رمان روشنگر پارت ۸۰

4.4
(56)

 

 

 

وحشت زده دست دور شکمم پیچ دادم. لب‌های ترک خورده‌ام دیگر تاب تکان نداشتند و وحشت داشت تمام جانم را می‌بلعید.

 

من از این جایی که گیر کرده بودم به شدت می‌ترسیدم. زن جلو آمد و شانه‌ام را گرفت. لبخندی به من زد و بعد انگشتانش را روی گونه‌ام بالا کشید.

 

– می‌دونی تاوان چیو قراره پس بدی؟

 

سرم را به دو طرف تکان دادم. آرام دستش را برداشت.

 

– بهتر…این جوری حالش بیشتره.

 

نگاهی به مرد کرد و گفت:

 

– بیارش.

 

مرد از پشت جفت دست‌هایم را گرفت و به جلو هلم داد. کم کم بغض گلویم را گرفت، نگاهم را روی دیوار چرخاندم،. تابلوهایی از پوست حیوانات…

 

مشعل های سیاه و نیزه‌ی آویخته شده! ترسم این بود که نکند گیر یک قبیله افتاده باشم…

از آن ها که لباس‌های سنگی بر تن می‌کردند و دور آتش می‌رقصیدند.

 

– راه برو.

 

فشار دست مرد دور مچم چنان دردناک بود که ناله‌ام را به هوا برد، اخی گفتم و به قدم‌هایم سرعت بخشیدم.

 

از پشت به زن نگاه کردم تا شاید نمادی پیدا کنم. هر خاندان نماد مخصوصی داشت. نماد خاندان پدرم ماه بود و نماد کی‌خسرو شیر!

 

از نگاه کردن به پشت زن نتیجه‌ای نگرفتم.

 

– من گیر چه خاندان یا قبیله افتادم؟

 

 

مرد کمی تنش را به من نزدیک کرد و سرش را جلو آورد جوری که پس سرم به شانه‌اش چسبید.

 

– جایی که قراره بدترین هارو تجربه کنی پرنسس. هرکی میاد این‌جا یعنی به اخر خط رسیده و من خیلی مشتاقم به ته خط رسیدن یک ملکه‌ی حامله رو ببینم‌.

 

از تاریکی درون صدایش پاهایم لرزید که زن با عصایش محکم بر زمین کوبید‌.

 

– ته دلش رو خالی نکن پسر. نکنه می‌خوای فکر کنه ما قاتلیم؟

 

فکر؟ من مطمئن بودم که این دوآدم جزو بدتریت ها هستند چون محال است خاندان با اسم و نسبی با ملکه‌ی خسرو بد رفتاری کند.

 

رفتارشان با من، آن نفرت آمیخته درون چشم زن نشان این بود که با آدم‌های خوبی طرف نیستم و باید حواس جمع باشم ولی در این لحظه خیلی سخت بود.

 

در این لحظه که تمام تنم می‌لرزید و دردی درون شکمم حس می‌کردم. مچ دست‌هایم از شدت فشار مرد پر درد بودند و به زور قدم برمی‌داشتم.

 

من حالم خوب نبود و این‌ها با صلابت راه می‌رفتند و من فقط دلم یک سقوط می‌خواست.

 

ته دلم فکر و خیالی چرخ می‌خورد که چه اتفاقی دقیقا افتاد؟ من ملوک را کشتم یا نه؟

من…

من آن چاقو را انداختم و بعد چیزی به سرم خورد.

 

من…

نمی‌دانم و همین نمی‌دانم فشار زیادی داشت.

 

– بهم بگید این‌جا کج…

 

حرفم تمام نشده تمام تنم به دیوار کوبیده شد، فکم از شدت ضربه تیر کشید و آخم درون دیوار خفه شد.

 

 

فشار تنی را از پشت به خودم حس کردم و بعد صدای زمختی که درون گوشم طنین انداخت.

 

– مگه نشنیدی چی گفتم؟ اینجا ته خطه…جایی که می‌میری!

 

قفسه‌ی سینه‌ام با درد بالا پایین شد و دستی که حائل شکمم کرده بودم فکر کنم شکست.

از پشت تنم کشیده شد و دوباره راه افتادم، حتی سوال پرسیدن هم در این‌جا جرم بود.

 

از آن راهروی سنگی که عبور کردیم جلویمان چندین پله بود و بعد از آن‌ها یک در چوبی خراب شده با دسته‌ی آهنی بزرگ…

 

– مواظب باش مامان کوچولو پاش سر نخوره.

 

مرد خطاب به زن چشمی گفت و بر خلاف گفته‌اش با وحشی ترین روش ممکن هلم داد.

 

با کمک دیوار تنم را کنترل کردم و نفس خشمگینی کشیدم. آن روی عصبی‌ام به شدت دوست داشت بالا بیاید ولی ترسم بر او غالب بود. از پله‌ها بالا رفتیم و حسی می‌گفت که پشت این در سرنوشت خوبی نداشتم.

 

پشت در که ایستادیم زن به سمتم برگشت. لبخند روی لبش بدجور روی مغزم بود و دوست‌ داشتم لب و دهانش را با ناخن‌هایم جر دهم.

 

با دیدن اخم‌هایم خندید و ضربه‌ای به شانه‌ام زد.

 

– اوه اوه، ملکه وحشی شده؟

 

دست‌هایش را زیر شکمم گذاشت و با چنان نگاه شیطانی به آن نگاه کرد که عقب رفتم و اصلا برخورد تنم با مرد وحشی برایم مهم نبود.

 

 

 

– می‌ترسی از دستش بدی؟

نگران نباش عزیزم توی این قصر قراره چیزهای زیادی از دست بدی.

 

– من…نمی‌دونم چه خبره…

 

زن نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را در هم گره زد، از بالا نگاهم کرد جوری که حس کنم چیز یا شخص خاصی نیستم.

 

– حقیقتش من هم نمی‌دونم. با دیدنت یکم دلم سوخت، من رو یاد خودم می‌ندازی. شجاع…زیبا و احمق!

 

لب‌هایم را به هم فشردم که ادامه داد:

 

– یک خاتون احمق با کلی غرور و امید که قراره سرنوشت بدجور اون رو خورد کنه.

 

بغض کردم، کاش کسی بیدارم می‌کرد، کاش تمام این‌ها یک خواب لعنتی باشد.

 

– تو قراره تمام امید و زندگیت رو از دست بدی و اگه مثل من زرنگ باشی یک روزی مثل من قدرتمند خواهی شد.

 

چنگی به یقه‌ی لباسم زدم، حس خفگی می‌کردم.

چرخی خورد و دامن لباسش را مرتب کرد، در آخر در را باز کرد ولی قامت تپلش نمی‌گذاشت چیزی ببینم، قبل این که کنار برود گفت:

 

– که البته تا حالا کسی نتونسته مثل من باشه و توهم نخواهی تونست.

 

جلو رفت که مرد دوباره هلم داد و من با دیدن چیزی که مقابلم است دهانم باز ماند و چنان وحشت‌زده شدم که زانوهایم خم شد و اگر مرد دست دور کمرم نمی‌انداخت زمین می‌خوردم.

 

– به جهنم خوش اومدی عروسک!

 

مرد دوباره هلم داد که زمین خوردم وزانوهایم درد گرفت ولی درد دیدن صحنه‌ی مقابلم بدتر بود.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 56

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋 4.2 (14)

۴۹ دیدگاه
    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا قبل درخواست اسم رمان رو تو…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان شاه_بی_دل 4.4 (9)

بدون دیدگاه
    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه. امادرست شب عروسی انگ هرزگی بهش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
5 ماه قبل

ای وای.چقدر ترسناک.اینقدر قدرت توصیف حال ملک بالاست,تاریکی و وحشت رو احساس کردم.طپش قلب گرفتم.🤕

rana
پاسخ به  camellia
5 ماه قبل

منم

rana
5 ماه قبل

مرسی قاصدک جون از رمان قشنگت😍
کاش یه پارت دیگه هم میذاشتی، خیلی دلهره دارم

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x