کم کم داشت دردم میگرفت. خیلی عمیق داشت معاینهام میکرد و اگر حالم خوب بود قطعا حرفی میزدم ولی تب و آن شربت خوابآور توانم را گرفته بودند.
خسرو بالای سرم نشست و دستش را روی گونهام گذاشت. نگاهش کردم، خیلی وحشتناک اخم کرده بود.
طبیب هنوز بین پاهایم بود و نمیدانم در سرش چه میگذشت. با دوباره به هم خوردن حالم دستهایم را دور شکمم پیچیدم.
بالا تنهام را بلند کردم و درون ظرف عق زدم، فقط مایع زرد بود…خسرو از پشت موهایم را جمع کرد. ارام کمرم را مالید.
پس از چندتا عق در حالی که نفس برایم نمانده بود دراز کشیدم. تمام تنم در حال سوختن بود…
خسرو عصبی پارچه را دوباره روی پیشانیام گذاشت که طبیب دوباره مشغول معاینه شد.
– داری چیکار میکنی خاتون…حالش بده.
همان لحظه طبیب بلند شد و با عجله از جعبهای که همراهش داشت شیشهای درآورد، کمی از آن را در قاشق ریخت و به دهانم نزدیک کرد.
– اینو بخورید ملکه، زود باشید.
– خاتون با تو دارم حرف میزنم من رو عصبی نکن. ملک چشه؟
طبیب با ترس به خسرو زل زد و بعد آرام سرش را پایین انداخت.
– ملکه حامله هستن. سر شب ندیمه شون ازم داروی خواب گرفت، ممکنه به بچه اسیبی برسه این دارو رو باید بخورن.
من به نور اعتقاد داشتم…
شاید باورش سخت باشد ولی من تمام سالهای زندگیام دنبال نوری بودم که تاریکی را بشکافد و تلپ!
وسط قلبم بیافتد.
و حالا شده بود ولی به جای قلبم، در شکمم افتاده بود. دستم را رویش تکان دادم، چه اندازه بود؟ نخود؟ فکر کنم کوچک تر.
یک بچه! بچهای که در وجودم بزرگ میشد.
لبم را گاز گرفتم و پارچهی در دست دیگرم را از روی شقیقهام برداشتم. از بوی مرهم رویش صورتم در هم رفت.
– نه ملک، بذارش رو زخمت. جاش نمونه.
جیران دوباره پارچه را روی صورتم گذاشت و از کی تاحالا بوی زردچوبه و خمیر بد شده بود؟
دستش را پس زدم.
– اه برش دار. خستم کردی، چندشه.
– عزیزم رد اون زخم میمونه.
نقره در حالی که لباسهایم را در کمد میچید آرام نگاهی به سمتمان انداخت و گفت:
– اون موقع خسرو میره پیش محبوبش. همون دختر فرنگی جذابش!
تنم را بالا کشیدم و از حالت نیمخواب خارج شدم. چشم زخمی ام را خیلی آرام باز کردم ولی سوزشش..
نفس حرصی کشیدم و گفتم:
– خودش هم صورتش زخمه.
نمیتونه بهم اعتراض کنه… در ضمن من باردارم. بهم حرف بزنه بچه میوفته.
جیران بلا به دوری گفت و بالای سرم چیزی خواند که در همان حین خسرو آمد. از وقتی فهمیده بود باردارم هر ساعت برای دیدنم میآمد.
دست روی شکمم میکشید و لبخند میزد. مردک عاشق بچهی کوچک تر از نخودش شده بود.
نقره و جیران رفتند و خسرو نزدیکم شد، کم کم از شدت توجهاش به بچه داشت بدم میآمد.
تازه این روز اول بود! چشم چرخاندم که کنارم نشست و همان موقع ندیمهای وارد شد و سینی کنارمان گذاشت.
کمی متعجب به سینی زل زدم، موادی درونش بود. لبم را گاز گرفتم و آرام سرم را خاراندم.
– این چیه؟
– دراز بکش و حرف نزن. بذار کارم رو بکنم.
جان؟ به من دستور داد؟ مردک پرو! صورتم را برایش کج کردم که خندهاش گرفت. شانههایم را گرفت و مجبورم کرد بخوابم.
– اینقدر سلیطه نباش ملک.
– من ملکهام. نباید بهم بگی سلیطه، سلیطه اون محبوبته.
ریز خندید. پشت چشمی نازک کردم که چانهام را گرفت و به چشمم زل زد. کمی ترسیدم، آن مایع قطعا به چشمم ربط داشت.
– توی حریم خصوصیمون من خسروام و تو ملکی!
– خیر. من باردارم نباید باهام مخالفت کنی.
بالاخره موفق شد من را وادار به دراز کشیدن بکند. بالای سرم آمد و با انگشت آرام چشمم را باز کرد.
از دردش آخ آرامی گفتم.
– این چیزی که اوردم بالا و پایین چشمت رو میچسبونه. بعد مدتی خوب میشه.
– باید…چشمم باید دوخته بشه.
خسرو لبخندی زد و نگاهم کرد. آرام روی سرم دست کشید.
– بعضی وقت ها یادم میره طبابت خوندی! چشمت خیلی نیاز به بخیه نداره. گوشهی چشمت شکافته شده.
با این خوب میشه.
روی تنم خم شد و خیلی آرام انگشتش را که آغشته به آن مواد بود به سمت چشمم آورد.
– کور میشم.
این را که گفتم، با لبخند نگاهم کرد. آرام انگشتش را روی گونهام کشید.
– و چون خورشید بتابد برای من روز نمیشود، نور مت همانجاست که چشم تو بر من بتابد.
– این چی بود؟
آرام آن مواد را به گوشهی پلکم زد و بعد دو طرف پلک را به هم مالید. چشمهایم را بستم. دستش را دیگر روی چشمم حس نکردم به جایش تا روی شکمم آمد.
– شعر…
من کسی که چشمت رو خراش داده کور کردم، مگه میشه بهت آسیب برسونم؟
حرفش مثل شکر در خونم جریان یافت. آرام یک چشمم را باز کردم و نگاهش کردم که خم شد.
لب هایم را کوتاه بوسید و گونههایم را نوازش کرد، نفس عمیقی کشید و سر درون گردنم برد. بوسههای آرامش حالم را دگرگون کردند ولی او…
– شما بخواب. من کار دارم.
این را گفت و بیتعلل از اتاق خارج شد، اوفی گفتم و به پهلو چرخیدم. آینهام را از روی میز برداشته و مقابلم گرفتم.
یک چشم بسته با مژههایی که به هم گره خورده بودند همراه با انتهایی صمغ خورده.
خراشی تا شقیقه و…
و لبهای سرخی از خسرو به جا مانده…
لببه هم فشردم که جیران آمد.
– چیزی نیاز نداری؟
آینه را روی میز گذاشتم و لحاف را روی سرم کشیدم.
– اتاق رو تاریک کن.
از نور گفته بودم، همانی که در شکمم بود و خسرو خیلی دوستش داشت.
صبح عللالطلوع نور کوچک من چنان آشوبی در قصر به راه انداخت که نگویم بهتر است.
همه چیز از کوبیدن در اتاق شروع شد و بعد ورود ملکه با سرووضع خفت بار.
دور سرش پارچه بسته بودند و چشمهایش خون مرده…
من دستی روی پیراهن ابریشمم که هدیهی خسرو بود کشیدم و خدا مزد دهد نقره را که قبل صبحانه به سر و وضعم رسید.
ملکه جلو آمد و من لقمهام را قورت دادم.
– خوش اومدید مادرجون، بفرمایید با ما صبحانه میل کنید.
خشمگین نگاهم کرد، ندیمههایش دوطرفش ایستاده در حال سعی در کنترلش داشتند.
آرام تکهای شیرینی در دهان فرستادم…
– ما منظورم من و وارث خاندان هست، نکنه بهتون خبر ندادند؟ من باردارم.
و این آتشی بود که من بر جان ملکه انداختم. دندانهایش را به هم سایید و احتمالا به قصد کشتنم به سمتم خیز آورد.
جیران که کنارم بود جیغی کشید و جلویم ایستاد و تمام اتفاقات بعد …
خب خیلی سریع بودند.
جیران مرا عقب کشید، سپر من شد ولی زانویش به سینی غذا خورد و همان سینی سبب افتادن ملکه شد.
روی تن ملکه آوار شد و خب قطعا صحنهی جذابی برای من خلق کرد. یک ملکهی زخمی و وحشی که تمام هیکلش کثیف شده بود.
موهایش پخش زمین با گونهای که رویش شیرینی محبوبم افتاده بود.
زیبایی میدیدم!
چه خسرو مهربان و جنتلمنی😍