رمان غیاث پارت (آخر)

۵ دیدگاه
  غیاث: نگاهم میکند، چانهاش میلرزید و مردمکهایش بیش از حد گشاد شده بود: – شاید…همه بگن من مقصر همه چیزم ولی، دوست داشتن تو، اینکه همیشه از سمتت بی…

رمان غیاث پارت ۱۹۴

بدون دیدگاه
  غیاث: کولر ماشین را روشن کرد و دریچه را به سمتم برگرداند. – شما بشین اینجا من الان میام. دست روی دستگیرهی در فشرده و سر به سمتم میچرخاند،…

رمان غیاث پارت۱۹۳

۱ دیدگاه
  غیاث: مچ دستم را چنگ میزند، چانهاش زیر انگشتهایم به سرخی میزد و جملاتش نامفهوم از لای لبهایش بیرون میپرید: – دردم…میاد…به خدا دکتر گفته نباید…نزدیکی داشته باشیم، بچه..…

رمان غیاث پارت۱۹۲

۳ دیدگاه
  غیاث: – من اون فلشو…بازش نکردم غیاث، چیزی توشه که من نمیدونم؟ دلم برای شنیدن اسمم از بین لبهای این زن تنگ شده بود. طوری نامم را میخواند که…

رمان غیاث پارت ۱۹۱

۴ دیدگاه
  غیاث: برای لحظهای حس میکنم حتی نفسهایش بند میآید، نگاه مات ماندهاش چشمهایم را شکار میکند و قطرههای اشک روی گونهاش میریزد. دستهای بیجانش از دور کمرم جدا شده…

رمان غیاث پارت ۱۹۰

۵ دیدگاه
غیاث: انگشت هایش را بهم پیچ میدهد: – من…من اون فلشو دادم به زنت! از روی صندلی بلند میشوم..بیشتر از اینکه از ملیسا ناراحت باشم، از دست خودم حرص میخوردم.…

رمان غیاث پارت ۱۸۹

بدون دیدگاه
غیاث: یکه میخورد، ترجیحش سکوت است و نمیدانست که بحث کردن از درک و حوصلهی من خارج است؟ در سکوت مسیرش را به سمت میز مجلل درون اتاق کج میکند…

رمان غیاث پارت ۱۸۸

۱ دیدگاه
  غیاث: – چرا اومدی اینجا؟ فلش مموری را دور انگشتش چرخاند، دور تا دور پذیرایی را از نظر گذرانده و زمزمه کرد: – مشخصه دیگه! نیست؟ راستی از سوپرایزم…

رمان غیاث پارت ۱۸۷

۱ دیدگاه
  غیاث: من و من کنان صدایم میزند و من از روی تخت بلند میشوم، روبروی اینه میایستم و چقدر این من برابم غریبه بود! نه امیدی در نگاهم بود…

رمان غیاث پارت ۱۸۶

۳ دیدگاه
غیاث: حرفم را آهسته می گویم و چاووش گویا منتظر همین یک جمله از جانب من بود که طوطی وار شروع به حرف زدن کرد: – بذار واست توضیح بدم!…

رمان غیاث پارت ۱۸۵

۱ دیدگاه
  غیاث: حرص در جمجمهام میکوبید و چیزی باقی نمانده بود که شقیقههایم منفجر شود. نگاه سرخم روی صورت آرایش کردهاش چرخ خورد و برخلاف تلاشم، نیم تنهی برهنهاش را…

رمان غیاث پارت ۱۸۴

۸ دیدگاه
  غیاث: سر به سمتم خم کرد، چانهی لرزانم را میان انگشتهایش نوازش داد: – مرتیکه پفیوز فقط بلده زیر آب زنی منو پیشت کنه نه ؟ سرش با ک*ونش…

رمان غیاث پارت ۱۸۳

بدون دیدگاه
  غیاث: اهسته به سمتش بر میگردم، چشمهایش رنگ نگرانی به خود گرفته بود. تو گلو خرناس کشیده و لب زدم: – اونی که باعث و بانی این وضعیت ُگهی…

رمان غیاث پارت ۱۸۲

۲ دیدگاه
  غیاث: – حالام که یه توله پس انداختی، قشنگ دست و پاشو زنجیر کردی. خودمون ملیس، شیطون پیش تو باید لنگ بندازه، چقدر مارموزی عش… جملهاش هنوز کامل نشده…

رمان غیاث پارت ۱۸۱

۱ دیدگاه
  غیاث: از گیسوی سفیدش نگاهم را میگیرم و کاسهس سرخ چشمهایم را به داراب می دوزم: – زنگ بزن بگو نیان، داریم مرخصش میکنیم، حالشم خوبه، دایره و دمبک…