رمان غیاث پارت ۱۸۳

4.4
(113)

 

غیاث:

اهسته به سمتش بر میگردم، چشمهایش رنگ

نگرانی به خود گرفته بود.

تو گلو خرناس کشیده و لب زدم:

– اونی که باعث و بانی این وضعیت ُگهی منه،

میدونی کیه؟

در سکوت خیره ام شد، انگشتهایم را محکم کف

دستم فرو کردم، فکم سفت شده بود و نفسهایم

سخت و سنگین از انتهای گلویم بیرون میجست!

نگران نزدیکم آمد، دستهایش را آهسته روی سر

شانههایم فشرد و لب زد:

 

 

– ثریا؟

پلکهایم که روی هم فرو آمد، صدای یا علی

گفتنش را شنیدم!

نفسهای ترسیدهاش را هم شنیدم و از پیش خاطرم

گذشت که اگر ملیسا میفهمید…

وای که اگر ملیسا میفهمید!

– وای! وای! بالاخره زهرشو ریخت! بالاخره

زهرشو زد بهمون…من میدونستم…میدونستم…

شوکه شده از شنیدن جملهی آخرش، سر بالا

گرفتم.

 

 

سرگردان نگاهش را به اطراف چرخ میداد، زیر

لب مدام تکرار میکرد:

– میدونستم…وای…

تکانی به تنش دادم، دو طرف صورتش را قاب

گرفته و وادارش کردم چشمهایش را صورتم

بدوزد.

با طمانینه پرسیدم:

– چیو میدونستی؟ چی گفته بود بهت؟

 

 

تند تند سرش را به جهات مختلف چرخاند.

مردمک چشمهایش بالا پریدند و فکش سفت شد،

دیدن حالتی که اکنون سالها میشد به او دست

نداده بود، دستپاچهام کرد.

– نه نه نه…پرنسس نیگا کن داداشو!

تنش میان بازوهایم هیستریک وار شروع به

لرزیدن کرد و من تنها کاری که از دستم بر میآمد

را انجام دادم:

– داراب!

 

 

#پارت۶۱۰

 

 

[ملیسا]

– خیلی مسخرست، من دارم پروسهی آماده سازی

طلاقمو انجام میدم اونوقت میخوام برم تو یه

مهمونی خانوادگی چفت شوهر سابقم بشینم، گل

بگم و گل بشنوم؟

سیب سرخ میان دستش را به لب نزدیک کرد، پر

از وسوسه زبان روی لبهایش کشید و لب زد:

 

 

– چرا که نه عزیزم؟ شاید اینطوری…

تو گلو خندید و گازی به سیب زد.

پر از حرص شال سرخ رنگم را به سمت

صورتش پرتاب کردم و غر زدم:

– زهرمار!

اینم اگه بخاطر احترامم به خانم جون نبود عمرا

اگه میرفتم! حق مادری به گردنم داره روم نشد

روشو بندازم زمین!

 

 

تو گلو هوم کشیدهای گفت!

از پشت صندلی میز ارایشم بلند شد، لباسهای

قطار شدهی روی تختم را از نظر گذراند و

بینیاش چین خورد:

– با اینا میخوای بری؟

خیر سرت تو اونجا زندگی میکردی، با گونی

میچرخیدی تو خونه؟!

جملهاش فکرم را به سمت خاطرات و دور و

درازم سوق داد!

زمانی که غیاث برای بیرون بودن تار موهایم،

اخم و تخمش را نثارم میکرد!

برای بیرون ماندن مچ پایم، ورودم از خانه را منع

میکرد!

 

 

همه چیز برای من معطوف به اتاق خوابمان بود،

همان چهاردیواری کوچکی که غیاث در آن حکم

میداد و من اجرا میکردم!

– اینو بپوش!

اشارهی انگشتش را دنبال کردم و لباس کرم رنگ

و نسبتا کوتاهی که روی تختم مچاله شده افتاده بود

را از نظر گذراندم.

مال دوران مجردیام بود و اکنون به لطف غیاث،

خوب میدانستم بالاتنه و پایین تنهام لباس را

میدرد!

چشم غرهای به سمتش روانه کرده و گفتم:

 

 

– چشم، سفارش دیگهای نداری؟

لبهایش را چاک داد:

– عیبش چیه؟ خیلیم خوشگله!

به هر حال غیاث نباید بفهمه اگه تو رو واقعا

میخواد، باید بخاطرت یه جاهاییم کوتاه بیاد؟ اون

فکر میکنه عشق یعنی غیرت بیش از اندازه!

در ثانی من مشکلی تو لباست نمیبینم ، با آقا

محمود میخوای بری، پس…

مابقی جملهاش با تقهای که به در خورد قطع شد.

بار دیگر لباس را از نظر گذراندم، حق با او بود!

 

 

من بارها بخاطر غیاث از خواستهام پا پس کشیده

بودم و اکنون، نوبت او بود!

#پارت۶۱۱

 

 

جلوی آینه ایستاده و دور خودم میچرخم.

فرشته موهای کوتاهم را بالای سرم محکم بسته

بود و اکنون سفیدی گردنم، در حالی که بار سینه

بند طلاییام را به دوش میکشید، بیشتر نمود پیدا

کرده بود!

پر از استرس سر تا پایم را نظاره میکنم:

 

 

– یه خورده…خیلی واسه یه مهمونی خانوادگی،

رسمی نیست؟

با خنده کف دستش را به باسنم کوبید، نیش چاک

داده و بی توجه به نالهی آرامم کنار گوشم پچ زد:

– این همه س*کسی بودی و من نمیدونستم؟ از

بس لباسای گله گشاد میپوشی هیچی ازت مشخص

نیست دختر، وای اگه پسر بودم خودم میگرفتمت!

تو گلو به جملهی هیجان زدهاش میخندم.

 

 

تنهام را از تنش جدا کرده و پایین لباسم را تا جای

ممکن پایین میکشم.

پالتوی خز دار و مشکی رنگم را به تن زده و

میپرسم:

– خوبم دیگه؟ وای فکر کنم خانم جون ناراحت شه

اخه من تا حالا جلوشون اینطوری نبودم.

دستی در هوا تکان داد:

– درسته پسر جوون تو خونست ولی اشتباه تو هم

همینجا بود که تا به حال پیششون اینطوری نگشتی

که چشمشون به خوشگلیات عادت کنه!

ملیسا؟

 

 

مهربان صدایم میزند و من جان میدهم برای

دختری که اکنون مثل یک خواهر کوچک تر

روبرویم ایستاده بود.

مصمم، پر از اراده و با اطمینان لب زد:

– یه بار واسه همیشه…بخاطر بچتون!

آهسته پلک میبندم، یک بار برای همیشه، اینبار

برای خودم و کودکی که از خونم تغذیه میکرد!

 

 

– برو چشماشو از کاسه در بیار، ببینم میتونی یه

کاری کنی تا آخر مهمونی چشم ازت برنداره!

#پارت۶۱۲

 

آخرین جملهی فرشته زودتر از حد تصورم به

واقعیت پیوست.

نگاه خیره و اخم کردهی غیاث یک دم از تنم گرفته

نمیشد!

از بالا تا پایینم را با چشمهایش قد زد و هر بار به

پاهایم میرسید، اخمش غلیظ تر میشد!

جرئت سر بالا گرفتن نداشتم و همچون کودکی

باران خورده، شانهام را به بابا چسبانده بودم.

 

 

– ماشالله، هزار ماشالله، چشمم کف پات مادر، وای

پاشم یه اسفند واست دود کنم چشم نخوری!

خانم جان زیر لب مدام برایم ذکر می گفت،

لبخندی دست و پا شکسته به منظور احترام روی

لبهایم نشاندم و اینبار با جرئت کمی که خورد

خورد جمعاش کرده بودم، زیر چشمی خیره اش

شدم!

بر خلاف تصورم دیگر خبری از اخمهای در

همش نبود..

خونسرد و آرام پا روی پا انداخته بود و بی پروای

بی پروا نگاهم میکرد!

 

 

بدنم کمی از حالت انقباض خارج شد و زیر لب

تنها پچ زدم:

– ممنون!

خانم جان اسفند سوز را دور سرم چرخاند:

– خدا لعنت کنه مریضی رو، شده بودی دو پاره

استخون مگه میفهمیدی پشت اون لباسا چیه؟

بجز لبخند زدن کاری از دستم بر نمیآمد!

 

 

داراب سینی چای را دور میداد و خبری از غزاله

نبود، کمرم را کمی بالا کشیده و پرسیدم:

– غزال کجاست؟

لبخند روی لبهایش ماسید، زانوی غم را بغل

گرفت و لب زد:

– تو اتاقشه مادر، میرس صداش کنی بیاد؟ یه

خورده حالش خوب نیست خودشو تو اون ُکل

موش حبس کرده!

پر از نگرانی سر جنباندم.

بی توجه به نگاه غیاث از روی مبل بلند شده و

پلهها را یکی یکی به سمت بالا طی کردم هر چند

 

 

تصور اینکه نگاهش اکنون پر از حرص روی

برجستگی باسنم میچرخد، دشوار نبود!

روبروی درب اتاقش که ایستادم، نگاهم به ناگاه به

سمت اتاق مشترکمان کشیده شد، درست همانجایی

که خاطرات شب و روزهای زیادمان را در خود

جای داده بود!

قدمهایم بی اذن من به همان سمت کشیده شد.

درب نیمه باز را به داخل هل داده و وارد شدم،

همه چیز درست مثل روز اولی بود که به اینجا

آمده بودم، بدون ذرهای تغییر!

لبخند آهسته کنج لبم را بوسید و قبل از اینکه عقب

گرد کنم، دستی نرم دور کمرم پیچانده شد و

صدایی آشنا پشت گوشم نجوا کرد:

 

 

– چیزی میخوای، خانم کوچولو؟

#پارت۶۱۳

 

 

از سر ترس چنگ محکمی به پشت دستش

میاندازم و هین کشیدهای میگویم:

– هــین!

 

 

لالهی گوشم را خیس به دندان میکشد:

– جــونم؟ گربه خانممون پنجول میکشه؟

به نفس نفس میافتم!

تمام زورم را در پنجههایم جمع میکنم تا دستی که

متواضعانه سانت به سانت تنم را لمس میکند پس

بزنم اما…زور من کجا و زور او کجا؟

– چرا به نفس نفس افتادی خوشگلم؟

آقا گرگه خیلی وقته منتظره جوجه کوچولوش با

پای خودش بیفته تو تله…

 

 

با نوک انگشت پارچهی ُسر لباسم را کمی بالا

میزند، انگشتهایش کشالهی رانم را از روی

ساپورت کرم رنگم لمس میکند.

نفس داغش را درست زیر لالهی گوشم رها کرده

و لب میزند:

– که افتاد!

دستش به آرامی پیشروی کرد و تن سست شدهام،

درست قبل از اینکه پخش زمین شود، میان

بازوهایش کشیده شد.

نوک انگشتهایش کش جوراب شلواریام را دور

زد و اینبار آزادانه تر میان پایم را از روی

شورت توریام لمس کرد:

 

 

– اگه گفتی حالا نوبت چیه؟

میان بازوهایش وول میخورم و نفس نفس زنان

مینالم:

– ن…نکن غی..غیاث…پایین آدمه…وایــی!

با دست آزادش کمی سرشانهی لباسم را پایین

فرستاد، لبهایش درست همان نقطه نشسته و بر

خلاف تصورم اینبار دندانهایش پوست نازک

سرشانهام را به نیش کشید و در جواب نالهام پاسخ

داد:

 

 

– نوبت خورده شدنته نــازدار خانم…

بالافاصله تنم را به سمت خودش چرخاند و از لای

دندانهای کلید شدهاش غرید:

– فقط قبلش این لباس خوشگلتو جر میدم تا بعد

برسیم به جر خوردن خودت!

#پارت۶۱۴

 

 

 

 

نگاه سرخش برجستگی سینهام را شکار کرد،

سرش اهسته به سمتم خم شد و لبهای خیسش

برجستگی سینهام را مکید.

– م…من لباس…ندارم…نکن غیاث…

بی توجه به التماسم، پایین پیراهن را تا بالای باسنم

بالا کشید:

– داری، تو کمده لباسات، کی به تو اجازه داد با

این لباسا پاشی بیای اینجا خیره سر؟

جلوی داراب خم و راست میگی نمیگی سینههات

میفته بیرون؟

 

 

مشتم را گره کرده و ارام به شانههایش کوبیدم،

تمام التماسم را قاطی لحن بغض کردهام ریخته و

پچ زدم:

– غیاث تور…توروخدا…نکن…

نگاه گنگ و پر از خشمش را به چشمهایم دوخت.

پیشانیاش نبض میزد و صدای سایش دندانهایش

را روی هم شنیدم!

گلویم تند تند میلرزید و بغض بیخ گلویم پاره

سنگ انداخته بود.

 

 

– آر…آروم باش..غیاث…

نفس پر از حرارتش را پشت لبم خالی کرد، چنگ

محکمی به باسنم انداخته و تنم را محکم تر به تنش

چسباند:

– میخوای منو ک*صخل کنی؟

هزار بار نگفتم خوش ندارم تن سفیدتو میریزی

بیرون؟ از لج و لجبازی من اینطوری میکنی؟

نمیگی غیاث بزنه به در ک*صخلی دیگه هیچی

جز ملوس خانمش واسش مهم نی؟

دست نذار رو غیرت من ملیسا!

 

به قدر کافی همین که میبینم پابهپای اون پوفیوز

از این دادگاه به اون دادگاه میری مغزم بهم

میریزه!

سر خم میکند و با حرص و استیصال، سینهام را

از قاب لباسم بیرون می کشد، میان جناق سینهام

عمیق نفس کشیده و با شیفتگی ادامه میدهد:

– سوتین نمیبندی، ساپورت رنگ پا میپوشی، یه

وجب لباسم تن میکنی، بعد میگی اروم باش!

خب دورت بگردم من الان میخوام خودتو لباستو

یه دست با هم جر بدم تا آروم شم، الان کی

پاسخگوئه عطشه منه؟

#پارت۶۱۵

 

 

 

 

با تقلا میان آغوشش تاب میخورم، نفس نفس

زنان تنم را عقب میکشم و او ُمصرانه بوسههای

گرم و خیسش را به نوبت روی برجستگی سینه ام

میکوبد.

– ولم کن غیاث…آخ…داری اذیتم میکنی…

لبهایش بالافاصله از حرکت میایستد.

پر از مکث و تردید سر بالا گرفته و نگاه سرخش

را میان چشمهایم میدواند.

 

 

اشک به چشمهایم نیش میزند، آهسته بینیام را

بالا میکشم.

دستهایم را به شانههایش کوبانده و مظلومانه پچ

میزنم:

– من اومدم…غزاله رو صدا کنم!

قامتش را راست میکند.

تخت سینهام از شدت هیجان بالا و پایین میشود و

برهنگی سینهام به پارچهی پیراهنش کشیده می

شود.

آهسته خودم را میپوشانم:

 

 

– نم…نمیخوام…چیزی… بینمون شکل بگیره…

ناباور پلک میزند و به حرکت دستهایم خیره

میشود.

در یک لحظه بازویش آنچنان تنم را به خود

میفشارد که درد در تنم پخش می شود.

پر از بهت و با کمی فشار دستم را از روی

سینههایم پس زده و لب می زند:

– من هنوز شوهرتم ملیسا! میفهمی؟ من هنوز

شوهرتم!

 

 

چرا نگاتو میگیری ازم؟ چرا تنتو میپوشونی ازم؟

چرا با این لباسا میای روبرومون؟ چرا یه کاره

پامیشی میای تو اتاقمون؟ نیگام کن…

سرم را تا انتها پایین گرفتم، با بغضی که گریه هم

نتوانسته بود آن را سبک تر کند لب میزنم:

– نمیخوام!

چانهام را یک ضرب بالا میدهد و اینبار با اخم و

تشر توی صورتم میتوپد:

 

 

– غلط کردی که نمیخوای، من هنوز شوهرتم

ملیسا…

مسکوت پچ میزنم:

– فقط تو شناسنامه!

#پارت۶۱۶

 

 

ابروهایش بالا پرید و دستش کمی شل شد.

 

 

از فرصت پیش آمده سواستفاده کردم، کمی تنش را

به عقب هول داده و یقهی پیراهنم را درست کردم.

شانههایم میلرزید و هضم اتفاقی که میانمان افتاده

بود، برایم سخت بود!

جرئت نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم!

میدانستم که اکنون حرارت از نگاهش شعله

میکشد و بر خلاف حالش، سعی دارد که سرم داد

نزند،اذیتم نکند، دعوایم نکند!

اما او غیاث بود…غیاث ساعی!

– می…میخوام برم…پایین!

 

 

جلوی راهم را سد نکرد اما راه رفتنم را نمیداد!

انچنان روبرویم ایستاده بود و خیره خیره نگاهم

میکرد که می ترسیدم!

میترسیدم ُجم بخورم و نفسهای ترسناکش به

عربده تبدیل شود!

– خانم جون…نگران میشه

– خانم جون عقلش میکشه که وقتی منم از تو جمع

بیرون اومدم، تو هم بیرون اومدی و خبری ازمون

نیست، یعنی یه گوشه خفتت کردم و دارم رفع

دلتنگی میکنم البته اگه تو نرینی توش!

حرفش را بی جواب میگذارم!

 

 

قلبم از این اجباری که مجبور بودم تنم را میان

چهارچوب بازویش جا بگذارم راضی بود اما

مغزم نه!

– تو شناسنامه فقط شوهرتم لاکردار؟

حالیت هست که من بابای اون بچم؟

به جهنم شوهر تو بودن، من بابای اون بچم، پدر

اون بچم، هیچ حرومزادهای نمیتونه حق قانونی

منو ازم بگیره!

دگمهی پیراهنش را باز کرد، صدایش از زور

حرص بیرون نمیآمد و دیدم که دستش چگونه

تخت چپ سینهاش را ماساژ میدهد و نگرانی بر

تمامی حواس پنجگانهام قالب شد!

حال قلبش خوب نبود؟

 

 

– بتازون، عب نداره!

فعلا خر گرفتی منو خوب داری درک*ونی بم

میزنی و رام میبری.

فقط ملیسا یادت باشه، با این پس کشیدن و طلاق

طلاق کردنت یه کاری نکنی که کنده شم ازت! یه

کاری نکنی که واس خاطر اون بچه یه کاری کنم

پلههای دادگاهو بالا پایین شی! تو که خوب دادگاه

و دادگاه بازی رو دوس داری خانمم!

حالام یقتو بپوشون و برو پایین!

#پارت۶۱۷

 

 

 

 

بهت زده خیرهاش شدم!

مرا با گرفتن کودکم تهدید میکرد؟

یقهی پیراهنش را کمی از گردنش فاصله داد ،

رگ تپندهی گردنش جان میداد برای بوسیده شدن!

دست پاچه کمی خودم را جمع و جور کردم، خودم

را به در نشنیدن زده و پرسیدم:

– نمیتونی این کارو کنی…

پوزخندش محشر کبری بود، داغ دلم را تازه کرد!

 

 

– زبونت واسه سرویس کردن دهن من خوب به

قانون قانون میچرخه!

اون ریقو بت نگفته همون قانونی که دهنتو باش پر

کردی، قانون قانون میکنی واس من حضانت بچه

رو میده باباش؟

احساس کردم قلبم از پرتگاهی عمیق پایین افتاد.

نگاه دودوزنم را به چشمهایش دوختم:

– شوخی میکنی؟

لبخند کنج لبش را بوسید!

 

 

اهسته نزدیکم شد، سر تاپایم را پر از لذت از نظر

گذراند وزمزمه کرد:

– وکیلت چیکا میکنه که بت نفمونده اینو؟

مطمئنی چیزی حالیش میشه؟ نظرمه که آق وکیلتو

عوض کنی!

تار موی کوتاهم را دور انگشتش پیچاند، بی توجه

به منی که تنم به لرز افتاده بود ادامه داد:

– َپ همچین سینه نده جلو و طلاق طلاق کن!

مطمئن باش من از بچه ای که خودم ساختمش

دست نمیکشم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x