مشکل من فقط بیانصافی خواهرم بود. مشکل من قربانی شدن بود.
من زندگیام در اینجا را با تمام چالشهایش دوست داشتم ولی درد کاری که خانوادهام با من کردند هنوز هم قلبم را میسوزاند.
من فقط جواب میخواستم! جواب یک چرا.
چرایی که تمام سرم را پر کرده بود و تا فهمیدن جوابش من آرام نمیگرفتم.
– تو یه جادوگر عوضی هستی که پسر من گیرت افتاده.
با شنیدن صدای ملکه لیلیان دندان روی هم ساییدم، این چندمین بار بود که در این چند روز مرا هدف حرفهایش قرار میداد.
اگر ملکه نبود دستور قتلش را حتما صادر میکردم. تنها نیم نگاهی به سمتش انداختم ولی با حس کشیده شدن موهایم نفسم رفت.
– تو چجور هیولایی هستی. اون خواهرت بود، چطور اون کار رو باهاش کردی؟
جیغ نقره که بلند شد به خودم آمدم و دست ملکه را گرفتم ولی او سمج تر از این حرفها بود.
– میکشمت، میکشت دخترهی بیذات.
ملکه جلوی تمام محافظ و ندیمهها موهایم را در چنگ گرفته بود و میکشید. غرشی کردم و چنگی به دستش زدم که با فریادی عقب رفت.
رد ناخن هایم بدجور دست ظریفش را زخمی کرده بود.
– من چیکار کردم؟ شماهایید که خواهرم رو پیدا کردید و اوردینش تا بشه آینه دق من!
ملکه آشفته بود، نفس نفس میزد و مثل یک آدمی بود که سگ گازش گرفته و حالا خوی سگ را گرفته بود.( منظور از این تیکه اینه که ملکه هاری گرفته😕 البته هار که بود بیشتر شد)
– تو خودت آینه دق هممونی، این چه کاریه، حیوانی مگه تو؟
دوباره سمتم یورش آورد که خسرو جلویم ظاهر شد و ملکه را گرفت. هلی به تنش داد و با فریاد گفت:
– اینجا چه خبره؟ جلوی محافظ و ندیمهها چه آشوبیه به پا انداختید؟
اینقدر حساس شده بودم که با شنیدن صدای خسرو اشک درون چشمهایم جمع شد. اولین قطره اشکی که از چشمم فرو ریخت مصادف با جیغ ملکه شد.
– الکی ابغوره نگیر، گریه میکنی؟ تو یه هیولایی.
خسرو تند به سمتم برگشت و با دیدن اشکهایم مات و مبهوت نگاهم کرد، لبهایم لرزید و تنم را در آغوشش انداختم که محکم دست دور تنم پیچ داد.
– بغلش کن. این تورو هم بعدا میکشه. خسرو ازش فاصله بگیر. دیدی خواهرش رو؟ عین یک حیوون دریده شده. ملک این کار رو باهاش کرده.
با این حرف ملکه از خسرو جدا شدم و محکم دست روی صورتم کشیدم. این دیگر چه میگفت؟
نفسی کشیدم و سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم. آرامشی که خیلی وقت بود نداشتم.
دستم را به سینهام کوبیدم و گفتم:
– من چرا باید اینکار رو بکنم؟ من نکردم…
– نامه…محافظ کنار تن خواهرت نامه پیدا کرده که تو این کار رو کردی.
صورتم در هم رفت و نفسی کشیدم. هنوز هم پشت پلکهایم اشک داشتم. یک لحظه غفلتم کافی بود تا ملکه دوباره به من حمله کند، این بار خسرو جفت دستهایش را گرفت و هلش داد.
– مادر چی میگید؟ زن من اگه هم میخواست این کار رو بکنه تن اون دختر رو که ول نمیکرد تو جنگل عمارت بعد هم نامه بندازه که کار خودشه.
ملکه سرش را به عقب راند و بلند قهقهه زد. نامهی کوچک در دستش را به سمتمان پرت کرد و فریاد کشان گفت:
– بخون..خودت بخون.
دستهایم را دور تنم پیچیدم و تند تند نفس کشیدم. از تمام این ماجرا خسته شده بودم.
خسرو اشارهای به نقره کرد و نقره نامه را از روی زمین برداشت و به دست خسرو داد. قدمی به عقب برداشتم و نگاهم را روی خطوط چرخاندم.
«من یه کشاورزم و دیدم که چندتا سیاه پوش با دستور ملکه به این دختر آسیب رسوندن، جنازهاش رو ترسیدم بیارم قصر پس میذارمش توی جنگل تا پیداش کنید»
خشمگین به ملکه زل زدم، این چه بازی بود که او راه انداخته بود؟
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم:
– اینجا اسمی از من اورده؟
– شما با خودخواهی تون کاری کردید هیچکس منو به عنوان ملکه قبول نداشته باشه. از کجا معلوم من باشم؟
خسرو نامه را به دست نقره داد و شانهام را گرفت. مرا کنار خودش کشید و در حالی که اخمهایش میلی عمیق در هم تنیده شده بودند گفت:
– تا پیدا شدن اون رعیت هیچ کدومتون حق حرف زدن با همدیگه رو ندارید.
ملکه متعجب جلو آمد و گفت:
– یعنی چی پسرم؟ یعنی چی تاج سرم من اگه اینکار رو کردم چرا باید خودم نامهای رو بیارم که خودمو لو…
دندان روی هم ساییدم و بعد رو چرخاندم. شکمم درد گرفته بود. آرام روی زمین نشستم و دورانی دستم را روی محل درد تکان دادم.
چرا این داستان تمام نمیشد؟ با بغضی که در گلویم رخنه کرده بود گفتم:
– اصلا من اینکارو کردم. خب که چی؟
فکر کنید کار منه. از کسی انتقام گرفتم که باعث تحقیر من شده بود.
ملکه حتی اگه شما هم اینکارو کردید مشکلی نیست. فقط بذارید من وارث رو به دنیا بیارم بعدش…بعدش…
چشمهایم روی هم افتاد و آرنجم که تکیهگاهم بود لرزید. خسرو سریع دست زیر تنم انداخت و نقره با نگرانی تند تند گفت:
– از صبح چیزی نخوردن هرچی اصرار کردم راضی نشدن.
پلک زدم و عمیق به خسرو زل زدم. مرا روی تخت که گذاشت آرام دستش را گرفتم و فشردم. با بغض گفتم:
– ملوک رو ببر یه جای دیگه خسرو. من واقعا کاری باهاش نکردم.
خودت هم میدونی که..اصلا دنبالش هم نبودم. نمیدونم کی میخواد به من تهمت بزنه ولی حال من خوب نیست.
حال من خوب نباشه حال وارثمون هم خوب نیست، فقط ببرش از اینجا لط…
حرفم تمام نشده بود که خسرو بوسهای به صورتم زد. اخمهایش عمیق در هم تنیده بودند ولی صدایش غمگین بود.
– دستور میدم از این جا ببرنش.
با قدردانی نگاهش کردم که همان لحظه نقره و جیران سینی به دست وارد شدند. سینی را روی زمین گذاشتند و خسرو گفت:
– بیا یه چیزی بخور. حالت خوب نیست.
پلک روی هم گذاشتم که جیران کمی شربت به خوردم داد، حالم کمی بهتر شد.
پارت نمیذاری قاصدک جون؟
مشتاقم ببینم چی میشه
هیچکی نیس؟
چرا پارت نداریم😕