رمان روشنگر پارت ۶۹

4.2
(65)

✨روشــنگــر…🌙:

 

 

اشکم که چکید دستانش دور کمرم حلقه شدند.

 

– خواهرت کی هست؟ این رو کی بهت گفت عزیزم؟

 

– مادرت…در حالی که تمام جونش شیرینی بود تو صورتم فریادش زد.

 

– با این که نمی‌فهمم چی داری میگی ولی این‌طوری نیست.

 

چرا اشک‌هایم بند نمی‌آمد؟ فکر کنم مریض شدم، آری! قطعا مشکل از چشم‌هایم بود. مشکلشان به قلبم هم سرایت کرده بود.

 

– پس…چطوریه، راستش رو بگو.

 

مرا در آغوشش چرخاند و کلافه نفس کشید، بوسه‌ای به روی موهایم زد و آرام دست روی شانه‌ام کشید.

 

– من فقط اون رو دیدم و…

– عاشقش شدی.

 

حصار دستانش دورم بیشتر شد. درد قلبم داشت به تک تک اعماقم می‌زد و…

 

– ملک، تو و خواهرت خیلی به هم شبیهید. وقتی توی سرسراتون دیدمت نتونستم حتی تشخیص بدم.

بار اول چشمم اون رو دید ولی بعدش فقط تو بودی.

 

الان انتظار داشت با حرف‌هایش قانع شوم؟ البته ناگفته نماند، قلبم خیلی دلش می‌خواست قانع شود ولی چیزی در درونم به قلیان درآمده بود.

 

حس نفر دوم بودن! من باز هم شخص دومی بودم. دوباره ملوک اول بود و من بعدش… دست هایم را مشت کردم و تنم را از آغوشش جدا کردم.

 

ایستادم و لباسم را صاف کردم، لبخند آرامی زدم.

 

– درسته، باور می‌کنم. در هرحال که الان مال منی مگه نه؟

 

آره‌ای گفت که خم شدم و صورتم را مقابل صورتش گرفتم، دستی روی موی پریشان روی پیشانی‌اش کشیدم.

 

– سعی نکن مال کس دیگه‌ای باشی، هم تورو هم اونو آتیش می‌زنم.

 

صاف ایستادم و رو چرخاندم. تنهایی به سمت قصر رفتم و می‌دانستم که باید قلبم را آرام کنم.

 

همین قلبی که در آغوشش بی‌تاب می‌تابید، خسرو قرار نبود سرفصل جدیدی از زندگی‌ام شود.

 

قرار نبود عاشقش شوم و او ترکم کند، اگر کسی ترک می‌کرد من بودم…اگر هم ترک شوم با سری بالا و قلبی خالی می‌رفتم.

 

قرار نیست، خسرو حسرت من شود…

یک قلب لرزان را می‌توان در مشت نگه داشت ولی یک زن لرزان و عاشق را خدا هم نمی‌توانست سرپا کند…

 

آرام روی تخت نشسته بودم.

آرام آرام هم که نه! به قول عموی مرحومم که انشالله تنش در گورستان جنگل بلرزد، من سلیطه‌ای بودم که خود خدا هم از آفرینشم بهت زده بود.

 

آرام تنم را به عقب خم کردم و فشار آرنج هایم به تخت چیزی نبود که نقره دوستش داشته باشد.

 

– درست بشین. بارداری، برای بچه ضرر داره.

پلک زدم در سکوت نگاهش کردم.  نقره زیبا ولی سوخته بود!

 

تمام جوانی‌اش را زیر مردان بالاهوس گذرانذه بود و تنش دیگر مجال عاشقی نداشت.

 

– تو تاحالا عاشق کسی شدی؟

 

این بار او تند تند پلک زد، شوک عصبی‌اش بود. چینی به دماغش داد که جیران وارد شد و بی‌حرف کنار نقره نشست. با دلهره انگشت به دهان برد و مشغول جویدن شد.

 

ما سه تا تصویر جالبی بودیم، تصویری از دلهره، سردرگمی و خشم!

نقره پا روی پا انداخت و دست دور زانویش حلقه کرد.

 

– می‌خوای از عشقم بگم برات؟ کدوم یکی؟

از مغاذه دارش یا سیاسیش؟

ملک عزیزم من توی زندگیم عشق زیادی دیدم.

با تمام سایز ها.

 

جیران انگشت در دهان خارج کرد و اخم کرده خیره‌ی نقره شد. سرم را به روبه رو چرخاندم.

دیوار!

 

لعنت بر این دیوار که اجازه نمی‌ذاد فاز حماسه‌ایم تکمیل شود و صاف وسط ذوقم می‌زد.

 

– باید خسرو رو ادب کنم.

 

جیران تاسف وار نگاهم کرد. این دختر امروز خیلی عجیب شده بود. نقره با انگشت عدد سه را نشانم داد.

 

 

– آره سه بار. تا می‌بینیش آب دماغت می‌ریزه که بغلت کنه.

امروز هم که تهدیدش کردی. عاشقی ها‌‌.

 

 

– عاشق نیستم، شوهرمه.

 

نقره آرام سر تکان داد. حرفش را می‌فهمیدم. من خسرو را دوست داشتم و خب همین کافی بود تا دهانش را سرویس کنم.

دوباره چشمم به دیوار خورد و این بار فحش دادم.

 

– زده به سرت؟

 

– این دیوار نمی‌ذاره راحت فکر کنم. من رو ببرید به اتاقم.

 

جیران بی‌حرف چشمی گفت و بلند شد، در را باز کرد و دستش را جلویم خم کرد. نقره هم کنارش ایستاد.

 

همراهشان به سمت اتاقم رفتم که سر راه نگاهم با نگاه زیبای ملکه تلاقی کرد، لبخند اجباری زدم و از کنارش رد شدم که محکم بازویم را چسبید.

 

– جایگاهی که تو دنبالشی مال تو نمیشه.

 

هنوز دهان باز نکرده بودم که مچ دستم را گرفت و بالا آورد.

 

با نفرت درون تخم چشم هایم زل زد.

 

– تا آخرین نفسی که می‌کشم من تنها ملکه‌ی این قصر می‌مونم.

ابرو بالا انداختم و با پوزخند دستم را کشیدم، پس درد این زن…

اسم ملکه بود.

 

– ملکه بودن ارزونی خودتون. من خواسته‌ی دیگه‌ای دارم.

 

به دیوار تکیه داد و دست روی سینه‌اش گذاشت، شنیده بودم از آتش‌سوزی نفسش تنگ شده بود.o

 

 

 

چشم‌هایش قرمز بودند و انگار آتش آن شب در چشمانش ریخته شده بود. صدای نفس‌های تندش در راهرو می‌پیچید و نقره در تلاش بود تا پای من را از زمین جدا کند.

 

هلی به تنم داد که به خودم آمدم و راه افتادم. حسی مثل موج بزرگ به قلبم کوبیده شد و چرا من مرگم را در صدای نفس‌های ملکه شنیدم؟

 

دست روی شکمم گذاشتم.

فال من هیچ وقت نیک نبود!

 

محافظ با دیدنمان تعظیم کرد، در را که باز کرد، نگاهم به جای خالی پرده افتاد.

همانی که آتش گرفت، جایش هیچی نگذاشته بودند.

 

– ملکه، هنوز کار اتاقتون تموم نشده.

 

نگاهی به نگهبان کردم که سر بلند کرد و در چشم‌های زل زد.

برق چشمش برنده بود و چرا من هول شدم؟

 

آرام رو چرخاندم و حرفی نزدم. به سمت صندوقچه رفتم و چند تکه لباس برداشتم، این قصر را اصلا دوست نداشتم و دلم طالب کمی نفس بود.

 

– به خسرو بگید من دلم سفر می‌خواد.

 

نقره و جیران به هم نگاه کردند، در آخر جیران شانه بالا انداخت و از اتاق خارج شد.

 

– خودت و جیران هم آماده بشید، باهم میریم.

 

نقره روی تخت نشست و در حالی که بند لباسش را شل می‌کرد گفت:

 

– تنها برید.

 

– بدون ندیمه برم؟ نوچ نمیشه. برو خودت رو اماده کن نقره‌.

 

– از کجا مطمئنی که خسرو راضی بشه؟

 

نگاهم را سمتش سوق دادم، مجبور بود به راضی شدن.

لحظاتی بعد جیران وارد اتاق شد.

 

– پادشاه گفتن ساعتی دیگه حرکت میکنیم.

 

لبخند پیروزی زدم، جیران و نقره را مجبور به اماده شدن کردم و‌ خود هم سری به حمام زدم.

تنم را شستم و سعی کردم فال نیک را روانه خودم کنم ولی چه فایده که من همیشه نحس بودم.

 

 

«دانای کل»

 

دخترک از تراس به حیاط خیره بود، کی‌خسرو و ملک در حال رفتند بودند. لبخند غمگین اما پیروزی روی لبش نشست.

برنامه ها داشت!

 

آرام از اتاقش خارج شد و به سمت زیرزمین قصر قدم برداشت. راهروهای تاریک دیگر او را نمی‌ترساندند.

 

درب را گشود که مرد موجود در آن جا سرش را چرخاند و با دیدنش نفس عمیقی کشید.

 

– بدون خبر نیا. می‌دونی که بدم میاد.

 

– توام دیگه تو این خراب شده نقاشی نکش، بمون توی اتاقت.

 

این را با حرص گفت و تیر نگاهش مستقیم به بوم نقاشی مرد خورد.

 

– چی می‌خوای؟

– رفتن. وقتشه دیگه…

 

مرد عصبی قلموی در دستش را انداخت و بلند شد، قامت بلندش چیزی نبود که دخترک از آن بترسد.

 

سمت دخترک آمد و با خشونت چانه‌اش را بالا زد.

 

– نکن. این کار رو بسپر به ملکه.

 

دخترک پوزخندی زد و زیر دست مرد زد، قدمی جلو رفت و سینه به سینه اس ایستاد.

 

– اون پیرزن دیگه نمی‌تونه کاری بکنه. فقط داد میزنه ولی من عمل می‌کنم.

 

مرد سکوت کرده عقب رفت، قولی که این دو به هم در بچگی داده بودند قرار نبود حالا عملی شود.

 

یک انتقام از سر بچگی نباید محقق می‌شد، دنیا به هم می‌ریخت.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.2 (17)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x