آرام لب کش دادم و خم شدم، لبش را بوسیدم که دست دور کمرم حلقه کرد و مرا چرخاند. چرخاندنی که قسمتی از عشق بازیمان بود و نمیدانستیم که سرنوشت بد چرخشی را برایم به دنبال داشت.
دستش را زیر سرم فرستاد و با انگشتش روی گونهام کشید. نگاهش را دوست داشتم، جوری خیرهام میماند که انگار من زیباترین بودم.
– چه جمال جان فزایی که میان جان مایی.
آرام روی چشمم را بوسید. دست دومش روی شکمم نشست و به رسم هر روز نوازشش کرد.
– تو به جان چه مینمایی، تو چنین شکر چرایی؟
آرام خندیدم، شعرش همانند شکری که به من نسبت داده بود در خونم نشست. آرام تنش را از رویم بلند کرد، همیشه مواظب بود فشاری به شکمم وارد نکند.
– من به شکار میرم، تو استراحت کن.
بعد از رفتنش کنار دخترها رفتم، جیران و نقره خوب خوش میگذراندند.
روزها خواب بودند، ظهرها در حوض تن به آب میزدند و شب ها کنار من و خسرو میامدند.
کنار هم مینشستیم و از همه چیز حرف میزدیم، من فهمیده بودم که خسرو درون آرامی داد ولی سرنوشتش او را به پادشاه بودن محکوم کرده بود.
مثل من، من هیچ وقت شاهدخت بودنم را دوست نداشتم. همیشه دلم میخواست دختر یک رعیت ساده باشم، همراه پدرم گاو و گوسفندهایمان را به چرا ببریم و تنها غم و غصهمان سکه باشد.
سکهی طلا که جان را هم میخرد ولی شادی را نه!
– ملک بیا یه آبی بزن به تنت. خیلی خوبه، فردا برمیگردیم و دوباره دویدن ها شروع میشه.
نقره راست میگفت، برگشتنمان به معنای سختی دوباره بود. آرام به سمتشان رفتم، کنار حوض آبی با نقش و نگار ماهی نشسته بودند.
آب سرد درونش جریان داشت و ماهیهای ریز قرمز…حرکتشان را روی پوستم دوست داشتم.
روی سکو نشستم، نقره شال روی. گردنش را برداشت و درون آب فرستاد.
– امروز یه نامهی عجیب بهم رسید ملک.
دامن لباسم را کمی بالا گرفتم تا خیس نشود، نقره در آن مدتی که در قصر بود دوستی پیدا کرده بود.
یکی از دخترهای حرم سرا، به گفتهی نقره دختر خوبی بود و در این مدت دائم با فرستادن نامه مارا از اخبار قصر مطلع میکرد.
شالم را از دور گردنم باز کردم و درون آب فرستادم.
– چه نامهای؟
شال را درآوردم، چلاندم و روی سینهام گذاشتم. خنکی آب حس خوبی داشت. هوا داشت سمت گرمی میرفت.
نقره به دستش تکیه داد و گفت:
– مثل این که یه دختری رو شبونه اوردن قصر. بعد هم قایمش کردن توی یکی از اتاقهای مخصوص.
جز ملکه هم کسی اجازهی ورود و خروج رو نداره.
نیشخندی زدم. دست دراز کردم و کمی انار از توی سینی برداشتم. عاشق انار بودم.
– ملکه دوباره برای خسرو دختر اورده ، مهم نیست.
– این که قایمش کرده…
آرام روی زانواش دست کشیدم.
– ترسیده من بکشمش، البته دروغ چرا! اگه واقعا برای خسرو باشه میکشمش.
جفتمان خندیدیم و نمیدانستیم که در پشت شوخیهایمان حقیقتی پنهان است که اشکار شدنش…
آرام از کالسکه پایین رفتم، ده ساعت راه مرا به شدت کلافه کرده بود. حاملگی راحتی نداشتم.
با این که شکمم خیلی بزرگ نشده بود ولی به شدت حس سنگینی میکردم و نفسم تنگ میشد.
کلاه شنلم را از روی موهایم ول دادم، هوا سرد بود و من عاشق زمستان… اجازه دادم باد میان موهایم برقصد.
خسرو جلوی در قصر، در حال حرف زدن با وزیرش بود، مردی مقتدر و البته کمی چشمچران که اشتباه نکن چشمش بدجور نقره را گرفته بود.
از کنارش که رد شدیم کلاهش را بالا داد و خم شد. لبخندی زدم که همان لحظه اعضای دیوان عالی برای استقبال آمدند.
من و دخترها آرام وارد شدیم، البته همه برایمان تعظیم کردند ولی من حوصله نداشتم. کمرم درد میکرد.
مستقیم به سمت اتاق سابقمان که حالا پردهاش هم نصب شده بود رفتم، پردهی جدید با رنگ مخمل آبی و گلدوزی های طلایی…
زیبا بود.
تنم را روی تخت ول دادم و شنل را کندم، بندهای جلوی پیراهنم را کشیدم و نفسم را رها کردم.
لباس هایم تنگ شده بودند. ندیمهای با سینی وارد شد و سینی را روی میز گذاشت. میوه، شیرینی و شربت…
– خیاط رو خبر کن بیاد.
– چشم خاتون.
با تعظیم بیرون رفت که همان موقع خسرو وارد شد و نگاهش صاف مات سینههای بزرگم شد.
– ماشالله روز به روز علاوه بر شکمت جاهای دیگت هم بزرگ میشن.
نیشخندی زدم. انگار نه انگار پادشاه بود و من ملکه! مثل دو رعیت اجنبی بیحیا با یکدیگر بحث میکردیم.
– کاش همراه با من یه جاهایی از تو هم بزرگ میشد.
با چشم و ابرو اشارهای کردم که لبخندش جمع شد. هنوزم نتوانسته بود با زبان درازم کنار بیاید، میگفت روزی به خاطر این دهن خوشکلم جنگ خواهد شد.
خواست به سمتم بیاید که در اتاق با شتاب باز شد و جیران نفس نفس زنان، با حال آشفتهای وارد شد، موهایش اشفته و شال روی سرش رها شده بود.
دهان باز کرد چیزی بگوید که با دیدن خسرو بغض کرد.
– بب…ببخشید سرورم، من…چیز مهمی هست که..من معذر..
– کیخسرو پسر عزیزم کجایی؟ پسرم.
با صدای ناله مانند ملکه خسرو بیخیال جیران شد و از اتاق خارج شد. از روی تخت بلند شدم و با اخم به سمت جیران رفتم، دست روی صورتش کشیدم.
– گریه چرا میکنی؟ بگو چیشده؟
دستش را محکم روی دهانش گذاشت و پلک زد، انگار که در حال عذاب کشیدن بود. شانهاش را گرفتم و مجبورش کردم روی تخت بشیند.
– چته خب؟ بهم بگو چی شده که اینطوری گریه میکنی. داری منو میترسونی.
لیوان شربت را بلند کردم، به سمت دهانش بردم. در نزدیکی دهانش با حرفی که زد لیوان از دستم ول شد و وحشتزده خیرهاش ماندم.
دست روی دهانم گذاشتم، شربت روی دامن لباسم ریخت، قل خورد و در تا کنار تخت محتویاتش را پاشید.
باورم نمیشد، چنان شوکی بود که…
بعد از چند ثانیه اخم کردن، فکم را روی هم ساییدم، آن زنیکهی حرام زاده اینجا بود!
ایستادم و با خشم از اتاق بیرون زدم، در آن لحظه هیچی نمیفهمیدم…
نه خسرویی که نگران پشت سرم روانه شده بود و نه نقرهای که پشت سرم میدوید و سعی داشت حرف بزند.
– ملک نکن…ملک جان من، جان پادشاه بیاست! ببین چیزی نشده تو چیزی از دس…
جفت دستهایم را روی سینهی نقره گذاشته و محکم هلش دادم، تنش محکم به در حرم سرا کوبیده شد، مات و مبهوت با چشمانی که از اشک برق میزد نگاهم کرد.
با خشم مقابلش قرار گرفتم، انگشت اشارهام جلوی صورتش تکان دادم و غریدم:
– من آزادیم رو از دست دادم…
من غرورم رو از دست دادم! مثل یه بردهی لعنتی خریده شدم.
مثل یه جنس بیارزش ملکه و ندیمههاش تنم رو چک کردن.
بغضی که داشت میآمد را نیامده پس زدم. الان وقت گریه نبود! دستم را محکم روی چشمهایم کشیدم و ادامه دادم:
– حق من نبود زندگی یکی دیگه رو داشته باشم و اون با آرزوی چندسالهی من خوش باشه.
– خوش نیست ملک او…
بیاهمیت از او و خسرویی که تازه به من رسیده بود وارد حرم سرا شدم، تمامی دخترها با دیدنم ایستادند و تعظیم کردند.
بینشان چشم چرخاندم. آن هرزهی سلیطه کجا بود؟
آخرش رو نفهمیدم چی شد🤔دست گُلت درد نکنه قاصدک جونم😘