتره.
نگاهی به مرد کرد و گفت:
– بیارش.
مرد از پشت جفت دستهایم را گرفت و به جلو هلم داد. کم کم بغض گلویم را گرفت، نگاهم را روی دیوار چرخاندم،. تابلوهایی از پوست حیوانات…
مشعل های سیاه و نیزهی آویخته شده! ترسم این بود که نکند گیر یک قبیله افتاده باشم…
از آن ها که لباسهای سنگی بر تن میکردند و دور آتش میرقصیدند.
– راه برو.
فشار دست مرد دور مچم چنان دردناک بود که نالهام را به هوا برد، اخی گفتم و به قدمهایم سرعت بخشیدم.
از پشت به زن نگاه کردم تا شاید نمادی پیدا کنم. هر خاندان نماد مخصوصی داشت. نماد خاندان پدرم ماه بود و نماد کیخسرو شیر!
از نگاه کردن به پشت زن نتیجهای نگرفتم.
– من گیر چه خاندان یا قبیله افتادم؟
مرد کمی تنش را به من نزدیک کرد و سرش را جلو آورد جوری که پس سرم به شانهاش چسبید.
– جایی که قراره بدترین هارو تجربه کنی پرنسس. هرکی میاد اینجا یعنی به اخر خط رسیده و من خیلی مشتاقم به ته خط رسیدن یک ملکهی حامله رو ببینم.
از تاریکی درون صدایش پاهایم لرزید که زن با عصایش محکم بر زمین کوبید.
– ته دلش رو خالی نکن پسر. نکنه میخوای فکر کنه ما قاتلیم؟
فکر؟ من مطمئن بودم که این دوآدم جزو بدتریت ها هستند چون محال است خاندان با اسم و نسبی با ملکهی خسرو بد رفتاری کند.
رفتارشان با من، آن نفرت آمیخته درون چشم زن نشان این بود که با آدمهای خوبی طرف نیستم و باید حواس جمع باشم ولی در این لحظه خیلی سخت بود.
در این لحظه که تمام تنم میلرزید و دردی درون شکمم حس میکردم. مچ دستهایم از شدت فشار مرد پر درد بودند و به زور قدم برمیداشتم.
من حالم خوب نبود و اینها با صلابت راه میرفتند و من فقط دلم یک سقوط میخواست.
ته دلم فکر و خیالی چرخ میخورد که چه اتفاقی دقیقا افتاد؟ من ملوک را کشتم یا نه؟
من…
من آن چاقو را انداختم و بعد چیزی به سرم خورد.
من…
نمیدانم و همین نمیدانم فشار زیادی داشت.
– بهم بگید اینجا کج…
حرفم تمام نشده تمام تنم به دیوار کوبیده شد، فکم از شدت ضربه تیر کشید و آخم درون دیوار خفه شد.
فشار تنی را از پشت به خودم حس کردم و بعد صدای زمختی که درون گوشم طنین انداخت.
– مگه نشنیدی چی گفتم؟ اینجا ته خطه…جایی که میمیری!
قفسهی سینهام با درد بالا پایین شد و دستی که حائل شکمم کرده بودم فکر کنم شکست.
از پشت تنم کشیده شد و دوباره راه افتادم، حتی سوال پرسیدن هم در اینجا جرم بود.
از آن راهروی سنگی که عبور کردیم جلویمان چندین پله بود و بعد از آنها یک در چوبی خراب شده با دستهی آهنی بزرگ…
– مواظب باش مامان کوچولو پاش سر نخوره.
مرد خطاب به زن چشمی گفت و بر خلاف گفتهاش با وحشی ترین روش ممکن هلم داد.
با کمک دیوار تنم را کنترل کردم و نفس خشمگینی کشیدم. آن روی عصبیام به شدت دوست داشت بالا بیاید ولی ترسم بر او غالب بود. از پلهها بالا رفتیم و حسی میگفت که پشت این در سرنوشت خوبی نداشتم.
پشت در که ایستادیم زن به سمتم برگشت. لبخند روی لبش بدجور روی مغزم بود و دوست داشتم لب و دهانش را با ناخنهایم جر دهم.
با دیدن اخمهایم خندید و ضربهای به شانهام زد.
– اوه اوه، ملکه وحشی شده؟
دستهایش را زیر شکمم گذاشت و با چنان نگاه شیطانی به آن نگاه کرد که عقب رفتم و اصلا برخورد تنم با مرد وحشی برایم مهم نبود.
– میترسی از دستش بدی؟
نگران نباش عزیزم توی این قصر قراره چیزهای زیادی از دست بدی.
– من…نمیدونم چه خبره…
زن نفس عمیقی کشید و دستهایش را در هم گره زد، از بالا نگاهم کرد جوری که حس کنم چیز یا شخص خاصی نیستم.
– حقیقتش من هم نمیدونم. با دیدنت یکم دلم سوخت، من رو یاد خودم میندازی. شجاع…زیبا و احمق!
لبهایم را به هم فشردم که ادامه داد:
– یک خاتون احمق با کلی غرور و امید که قراره سرنوشت بدجور اون رو خورد کنه.
بغض کردم، کاش کسی بیدارم میکرد، کاش تمام اینها یک خواب لعنتی باشد.
– تو قراره تمام امید و زندگیت رو از دست بدی و اگه مثل من زرنگ باشی یک روزی مثل من قدرتمند خواهی شد.
چنگی به یقهی لباسم زدم، حس خفگی میکردم.
چرخی خورد و دامن لباسش را مرتب کرد، در آخر در را باز کرد ولی قامت تپلش نمیگذاشت چیزی ببینم، قبل این که کنار برود گفت:
– که البته تا حالا کسی نتونسته مثل من باشه و توهم نخواهی تونست.
جلو رفت که مرد دوباره هلم داد و من با دیدن چیزی که مقابلم است دهانم باز ماند و چنان وحشتزده شدم که زانوهایم خم شد و اگر مرد دست دور کمرم نمیانداخت زمین میخوردم.
– به جهنم خوش اومدی عروسک!
مرد دوباره هلم داد که زمین خوردم وزانوهایم درد گرفت ولی درد دیدن صحنهی مقابلم بدتر بود.
ای وای.چقدر ترسناک.اینقدر قدرت توصیف حال ملک بالاست,تاریکی و وحشت رو احساس کردم.طپش قلب گرفتم.🤕
منم
مرسی قاصدک جون از رمان قشنگت😍
کاش یه پارت دیگه هم میذاشتی، خیلی دلهره دارم