سوت ممتدی در سرم میپیچید و دور مچ دستم چنان تنگ و سرد بود که حس میکردم استخوان دستم در حال شکستن است.
چشمهایم را که باز کردم چیزی جز تاریکی ندیدم. چند بار پلک زدم و به سختی دستم را حائل زمین کردم که چیز سفتی زیر ارنجم رفت و نالهام را در آورد.
قصد بلند کردن دستم را کردم نتوانستم، گویی که یک آهن سنگین به آن وصل بود.
و واقعا هم بود!
سردی فلز را دور دستم حس میکردم و اصلا نمیدانستم چه خبر است، از طرف دیگری پشت سرم به شدت درد میکرد و کمرم تیر میکشید.
پلک که میزدم چیزی جز تاریکی نمیدیدم. چرا اینجا بودم؟ آخرین خاطرهام به اتاق ملوک برمیگردد.
همان لحظهای که او به شکمم لگد زد و من چاقو را بلند کردم…
بعدش چه شد؟
با یادآوری ضربهای که به شکمم خورد ترسیده دستانم را دور شکمم حلقه کردم.
بود!
هنوز بچهام آنجا بود ولی خیلی خسته بودم، تمام جانم درد میکرد و بغضم گرفته بود. من چرا اینجا بودم؟
در جایی که قطع به یقین زندان بود و دستهای من هم با زنجیر بسته شده بودند.
– کسی اون بیرون هست؟
صدایم جوری در آن محیط اکو شد که گویا کسی جز من آن جا نبود. سعی کردم بلند شدم ولی زنجیرها خیلی خیلی سنگین بودند.
– جیران؟ نقره؟
خسرو؟ منو بیارید بیرون…
پاهایم را درون شکمم جمع کردم، ترس در دلم لانه زده بود و گریه میکردم. نمیدانستم قرار است با چه چیزی مقابل شوم….
چرا یادم نمیآمد چه شد؟
حتی نمیدانم ملوک را کشتم یا نه! با این فکر تنم لرزید.
من واقعا میخواستم خواهرم را بکشم؟
قطعا نه! حتی اگر به عقب برگردم هم نمیکشتمش. فکرش در سرم بود، تا مرزش هم رفتم ولی من بلد نیستم خون بریزم.
نگاهم را در آن تاریکی چرخاندم، حتی پنجرهای هم نبود که بتوانم چیزی ببینم و…
با باز شدن در از جا پریدم و کمی خودم را عقب کشیدم، قامت مردی جلو آمد و بی مقدمه بازویم را میان دست درشتش گرفت.
– شما…. کی هستید من چرا اینجام؟
من زن پادشاهم و…
ضرب دستش مرا خفه کرد. جفت بازوهایم را گرفت و من تازه صورتش را دیدم.
زمخت با زخم های زشت و ترسناک!
تکانی به تنم داد و گفت:
– این دروغ هاتو اینجا نگو هرزه.
دهنت رو ببند و فقط کاری که بهت گفته میشه رو بکن فهمیدی؟
– من…دروغ نمیگم ول…
دوباره توی دهنم زد که تنم روی زمین خم شد. رهایم کرد و مشغول باز کردن دستانم شد، مرا بلند کرد و دنبال خودش کشید.
خون درون دهانم را تف کردم و گفتم:
– ولم کن...من حاملم اینجوری منو نکش سگ کثیف.
ایستاد، درون راهروی بلندی بودیم. دیوارهایی سیاه با کلاههای جنگی که جای مشعل را گرفته بودند.
چرا من درون یک قلعهی ترسناک بودم؟
مرد به سمتم خم شد که…
– اوه نه، اونو ول کن رشید.
اون دختر مال خودمه.
نگاهم را سمت صدا چرخاندم و با دیدن زنی با لباس سلطنتی و تاجی بر سر فهمیدم که با ملکهای چیزی طرفم.
مرد شانهام را گرفت و مرا سرپا کرد، تعظیمی به زن کرد و عقب رفت. شکمم…سرم و حتی قلبم هم درد میکرد.
با این حال گریه نکردم، یعنی سعی کردم نکنم! چون نمیدانستم چه خبر است و اگر ذرهای این موضوع تقصیر مادر خسرو باشد…
– ملک سلیمان، زن کیخسرو عبید. بالاخره اینجایی!
دامن لباسم را محکم در مشتم فشردم، صدایش کمی ترسناک بود و به شدت مرا میترساند. نمیدانستم نقشهام چیست…
از پشت به موهایم دست زد که قدمی به جلو برداشتم و تکانی به لب و دهنم دادم.
– شما کی هستید؟ من…من چرا اینجام؟
– اینجایی چون باید جای شوهرت تاوان پس بدی.
اخم در هم کشیدم، از دشمنان خسرو بود؟ نه این امکان نداشت که بخواهند مرا بدزدند. مقابلم ایستاد و لبخند زد، مکر و حیلهگری از چشمانش میبارید و به خیال خودش من میترسم؟
خب واقعا ترسیده بودم، من وحشت کرده بودم. در قصری که نمیشناختم و کنار مردی که دوبار مرا زده بود.
و همچنین زنی که ادعا میکرد دشمن خسرو است و میخواهد مرا بکشد. من همین حالا هم در حال جان دادن بودم…
– حرفی نمیزنی؟
موردی نداره. قراره سه تایی باهم بگذرونیم.
سه تایی منظورم من، تو و بچهای که قراره ازت ببرمش!
ای وای.مدتیه این نمی خونم.چرا اینقدر ترسناک شده😓😣😯
امیدوارم پایان خوبی داشته باشه