رمان غیاث پارت ۱۸۲

4.3
(83)

 

غیاث:

– حالام که یه توله پس انداختی، قشنگ دست و

پاشو زنجیر کردی.

خودمون ملیس، شیطون پیش تو باید لنگ بندازه،

چقدر مارموزی عش…

جملهاش هنوز کامل نشده بود که صدای سنگین

غیاث ترس به چشمهایش ریخت:

– باز زن منو تنها گیر اوردی، چی داری تو

گوشش میخونی دختر خاله؟

 

 

 

 

 

جای ثریا اینبار من پاسخ میدهم:

– یه صحبت زنونست بین من و ثریا جان، مگه نه

عزیزم؟

ابرویش را خریده بودم؟ نه به هیچ عنوان!

این زن کینه گیر بود، از چشمهایش این را

میخواندم و من اکنون زنی تنها با کودکی تنها تر

از خودم بودم!

اهسته از کنارش عبور میکنم و غیاث پشت سرم

حرکت میکند:

 

 

– اون روزی که از بیمارستان مرخص شدی،

گفتی یه زنم اونجا بوده مگه نه؟

پاسخش را نمیدهم.

من دیوانه شده بودم یا انگار صدایش زیبا تر شده

بود؟

اثزات دلتنگی چنان جمجمهام را در هم میفشرد

که بدون قصد و نیت بغض کرده بودم!

– ملیسا خانم با شمام!

خدا لعنتش کند!

 

 

قلق دل دیوانهی لعنتیام را در دست داشت دیگر!

میدانست چگونه صدایم زند که مانند اکنون پاهایم

از حرکت بایستد و اهسته به سمتش چرخ بخورم و

نگاهم…صورتش را کنجکاش کند!

زیرچشمهایش گود افتاده بود.

استخوان چانهی لعنتیاش بیرون زده بود و پر از

شور و شعف نگاهم میکرد.

اب گلویم را که قورت دادم، زیر لبی زمزمه کرد:

– جون دلم…قربون گلوی سفید مفیدت بشم دلبر که

اینطوری تکون نخوره!

 

 

اینبار جدای قلبم، دلم هم تکان خورد!

دستهی کیفم را محکم میان انگشتهایم چلاندم و

لبهایم لرزید:

– یه زن…اونجا بود ولی به خدا…به خدا من

نفهمیدم کیه! اصلا اینقدر حالم خوب نبود که

ندیدمش حتی!

نزدیکم ایستاد و من سر به زیر دیدمش!

سنگینی نگاهش را دیدم، لبخند کوچک کنج لبش را

دیدم.

دستی که اهسته به سمت شانهام پیشروی میکرد

را دیدم.

 

 

– هول کردی خانمم؟ دورت بگردم چلچه خانم؟ یه

نیگا بنداز سمتم ببین نبودت چه بلایی به حال و

روز ت*خمیم اورده!

انگار هر چه ساخته بودم به یکباره فرو ریخت و

کسی نبود که به این مرد حالی کند که من…تمام

زورم را میزنم که دلم برایت نلرزد و تو…

– خیلی ب*گاییم ملوس، یعنی بد ب*گاییم!

آخ…یادم رفته بود خوشت نمیاد از این مدل حرف

زدنم.

از حرف زدن اون مرتیکه ریقو خوشت میاد نه؟

همون دهن سرویس د*یوثی که…

 

 

میان حرفش دویده و تو گلو لب زدم:

– اسمش…چاووشه، نه ریقو!

#پارت۶۰۱

 

 

میفهمم که در سکوت، چگونه نفس پر از

حرصش را بیرون میدهد.

دستهی کیفم را ارام چنگ میزنم.

نگاهم را بالا میکشم و او بدون اینکه بداند

ناخواسته زخم زبانش را به ریشم میبندد:

 

 

– از کی تا حالا شده چاووش؟ اونم چاووش خالی؟

یه اقا ببندی تنگ اسمش جای دوری نمیره…

کنترل زبانش را هنوز به اختیار ندارد و اکنون

همان غیاث سابق شده بود.

با همان ابروهای در هم گره خورده، همان نگاه پر

اط حرص، همان زبان پر از نیش!

– ببینم نکنه از این ریقوی کالج پوش سوسول

خوشت اومده؟

روزی برای این حرص خوردنش جان میدادم و

اکنون هیچ حسی جز بی حسی مطلق یه تنم القا

نمیشد.

 

 

– با توام ملوس، اینطوری شبیه بت واینستا منو

نگاه نکن، میخوای بیشتر از این برینی تو

اعصابم؟

لبهایم ارام به لبخند کش پیدا میکند.

هنوز جا داشت تا ارام شدن، تا باب میل من شدن.

روی پنجهیپا میایستم و چون گربهاش چموش

خیرهاش میشوم:

– عیبی داره در مورد زندگی ایندم بخوام فکر کنم؟

به هر حال توقع نداری که بخاطر یه اشتباه خودمو

از زندگی کردن محروم کنم؟

 

 

ناباور لبخند میزند.

انگشت اشارهاش را به سمت خودش چرخانده و

لب میجنباند:

– من، من اشتباه بودم واست؟

لبخندم کش پیدا میکند و میدانم دلش میشکند،

میدانم میمیرد و زنده میشوم، میدانم که همان

گوشهی نشکستهی دلش خورد و خاکشیر میشود

اما با این حال میگویم:

 

 

-بزرگترینش بودی غیاث…بزرگترینش!

#پارت۶۰۲

 

 

باورش نمیشد این من، همان من باشد!

همان ملیسا که روزی زبانش جز به قربان صدقه

نمیچرخید!

دوباره سر جایم میایستم، تلفن همراهم را از جیبم

بیرون کشیده و میگویم:

 

 

– در ضمن این بچه بازی رو تمومش کن. واست

احضاریه فرستادم چرا نگرفتیش؟

صدایش بی اراده بلند میشود و بند کیفم را انچنان

میکشد که به دنبالش کشیده میشوم!

– اون ک*صخل مالیاتی بهت نگفته زن حامله

نمیتونه طلاق بگیره، حامله هم نبودی طلاقت

نمیدادم چلچراغ!

شده بندازمت تو قوطی ترشی میندازمت تا موهانم

هم قد و قوارهی این دندونای خوشگلت سفید شه!

احضاریه رو قبول نکردم؟

اره خوب کردم!

 

 

حالا به اون ریقو بگو خودشو پاره کنه و هی واسم

پیغوم پسغوم بفرسته ،اینم تاکید کن غیاث جز

پرتقال خانمش عالم و ادمو چپشم حساب نمیکنه!

اخرین جملهاش نیشم را کش داد و قبل از اینکه به

سمتم چرخ بخورد، لبخندم را خوردم.

– کجا میکشونیم؟ ول کن بند کیفمو پاره شد.

سر جایش ایستاد.

نگاه سرخ و پر از حرصش را به چشمهایم

دوخت.

نیشخندی که زد، دندانهای نیشش را نشانم داد.

 

چون گرگی گرسنه سر تا پایم را از نظر گذرانده

و پر از طمع پچ زد:

– من اصلا متخصص پاره کردنم خوشگلم.

حالا میخواد بند کیف باشه یا یه جای دیگه، تو که

باید اینو بهتر بدونی!

مجالی برای خجالت کشیدن نداشتم چرا که اینبار

مچ دستم را چنگ زده و در همان حال که رو

برمیگرداند زمزمه کرد:

– میریم یه جایی که از دلتنگی زن و بچم در بیام!

اعتراضم وارد نی خوشگل خانم!

 

 

#پارت۶۰۳

 

 

تنم را پشت دیوار بیمارستان میکشد.

با نگاهی پر از حرص و طمع براندازم میکند.

پرههای بینیاش محکم میلرزد و نمیداند هر یک

نفسی که نامحسوس از عطر تنم میگیرد، چه به

حال و روز دل بیچارهم میاورد.

– بچه خوبه؟

 

 

بی مقدمه میپرسد و نگاه جفتمان روی شکمم

مینشیند.

روی کودکی که اکنون وجودش از هر لحظهی

دیگر در زندگیام مهم تر بود.

دستش اهسته کنار صورتم روی دیوار جک

خورده و سر به سمتم میکشد.

صدای دم و بازدم عمیقش پلکهایم را روی هم

میاندازد و بی اراده کمرم را به دیوار میکوبم:

– ویار نداری؟ فندوق چیزی دلش نکشیده؟

اصلا بی معرفت به این فکر کردی اگه

کوچولومون یه چی هوس کنه و من نباشم، کی

میخواد واسش بگیره؟

 

 

به فکر خودتی یا نه، اون طفل معصومم داخل ادم

حساب میکنی؟

با تردید دستم را به کف سینهاش میفشارم.

جایی که روزی پناهگاه سرم بود!

– ویار ندارم!

– هوم! جوجه مثل مامانش کم توقع نه؟

نگاه خیرهام را به چشمهایش میدوزم.

 

 

نفسهایمان بهم گره خورده بود و من روزی را

بخاطر میاوردم که برای این حالتمان جان میدادم

و مطمئن بودم که سرم روی قلبش مینشیند!

ضربان تندش را حس میکنم.

دستهایش به طواف تنم میرود و اکنون…

هیچ چیز از آن قاب باقی نمانده بود!

– اره..مثل مامانش هیچی نمیخواد جز یه زندگی

آروم!

نگاهش رنگ شرمندگی به خود میگیرد.

کمی میان تنهایمان فاصله میدهد و شرمنده لب

میزند:

 

 

– تو برگرد، به موت قسم من درستش میکنم!

تلخ میخندم و باوری ته ذهنم وجود داشت که

میدانستم این خانه از پای بست ویران است.

بی انعطاف خیرهاش میشوم و او لبخند روی لبم

را اهسته میبوسد و من میان بوسهاش پچ میزنم

– واسه من وقتی همه چیز درست میشه که تو

نباشی غیاث…

#پارت۶۰۴

 

 

 

 

لبهایش از حرکت میایستد.

دستهایم اهسته شانههایش را فشرده و فاصله

میگیرم.

ناباورانه گوشهای از دیوار پشت سرم را کنکاش

میکند.

– لجبازیتو بذار کنار، بیا دادگاه رضایت بده تا به

دنیا اومدن بچه توافقی جدا شیم!

پاکت را از کیفم بیرون میکشم.

دستش را بالا اورده و پاکت نامه را کف دستش

میگذارم.

 

 

– واسه ایندهی بچمون.

نه ایندهی خودمون دو نفر که همینطوری دستی

دستی به گند کشیده شده!

خواهش میکنم غیاث، اگه این بچه واست مهمه…

نفسش را عمیق بیرون میدهد.

گویا هنوز از حالت اغما بیرون نیامده بود!

اهسته از کنارش عبور میکنم و او را در حالی که

به گوشهای نامعلوم از دیوار زل زده بود جا

میگذارم.

اهسته لب میزنم:

 

 

– تو دادگاه میبینمت!

توقع پاسخش را نداشتم اما، جملهاش دود از سرم

بلند کرد:

– تو دادگاه نه ولی تو خوابت میبینی که طلاقت

بدم!

از حرکت میایستم و گویا پاهایم برای قدم

برداشتن همراهیام نمیکند.

 

 

صدایش را درست از پشت سر میشنوم که

میگوید:

– این پنیه رو از تو گوش خودت و اون ریقو در

بیار ملوس.

اینقدرم به لجبازیت ادامه نده تا جایی که یه جوری

خستم کنی که به ت*خمم نباشه!

زنمی، ناز و کرشمتو به جونم میخرم ولی یه

طوری خستم نکن که جا بزنم ملوس…

یه طوری خستم نکن که شرمنده شم پیشت…که

حتی دیگه جلوی رفتنتم نگیرم…

جملهاش را میگوید و اینبار…اوست که از کنارم

میگذرد

 

 

#پارت۶۰۵

 

 

[غیاث]

– اقای ساعی، من نمیتونم بر اساس یه شک و

گمان که از قضا گویا از یه کینه شخصی میاد،

برای کسی حکم جلب صادر کنم!

اهسته پایم را تکان میدهم:

 

 

– کینه؟ چه کینه؟

میگم دختر خالهی من از قضیهی اصطبل خبر

نداشته،اصلا نمیدونسته زن من کجا زندونیه، بعد

عجیب نیست که یهو لای حرفاش همچین چیزی

رو میپرونه؟

افسر پرونده خیرهام میشود.

خودکارش را ارام در دست چرخانده و برای بار

هزارم دستی روی درجههای لباسش میکشد:

– لطفا بذارید من کارمو قانونی پیش ببرم!

چیزی نمانده بود تا تنم کهیر بزند!

 

 

پوزخند کنج لبم نشسته و زیر لب پچ میزنم:

– قانون واسه ما رده پاییناس فقط؟

میخوام ببینم زن خودتم لای پهن گاو و گوساله پیدا

میکردی همینقدر خونسرد حرفتو میزدی؟

کف دستش را محکم روی میز کوباند و صدایش

از حالت عادی کمی بلند تر شد:

– درست صحبت کنید جناب، یه کاری نکنید جای

حکم بازداشت دختر خالتون، شما رو بندازم

زندان!

 

 

دندان نما میخندم و او گویا دیوانهای در بند دیده

باشد، پر از تعجب نگاهم میکند.

– اتفاقا من عاشق اینم که برم زندون، برم تو همون

بندی که اون پوفیوز اونجاست، اونوقته که طبق

قانون خودم پیش میرم، اونوقته که دهنشو ….

مابقی جملهام را میخورم و با تاسف سر تکان

میدهد:

– بذارید من کارمو کنم، این شهر قانون داره…

 

از روی صندلی بلند میشوم.

دستس به قندان روی میزش کشیده و حرکتش

میدهم:

– این شهرو خون برداشته کلانتر، کسی دیگه

قانون سرش نمیشه…

تیز خیرهاش میشوم و میفهمم که فکری که در

سرم بال و پر می هم را خوانده!

– میخوام ببینمش، همین الان!

 

 

#پارت۶۰۶

 

 

روبرویش نشستهام!

بعد از صحبتی طولانی با بازپرس پرونده که سر

انجامش به شکستن قندانش رسید و بازداشت چند

ساعتهی من!

و اکنون حسین روبرویم نشسته بود.

در حالی که اب بینیاش را مدام با دست پاک

میکرد و از لای پلکهای ریز شدهاش خیرهام شده

بود.

– چقد قیافت اشناست داداش، جایی دیدمت؟

 

 

دستهایم روی میز در هم گره میخورد.

لبخندم اهسته کش پیداکرده و میگویم:

– اشنا میشیم حالا!

صدایم را که شنید کمی جا خورد.

پلکهایش اهسته از هم فاصله گرفت و اینبار با

نگاهی دقیق تر براندازم کرد.

بیچاره وار خندید و نامم را صدا زد:

– غیاث؟!

 

 

در سکوت خیرهاش شدم و او ملتمسانه تنش را

عقب کشاند:

– من…به جون زنم…به جون ننم اصلا…به ولله

من نمیخواستم…به مرتضی علی من کارهای نبودم

اصلا…

اهسته پلک روی هم می کوبم.

از تصور اینکه دستهای این مرد تن او را لمس

کرده باشد، دیوانه میشدم.

 

 

از روی صندلی بلند شدم و او به طرز دیوانه

واری شروع به عقب نشینی کرد.

– من…من کاریش نداشتم…به و..ولله…

پشت سرش قرار گرفتم.

دستهایم اهسته شانههایش را در برگرفت:

– کدوم دستت بود؟

از حرکت ایستاد ، صدای قورت دادن آب گلویش

به وضوح به گوشم رسید:

 

 

– چ…چی؟

سر خم میکنم، ساعد دستش راستش را اهسته

گرفته و همانجا، درست کنار گوشش پچ میزنم:

– با کدوم دستت بهش دست زدی؟

اخه میدونی چیه ؟

من میشکونم دستی رو که بخواد رو تن و بدن

زنم هرز بره حرومزاده!

#پارت۶۰۷

 

 

 

 

زور اندکی که به مچ دستش وارد کردم، صدای

فریادش را بلند کرد.

– آی آی، چیکار میکنی؟ نگهبان؟

انگشت اشارهام را روبروی بینیام گرفته و روی

صورتش خم شدم.

سایهی ترس پشت پلکهایش نمود پیدا کرده بود ،

آهسته کنار گوشش لب زدم:

 

 

– هیش! اینجا کسی قرار نیست به داد تو برسه الا

منم!

منم وقتی به دادت میرسم که زبون بی صاحبتو

بچرخونی و زر بزنی، حالا تو بگو…

آب دهانش را محکم فرو داد، فشار دستم را تنها

کمی کمتر کردم و او با آسودگی نفسش را بیرون

فرستاد:

– حرف میزنم…حرف میزنم…

خونسرد پلک روی هم فشردم.

 

 

ردیف دندانهای زردش را نشانم داد :

– من…هیچکار…هیچکار نکردم…دستم…دستم

بهش نخورده!

آروارههایم محکم روی هم فشرده شد.

از شدت خشم به نفس نفس افتاده بودم و هرم

نفسهای داغم پوست صورتش را گلگون کرد.

– خیلی تخم داری که روبروی من ، غیاث ساعی

نشستی و از دست زدن به زنم حرف میزنی،

میدونستی اینو؟

 

 

پردهی اشک پشت پلکهایش را پوشانده بود.

از درد استخوانش کم مانده بود گریه کند!

فکش را آهسته فشرده و زمزمه کردم:

– یه کلوم به من بگو، کدوم مادر به خطایی بت

گفته بود پا کنی تو کفش من؟

من و من کنان، از لای دندانهای یهم چفت شدهاش

تنها یک جمله لب زد:

– نمی…نمیشناختم…اسمش…اسمش ثریا بود!

 

 

#پارت۶۰۸

 

 

دستم روی فکش خشک میشود.

نگاه ناباورم اهسته روی لبهایش که اینبار با تقلا

و زور تکان میخورد، خشک می شود و

گوشهایم ناواضح صدایش را میشنود.

– من کاره…ای نبودم…آخ…توروحضرت عباس

ولم کن…هر چی بود…اون بهم میگفت…

دهنمو…دهنمو با جنس و پول بست که

هی…هیچی نگم…

 

 

بهت انچنان در رگهایم جاری شده بود که برای

لحظهای به آنچه شنیده بودم شک کردم.

ثریا…زنی که این روزها بیشتر از هر روز دیگر

شک و تردیدم به سمتش کمانه می رفت…همان

زن بود؟

همان زنی که ملیسا از او اسم میبرد؟

تک خندهای ناباور لبهایم را میپوشاند…

ثریا…از پوست و گوشت و استخوانم بود و من در

پس و پیش ذهنم او را به هر چیزس تشبیه کردم

الا هیولا!

و اکنون…میدانستم که او هیولاست!

سوت عمیق در مغزم پیچیده شد:

 

 

” من واسه داشتنت حرومزاده ترین آدم دنیام”!

__♡_

– خداروشکر خانم جون به خوبی و خوشی

مرخص شد، دیگه حالا وقتشه یه دورهمی کوچک

بگیریم، مگه نه خان داداش؟

مورچههای کوچکی که دانهی برنجی را کول

کرده و راه میرفتند را از نظر گذراندم.

فکرم به هر سو میرفت الا به حرفهای غزاله!

 

 

– خان داداش با شمام؟

خانم جان اصرار داره ملیسا هم بیاد منم میگم بیاد،

بیاد که این کدورته شسته بشه بره!

نظر شما چیه؟

از لبهی حوض بلند شدم از شدت گرما و حرص

تیشرت مشکی رنگم را از تن کنده و گوشهی

حیاط انداختم.

نور خورشید روی تخت سینهام شروع به پیاده

روی کردن کرد و من اهسته پرسیدم:

– غزال…میشه یه آدمی که هم خونته…ب*رینه

واست؟

 

 

– همیشه همینه خان داداش، آدم همیشه از اونی که

بهش اعتماد داره ضربه میخوره!

ملیسا کاری کرده؟

ملیسا این وسط بیگناه ترین بود و اکنون پی به

جملهاش میبردم!

آشنا شدنش با من…بزرگترین تقاصی بود که خدا

داشت از او میگرفت!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 83

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
7 ماه قبل

تشکر فراوان به خاطر پارتایی که پُرو پیمون شدن.😍

عرشیا خوب
7 ماه قبل

واقعا عالی هست مرسی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x