با هر ده قدمی که برمیداشتم نگهبانی جلویم تعظیم میکرد. این یعنی قدرت…یعنی منزلت و قدرت من در حدی است که بتوانم خواهرم را بکشم؟
پلکم با پیچش این فکر در سرم پرید و دستم مشت شد. البته که میتوانستم بکشمش، من هیچ وقت به خودم دروغ نمیگفتم.
نمیدانم کدام خدا دعایم را شنیده بود و دهان جیران را بسته! واقعا سرم داشت میترکید. دم حرم سرا که رسیدم نگهبان ها بیحرف درب را گشودند.
– ملک حرم سرا اومدی چیکار؟ نکنه بری دیدن اون؟
– برو از این جا به بعد میخوام خودم برم.
تنش را جلویم کشید و با نگرانی زمزمه کرد:
– نمیتونم تنهات بذارم خیلی خطرناکه، لطفا بذار بیام قول میدم دیگه حرف نزنم.
نفس عمیقی کشیدم ولی این بار نه جیران! خودم بودم و بس! دست روی شانهاش گذاشتم و آرام از سر راهم او را کنار زدم.
– بگو شام بذارن واسم. نقره رو هم خبر کن دور هم باشیم.
این را گفته و وارد حرم سرا شدم، در را روی صورت جیران بستم و در حرم سرا چشم چرخاندم.
خالی تر از همیشه!
لبخندی روی لبم نشست و پا روی پله گذاشتم، با هر پله که بالاتر میرفتم لبخندم عریض تر میشد تا جایی که در مرز قهقهه زدن بودم.
در اتاق را باز کردم و وارد شدم، دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا نخندم ولی خیلی سخت بود. حس میکردم روحم از تنم جدا شده و منِ دیگری در این کالبد است.
ملوک با خفت خوابیده بود، با هر نفسش خس خس میکرد و صورت مثل قرص ماهش چنان زخمی بود که اگر مادرم آن را میدید خوف میکرد.
به بالای سرش که رسیدم لبخند عریضی روی لبم بود و ملوک همان لحظه چشمهایش را باز کرد؛ با دیدن چنان گرخید که تمام تنش به بالا پرید و با ته ماندهی توانش به عقب رفت.
– سلام خواهر، شب به خیر.
من خندیدم ولی او چانهاش لرزید و اشک ریخت. درون چشمهایش انگار که خون پاشیده بودند و یک طرف صورتش زخم بود.
معدم پیچ خورد و عقب رفتم، سعی کرد کمی نیمخیز شود ولی نایی نداشت، من هم نداشتم و باید قبل تمام شدن توانم …
او را بکشم!
بکشم!
ملوک را بکشم!
دستم را روی پیشانیام گذاشتم.
– میدونستی اومدم بکشمت؟
نالهای که از دهانش خارج شد نگاهم را به سمتش کشید و سعی کردم با دیدن زخمش بالا نیاورم.
– بلایی که سرت اوردن بده ولی کار من نیست. بلا رو الان سرت میارم، میکشمت.
لبهایش انگار که به هم دوخته شده بودن تکان میخوردند ولی باز نمیشدند.
– فکر نمیکردم یه روزی بتونی زبون درازتو قلاف کنی ملوک.
پیشانیاش چین خورد و نگاهش به پایین کشیده شد. روی زانو به سمتش جهیدم، با هر حرکتم بیشتر بغض میکرد و وقتی به کنارش رسیدم با هق هق چشمهایش را بست.
– ششش…نباید ازم بترسی، گفتم که من این کار رو نکردم. محاله اینقدر خنگ باشم که توی جنگل قصر خودم جنازهی زندت رو ول کنم.
میفهمی؟
آرام سرش را تکان داد، بدجوری ترسیده بود و من از همین متنفر بودم.
– اینقدر حال به هم زن نباش ملوک.
عقب کشیده نگاهش کردم، دخترک بی دستوپا! همیشه آویزان منی بود که حضورم نصفهنیمه بود.
هیچ کاری را نمیتوانست تنهایی انجام دهد و در آخر با فرار کردنش حماقتش را به اوج رساند، چاقوی در دستم در حال لرزیدن بود.
همانی که از روی میز برداشته بودم، قصد داشتم درون قلبش فرو کنم، قلبی که حتی از معشوقهی پنهانم نگذشت و حالا میخواهد صاحب شوهرم شود.
– من میدونم چرا اینجایی…
میخوای خسرو مال تو باشه، چون اون احمقی که باهاش فرار کردی ولت کرده.
سرش را به دو طرف تکان داد ولی من تعبیر دیگری برایش نداشتم. چاقو را در دستم چرخاندم و ادامه دادم:
– توهم نخوای مجبورت میکنن.
پلک روی هم زد و دیگر بس بود، نفسی که میکشید را قطع میکردم و خواهرم به دیدار عمویم میرفت.
دو تن از همخونهایم که تلاششان برای به نابودی کشیدن زندگیام تا ابد کافیست.
چاقو را بالا آوردم و به ملوک زل زدم، نگاه گشاد شدهاش روی چاقو بود. لرزید و تنش را عقب تر کشید.
چشمانش بین من و چاقو سوسو میزد و این اخر خط خواهر بزرگترم بود.
– دیگه بسه ملوک، مردم این قصر نه من رو ول میکنن نه تورو…
میخوام آزادت کنم.
صدای گریهاش روی اعصابم خط انداخت و وای که چقدر از صدایش متنفر بودم. دستم را روی سرم گذاشتم.
– نکن، بدم میاد از صدات.
به جای لال شدن بیشتر گریه کرد و یکهو با پایش لگدی به من زد که به شکمم خورد، نفسم از درد در سینه حبس شد و حیران به ملوک زل زدم.
ترسیده بود، من هم ترسیده بودم.
او برای جان خودش و من برای جان فرزندی که امید تمام مردم قصر بود.
– خداحافظ خواهر بزرگ.
دیگه پارت نداریم؟
بیصبرانه منتظریم قاصدک جون
پارت جدیدنمیزارید